۶ پاسخ

دقیقا پسر منم اینجوریه وقتی تنهاس انقد آرومه وقتی که مهمون بیاد انقد بدو بدو میکنه اصلا حرف منو گوش نمیکنه 😕😕

وای پسر منم اینجوریه کسی بیاد یا جایی بریم غوغا میکنه

دختر منم همینجوری خونه خودمون ساعت ها اتاقش بازی می‌کنه وقتی میریم جایی بیچارمون می‌کنه انگار آزاد میشه همه کاری میکنه

دقیقا مثل دختر من تا کسی رو میبینه باهام لج مکنه حرفمو گوش نمیده حرف حرف خودشه ولی انگار پشتوانه داره ولی تنهاس ی جا میشینه خودشو سرگرم مکنه اصلا خبر ازش ندارم

بچه ها اکثرا همینن
جلوی یه نفر دیگه انگار تبدیل میشن به یه موجود ناشناخته🥲

آره پسرمنم🥲

سوال های مرتبط

مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پارت ۵۵
درسته که به فرهاد قول داده بودم در موردخانواده‌اش چیزی نپرسم و چیزی نگم اما دوباره نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گفتم فرهاد می‌دونم تو دلت از پدرت شکسته و خیلی ناراحتی اما دوست دارم بدونم همین حس رو نسبت به خواهر و برادراتم داری فرهاد با حالت تعجب بهم نگاه کرد و گفت چی شده یاد خانواده من افتادی انواده‌ای حتی دلشون نمی‌خواد بدونن من کجام اون وقت واسه تو که ختی ندیدیشون نمی‌دونی کی هستن مهمه
گفتم نه واسه من مهم نیست واسه من تنها چیزی که مهمه تو و آرامش زندگیمونه اما به عنوان یه خواهر حس می‌کنم هر خواهری آرزوش اینه که برادرش خوشبخت بشه و هیچ دشمنی با برادرش نداره....
فرهاد گفت خودت می‌دونی سوزان من اصلاً اهل کینه و کدورت نیستم ولی تا حالا کی شده یکی از اعضای خانوادم بیفتم دنبال من تا ببینن من کجام معتاد شدم غذا دارم مریض شدم چی شدم حتی یک بار من براشون مهم نشدم.....
من تنها کسی که دارم تو و بچه‌مونه از تو خواهش می‌کنم دیگه در مورد اونا با من حرف نزن و منو ناراحت نکن....
فرهاد حتی لقمه‌ای رو که توی دستش بود رو گذاشت روی زمین و رفت کنار...
خیلی بابت حرفم ناراحت شدم من نباید احساسی تصمیم می‌گرفتم من باید با شوهرم صحبت می‌کردم و بعد به اون خانم که حتی اسم کوچیکش رو نمی‌دونم قول می‌دادم که فرهادو ببرم ببینه...
فرهاد می‌خوام یه چیز دیگه بهت بگم....
جانم بگو عزیزم...
اون روز که رفتم بهداشت خانمه که کپی شناسنامه‌هامونو دید یه جوری بهم نگاه کرد که خودم احساس کردم انگار می‌خواد چیزی بهم بگه و دیروزم همون خانم بود که بهم زنگ زد گفت بیا بهداشت وقتی هم که رفتم در مورد تو ازم سوال کرد....
در مورد من یعنی چی...
مامان سامیار♡سهیل مامان سامیار♡سهیل ۲ ماهگی
‏⭕️ یه مقاله می خوندم در مورد اینکه بچه ها چه کارتون هایی رو نباید بیین!
می گفت "سعی کنید هیچ وقت به بچه ها سفید برفی نشون ندید چون...

- سفید برفی
برخلاف ظاهر قشنگش داره این حس رو القا میکنه که صرف بهتر بودن از نظر ظاهری و قدی کافیه در حالی که آدم باید بخاطر عقل و درون زیبای خودش مورد تقدیر قرار بگیره

- ‏باب اسفنجی
حرکات سریع این کارتون باعث میشه بچه ها در آینده دچار نقص توجه و‌تمرکز بشن جوری که یکی از درمانگران مطرح کودک در آمریکا گفته بود اضافه بار ذهنی که باب اسفنجی برای بچه ها میاره اصلا طبیعی نیست

- ‏سیندرلا
سیندرلا انقدر آسیب زنندست که حتی یه سندرم به نامش توی روانشناسی ثبت شده، جوری که میخواد به دختر بچه ها بگه شما باید بشینی یه شاهزاده بیاد انتخاب و خوشبختت کنه

- ‏زیبای خفته
فیلم اینجوریه که با یه بوسه پرنسس نجات پیدا میکنه، در حالی که شما باید به بچه ها یاد بدید  برای اینکارها رضایت لازمه و نه خودشون حق دارن به بدن کسی دست بزنن نه کسی بدون اجازه به بدن اونها

- ‏دیو و دلبر
به بچه ها سندرم استکهلم رو توی رابطه القا میکنه، زندگی و ارزش خودش‌رو به یه جونور بی رحم گره زده
مامان آقاکیان🧒🏻 مامان آقاکیان🧒🏻 ۴ سالگی
سلام مامان ها تو رو خدا اگه تجربه ای دارین بهم بگین چیکار کنم
پسرم از همون کوچیکی هرکی میومد خونمون گریه میکرد که یا نره یا من باهاش میرم بخصوص مادرم و مادرشوهرم خیلی میچسبید به این دو نفر که من زیاد نمیذارم مادرم و مادرشوهرم بیان خونمون میگم کیان اینجوری میکنه من خوشم نمیاد نیاید تا از سرش بیوفته آخه مادرم میدونه من عصبی میشم درکم میکنه ولی مادرشوهرم انگار از خداشه کیان تا میگه نرو اینم کلا چطر میشه خونمون.
وقتیم بریم خونه مادرشوهرم یا مادرم گریه میکنه که من میمونم اینجا که من اصلا دوست ندارم بدون من جایی بمونه با هزار کلک باباش میارتش هردفعه ولی خب من همش استرس دارم که یه وقت نمونه.
الان مادرم بعد قرنی اومد خونمون قبلش کلی باهاش صحبت کردم که وقتی خواست بره گریه نکن ولی انقدر گریه کرد که آخر مادرم مجبور شد با خودش ببرتش. من الان باردارم فردا روز بخوام مادرم هی بیاد بهم سر بزنه این بچه اینجوری کنه من چیکار کنم به خدا دیگه نمیدونم چیکارش کنم
مامان ريحانه مامان ريحانه ۱ ماهگی
سلام مامانا ، منو راهنمايي كنيد لطفا و بهم بهم بگيد جاي من بوديد چيكار ميكرديد .

برادرم با مامانمينا تو يه ساختمون زندگي ميكنن ، يه دختر دارن ٨ سالشه ، من دوسش دارم ، براش هميشه خوراكي و جايزه و اينا ميگيرم ،
مشكلم اينه كه خيلي حسوده و همش سر به سر دختر من ميذاره گريشو در مياره ، و از همه بدتر هر دفعه كه من خونه مامانمم مياد اونجا همش با دليل و بي دليل قهر ميكنه درو ميكوبه ميره خونشون ، منم ناراحت ميشم ميترسم حالا زنداداشم فكر كنه ما چيكار ميكنيم با بچش ، تازگيا خيليم بي محبت شده مياد اونجا به ما بي محلي ميكنه ولي مثلا وقتي كارتمو ميدم كه بره برا خودش خوراكي بخره اخلاقش خوب ميشه ، ديگه امروز انقدر منو ناراحت كرد من يه ساعت گريه كردم ، من اصلا بهش بدي نكردم ولي ميگه من هميشه تو دفتر خاطراتم از شما خاطره هاي بد مينويسم ، مامان و بابام همش بهم ميگن اهميت نده بچست توام از اين به بعد بهش بي محلي كن ، ولي من دلم نمياد به تنها برادر زادم بي محلي كنم ، ولي واقعا رفتاراش عذابم ميده
مامان دیبا مامان دیبا ۴ سالگی
سلام مامانا خوبین؟
مامانایی که بچه همسن وروجک ما دارین بیاین اگه مثل منید یه کم همدردی کنیم،
شما هم براتون پیش میاد از دست بچه ها خیلی کلافه و خسته بشید؟
حس خوبی که وجود بچه ها به آدم میده رو نمیشه انکار کرد،خداروهزار مرتبه شکر که هستن ،سالمن، بازی میکنن،ناشکری نمیکنیم ولی حقیقتا بچه داری خیلی وقتا خسته کننده س😢
من که برای هر وعده غذایی واقعا پیر میشم، حداقل یه ساعت درگیرشه، همش باید بهش یادآوری کنم که غذاتو بخور،میگه کارتون بذار،میذارم دیگه کلا یادش میره که داره غذا میخوره واقعا کلافه شدم از مدل غذا خوردنش، صبحا حدود ۹ بیدار میشه ظهرا هم نمیخوابه شب ساعت ۱۰ ،۱۰:۳۰ ناراحته که میخوام ببرمش برای خواب،هی میگه یه کم دیگه بازی کنیم،
وقتی میشینه کارتون میبینه یه مقدار که نگاه میکنه دیگه به سختی و با ناراحتی راضی میشه که خاموش کنه.شبا هم که میخوابن یه حس عذاب وجدانی میاد سراغ آدم که کاش صبورتر باشم ،فردا مامان بهتری میشم و...
هفته ای سه روز عصرا میبرمش کلاس، دو ساعت، ولی واقعا نیاز دارم هر روز ببرمش مهدکودکی جایی،هم اون سرگرم بشه هم من که یه کم مغزم استراحت کنه.
باید بگردم یه مهد کودک خوب پیدا کنم، بعضیاشون خوبن ولی خیلی پول میگیرن🤐
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پارت ۵۶
راستشو بخوای بهم گفت واست عجیب نیست که فامیلی منو همسرت یکیه منم گفتم نه می‌تونه هزار نفر فامیلیش یکی باشه ولی گفت هیچ کسی نیست که ظاهرش کپی برادر من فرهاد باشه....
یعنی چی سوزان یعنی کی بود چی می‌گفت حرفش چی بود....
فرهاد راستشو بخوای منو کلی بغل کرد و گریه کرد و گفت شاید قسمت این بوده که تو بیا اینجا و من تو رو ببینمت من خواهر فرهادم و فرهاد حتی نمی‌دونه که من ماما شدم....
یعنی چی خواهر من اونم دکتر شده...
آره اونم همینو گفتا گفت حتی شاید باورش نشه که من دکتر شدم....
یعنی شیرین بوده می‌تونی از ظاهرش یکم برام بگی...
یه دختر نسبتا کوتاه بود رنگ پوستشم گندمی بود...
خدای من یعنی شیرین کوچولوی ما دکتر شده عجب دنیایی شده یادمه شیرین وقتی دست یکیمون بریده می‌شد یه قطره خون میومد کم می‌موند که سکته کنه....
حالا برای من دکتر شده اونم چه دکتری بچه رو از شکم مادر بیرون میاره.....
فرهاد انگار یه لحظه از اون جو اومد بیرون و با حالت عصبانیت گفت وزان دیگه نمی‌خوام بری اون بهداشت دیگه دوست ندارم با اونا دیدن کنی....