میخوام بازم مثل همیشه درد دل کنم
من دوره بارداری وحشتناکی داشتم،علاوه بر اون از خونه ای که داخلش زندگی میکردیم میترسیدم و چون همیشه تنها بودم این ترس ده برابر میشد،همش فکر میکردم خونه پر از جن هست ،که قبل زایمانم کوچ کردیم
جدای از اون وقتی آیین به دنیا امد کولیک شدید داشت تا چهار ماهگی منم تو شهر غریب تنها بودم
به هر حال افسردگی شدید گرفتم و بسیار هم عصبی شدم
خیلی خیلی عصبی
گاهی واقعا کنترل خودمو از دست میدم
تا حالا کوچکترین آسیبی به آیین نزدم ولی خب خیلی عصبی میشم وقتی بی قراره یا بی خوابه یا اذیت میکنه
از طرفی آیین اصلا منو نمیشناسه،وقتی میگن مامان کو اصلا به من نگاه نمیکنه،ده ساعت هم پیشم نباشه متوجه نمیشه و مدام همه اینو به روم میارن
همه حتی مادر و خواهر خودم همش میگن مهسا آیین تورو نمیشناسه
و من فکر میکنم به خاطر همین عصبانیتم هستش که از من بدش میاد
اصلا دوستم نداره
اصلا اصلا اصلا منو نمیشناسه و تحویل نمیگیره
و این بیشتر عصبی و هاراحت و افسرده م میکنه
حتی دیروز خواهرم میگه معلومه که نمیشناسه وقتی شیر بهش ندادی،در حالیکه تا هفت ماهکی شیر خورد،بعدش خشک شد اونم به خاطر یه فشار عصبی
تقصیر منم نبود
نمیدونم چکار کنم،دلم میخواد بمیرم راحت بشم
از طرفی به خاطر آیین رابطه م با همسرم افتضاح شده
نسیت به هم سرد و بی تفاوت شدیم
دوماهه هیچ رابطه ای بین ما نبوده
شوهرم از وقتی بی یی چکم مثبت شد حتی یک شب کنارم نخوابیده،اگر هم خوابیده گله کردم و ابراز ناراحتی کردم،خوابیده بعد وسط شب رفته پیش آیین خوابیده
واقعا خسته م
هر روز عوض این که حالم بهتر بشه بدتر میشم و هیچ کس هم مراعات نمیکنه حداقل زخم زبون بهم نزنن

۱۹ پاسخ

بارها و بارها به خودکشی فکر کردم
تا مرزش رفتم اما به خاطر آبروی پدر مادرم کاری نکردم
واقعا دیگه نمیدونم باید چکار کنم
آیین که منو اصلا ماذرخودش نمیدونه
همسرم دیگه رغبتی بهم نداره
خانواده م مدام به خاطر آیین شماتتم میکنن که شیر ندادی خوب رفتار نمیکنی مادری کردن اینطوری نیست

بهترین کاری که میتونی بکنی اینه که خودت حال خودتو خوب کنی
گفتن نمیشناستت بگو مادرشم هنوز منو و خودشو یکی میدونه و بگو این چه حرفیه ک منو نمیشناسه براش عادیم فقط
هر وقت عصبی میشی ۲۰ ثانیه سکوت کن و صبر و هیچی نگو

بنظر من این اشتباهه ک بچه مادرشو نشناسه و چنین چیزی وجود نداره.منم مادرشوهرم گاهي میگه آره بنیتا وقتی خونه ی ماس اصلا یاد مامانش نیس و بیخیاله. منم عصبانی میشم ازین حرفش و میگم خب اون کوچیکه و درک و شعورش به اون حد نرسیده..

با یه مشاور صحبت کن،واقعا تاثیر داره‌

سلام دوستم خوبی
تاپیکات برام‌نمیاد
اگه حافظم یاری کنه قرار بود مرداد برید تهران جور شد ؟نمیشه پارتی بازی کنید
ببین خودداری دیگه بسه یه روز که شوهرت اومد خونه اون رو تو نشون بده نمیگم دعوا کنی ها بگو ببین اون ادم اروم منطقی زرنگ توانا قدرنمند ....مرد (دور از جون) من الان یه ادم عصبی که تند تند پر میشه ولی خالی نمیشه هستم دیگه نمیکشم گریه کن یکاری گن قشنگگگگگ بفهمه و اگرررر میتونه کاری کنه
دوسنم
راه حل تو مهاجرت و بس
ببین

عزیزه دلم فک نکن دوست نداره که نمیشناستت،پسر منم همینطوره،شوهرم بیشتر اوقات شیفته و وقت کمتری داره که با هامین باشه،ولی پسرم بشدت بهش وابستس و اصلا منو آدم حساب نمیکنه.وقتی باهاش حرف میزنم اصلا انگار نه انگار دارم حرف میزنم،ولی کافیه باباش یچیزی بگه تا اون غش کنه از خنده.وقتی جایی میریم و جلوی بقیه همش به باباش چسبیدست،اول به من میگن مگه مادرش نیستی بغلش کنه شوهرت از پا افتاد انقد نگهش داشت،وقتی هم میگم باباش که هست بغل من نمیمونه ،میگن حتما کم بهش محبت میکنی،در صورتی که وقتی تنهاییم من حتی از تایم غذاخوردنم میگذرم تا با هامین بازی کنمو وقت یگذرونم باهاش،اوایل ناراحت میشدم ولی الان به چپم میگیرم حرفای بقیه رو.

چ حرفیهههه بچه مامانش و نشناسه😕😕😕
اون خودشو تورو یکی میدونه
حالا اینکه شیرخشک میخوره چ ربطی داره
والا من از خدامه بچم پیش یکی بمونه یساعت نفس بکشم

چقدر همه حرفات حرفای دل من بود

الان تاپینگاتو خوندم منم معلمم عزیزم اتفاقا پسرمو میزارم پیش پرستار و بخاطر این موضوع خیلی روزا گریه کردم و حس بدی داشتم اما باید بخاطر کوچولوهامون تلاش کنیم 🧡

با یه روانشناس صحبت کن اون بهتر میتونه کمکت کنه
بنظرم یه دوست خوب هم خیلی کمک کننده ست گاهی بچه رو بزار پیش باباش یا هرکی میتونه نگه ش داره با دوستت برو بیرون، خرید کن، شام بخور، کمی تفریح کن همه مون نیاز داریم یه تایمی بدون خانواده باشیم ‌

عزبزدلم واقعا شرایطت سخته بهت حق میدم اما اگه میتونی کمک بگیر از مشاور و در مورد احساساتت حرف بزن
به بقیه بگو ازین حرفشون ناراحت میشی و هیچکس آیین رو بیشتر از تو توی دنیا دوس نداره با شوهرت حرف بزن و بگو میخای تلاش کنی برای بهبود رابطه تون

با یه روانشناس صحبت کن اون بهتر میتونه کمکت کنه
بنظرم یه دوست خوب هم خیلی کمک کننده ست گاهی بچه رو بزار پیش باباش یا هرکی میتونه نگه ش داره با دوستت برو بیرون، خرید کن، شام بخور، کمی تفریح کن همه مون نیاز داریم یه تایمی بدون خانواده باشیم ‌

با یه روانشناس صحبت کن اون بهتر میتونه کمکت کنه
بنظرم یه دوست خوب هم خیلی کمک کننده ست گاهی بچه رو بزار پیش باباش یا هرکی میتونه نگه ش داره با دوستت برو بیرون، خرید کن، شام بخور، کمی تفریح کن همه مون نیاز داریم یه تایمی بدون خانواده باشیم ‌

گفتگوهای خصوصی رو چک کن برات اونجا خیلی چیزا گفتم

گفتگوهای خصوصی رو چک کن برات اونجا خیلی چیزا گفتم

ولی دستتو بزن به زانوت به خدا توکل کن و برو پیش یه مشاوره روانپزشک که کمکت کنه ...زندگی ت و پسرت الکی به دست نیومدن...
بعضی وقتها فشار عصبی باعث میشه آدم ذهن منفی پیدا کنه ممکنه بخشی از این تلخی ها زاییده ی ذهن خسته ت باشه ....خودتو جمع و جور کن و مطمئن باش پسرت و همسرت به تو تکیه دارن حتی اگر نشون ندن

اووف شرایط سختیه

بنظر من این اشتباهه ک بچه مادرشو نشناسه و چنین چیزی وجود نداره.منم مادرشوهرم گاهي میگه آره بنیتا وقتی خونه ی ماس اصلا یاد مامانش نیس و بیخیاله. منم عصبانی میشم ازین حرفش و میگم خب اون کوچیکه و درک و شعورش به اون حد نرسیده..

به حرف دیگران توجه نکن مگه میشه بچه به مادر خودش مهری نداشته باشه بچه های منم ۲ شیر خشکی بودن این دلیل نمیشه سعی کن زندگی را برای خودت راحت بگیری سخت نگیر برای خودت زندگی کن نه دیگران

سوال های مرتبط

مامان amirali مامان amirali ۱۰ ماهگی
سلام خدمت دوستاي گلم
من ميخواستم تجربمو در اختيارتون بزارم شايد به درد عزيزي بخوره البته كه #نسخه_زندگي هر كس #فرق داره و ما بايد با #سياست #تشخيصشون بديم من و همسري وقتي زندگيمونو شروع كرديم علاوه بر مشكلاي ريز و درشت كه البته قابل حل بودن يه مشكل بزرگ داشتيم 😔 اونم رفيق بازيه زياد همسرم بود
طوري كه سهم اونا از من توي زندگيه همسرم بيشتر بود حتي وقتي توي ماه عسل بوديم كه تنها مسافرت دو نفرمون بود ايشون چندبار عنوان كردن كه ايكاش دوستاش اينجا بودن،
وقتي هشت ماهه باردار بودم مسافرت خارج از كشور رفتن كه ١٥ روز طول كشيد و من همش ترس اينو داشتم كه نكنه دردم بگيره و وقتي نيست بچم به دنيا بياد
اين وسط هر راهي رو رفتم ازجمله قهر و غرغر ناراحتي و واسطه كردن خانواده ها كه #هر_كدوم به نوعي بين من و همسرم بيشتر #فاصله_مينداخت حتي مادرشوهرم گفت پسرم نميتونه از كسايي كه باهاشون بزرگ شده بگذره و پيش تو باشه ، اين وسط منم وقتي هر جا ميرفتم تنها بودم و اكثر زن و شوهرهاي جوون و كنار هم ميديدم افسرده تَر ميشدم
وقتي ديدم همسرم رو هيج جوري نميشه رام كرد و هيچ پشتوانه اي هم ندارم #تصميم گرفتم واسه فرار از تنهايي به #خودم #تكيه كنم #اول از همه از #خدا #كمك خواستم بعد ♥️
مامان محمد مهدی✨ مامان محمد مهدی✨ ۱۲ ماهگی
یه راهکار به این مادر خسته بدید.
پسر من از اولش خییییلی نق نقو بود اولش با کولیک و رفلاکس و تا الان که دائم بغل. با هر چیزی که سرگرمش کنی کوتاه مدته و سریییع صداش در میاد. هیچ کاری انجام نمیده فقط غلت زدن و نشستن منظورم اینه اصلا سینه خیز و چهار دست پا نمیره و حتی سعی هم نمیکنه. اولش همه بهم میگفتن بابا اینو نگو همه بچه ها همینن ولی وقتی کم کم پیش رفت دیگه خودشون هم دارن میگن که واقعا محمد مهدی نسبت به بقیه بچه هایی که دیدیم خیلی بی قرار تره. نمیدونم چکار کنم اخه از چیه.
کلی باهاش تمرین میکنم چهار دست پا بره از اول تا اخرش گریه میکنه و نق میزنه. باهاش تمرین میکنم دست بزنه و هیچی...
کسی هست مشابه این شرایط رو دیده باشه؟!
پیش پزشک خودش بردم یه شربت داده برای استخوان سازی تا تقویت بشه ولی از نظر من محمد مهدی اصلا استخوان بندی ضعیفی نداره از بچگی خودشو میتونست محکم نگه داره و وقتی یک ماهه بود کامل کمرشو بلند میکرد بالا.
نمیدونم خیلی خسته ام روز ها فقط منتظرم بگذره تا شب بشه و همسرم بیاد محمد مهدی رو بگیره!
الانم خونه مادر شوهرمیم دو نفری از پسش بر نمیایم. اخه چشه این بچه🥲
مامان امیر عباس 😍 مامان امیر عباس 😍 ۱۰ ماهگی
خانوما بیاین یکم درد و دل کنیم خالی بشیم، من که خیلی دلم گرفته مثه هوا، همش احساس پوچی میکنم اصلا حس میکنم هیچکس دیگه منو نمی‌خواد و همه دارن به خاطر بچم طاقتم رو میارن، همه انگاری باهام بد شدن از خونوادم بگیر تا خونواده شوهرم دیگه هیچکس اونقدری بچمو دوست نداره، هیچکس پشتم نیست پسرم غذا نمیخوره تقصیر منه شیرخشک میخوره تقصیر منه همه اینطوری فکر میکنن، مادرشوهرم همش غذا درست می‌کنه براش جمعه ها که می‌رفتیم و میخوره، میگه اینجوری درست کن اونجوری درست کن ببین من درست کردم خورد، ولی به پیر به پیغمبر هرجوری که گفتن درست کردم بیشتر از ۲ تا۳ قاشق نمیخوره موندم چیکار کنم همش فقط شیر یعنی ممکنه یکسالگیش که شیرش قطع بشه خوب بشه؟ از بس نصیحت شنیدم خسته شدم، پسرم لباس نمیپوشه اذیت می‌کنه با تندی باهاش حرف میزنم میگن چرا پوشکشو می‌خوام عوض کنم به شوهرم میگم بیا کمکم دستاشو بگیر میگه من نباشم میخوای چیکار کنی؟ منم جایی باشیم ازش می‌خوام کمکم کنه یه دفعه عصبی شدم گفتم وقتی فرش نجس بشه میگی بلد نیستی پوشک کنی بچه رو
مامان ❀بنـد انگشتے❀ مامان ❀بنـد انگشتے❀ ۱۱ ماهگی
خانما اگه کسی تجربه مشابه داره ممنون میشم کمکم کنه تا خودم برم تراپی
همسرم از وقتی زایمان کردم بیشتر به سمت رفیق بازی کشیده شده
هر شب تحت هر شرایطی باید بره پیش دوستاش
اکثرا مشروب میخورن
مثلا روزی حداقل ۳ ۴ ساعت پیش اوناست
بعد برای منو بچم اصلا وقتی نمیذاره
ماشینمونم فروختیم اصلا بیرون و تفریح نمی‌بره
از اول کل بار مسئولیت بچه با من بوده صبح تا شب ، شب تا صب با بچه تنها بودم فشار روحی و جسمی دیوونم کرده
خانوادشم آدمای دخالت گری هستن ازشون ضربه زیاد خوردم که کلا گذاشتمشون کنار
اوایل با همسرم بحث میکردم که این چه رفتاریه که اونم عصبی میشد چیزی میشکست یا داد میزد که دخترم وحشت زده میشد
منم بخاطر دخترم دیگه بحث نمیکنم
حالا که اینجا مشکلمو نوشتم تازه متوجه شدم حادتر از چیزیه که فکرشو میکردم
منی که زایمان کرده بودم لازم داشتم شوهرم بیشتر کنارم باشه یار باشه از همون اول رفت پی کار خودش و پیچوندن
اینم بگم وقتی دیدم برام وقتی نمیذاره ازش سرد شدم ازش بدم اومده اصلا نمیتونم دیگه از ته دل بهش محبت کنم