بارها و بارها به خودکشی فکر کردم
تا مرزش رفتم اما به خاطر آبروی پدر مادرم کاری نکردم
واقعا دیگه نمیدونم باید چکار کنم
آیین که منو اصلا ماذرخودش نمیدونه
همسرم دیگه رغبتی بهم نداره
خانواده م مدام به خاطر آیین شماتتم میکنن که شیر ندادی خوب رفتار نمیکنی مادری کردن اینطوری نیست
بهترین کاری که میتونی بکنی اینه که خودت حال خودتو خوب کنی
گفتن نمیشناستت بگو مادرشم هنوز منو و خودشو یکی میدونه و بگو این چه حرفیه ک منو نمیشناسه براش عادیم فقط
هر وقت عصبی میشی ۲۰ ثانیه سکوت کن و صبر و هیچی نگو
بنظر من این اشتباهه ک بچه مادرشو نشناسه و چنین چیزی وجود نداره.منم مادرشوهرم گاهي میگه آره بنیتا وقتی خونه ی ماس اصلا یاد مامانش نیس و بیخیاله. منم عصبانی میشم ازین حرفش و میگم خب اون کوچیکه و درک و شعورش به اون حد نرسیده..
با یه مشاور صحبت کن،واقعا تاثیر داره
سلام دوستم خوبی
تاپیکات برامنمیاد
اگه حافظم یاری کنه قرار بود مرداد برید تهران جور شد ؟نمیشه پارتی بازی کنید
ببین خودداری دیگه بسه یه روز که شوهرت اومد خونه اون رو تو نشون بده نمیگم دعوا کنی ها بگو ببین اون ادم اروم منطقی زرنگ توانا قدرنمند ....مرد (دور از جون) من الان یه ادم عصبی که تند تند پر میشه ولی خالی نمیشه هستم دیگه نمیکشم گریه کن یکاری گن قشنگگگگگ بفهمه و اگرررر میتونه کاری کنه
دوسنم
راه حل تو مهاجرت و بس
ببین
عزیزه دلم فک نکن دوست نداره که نمیشناستت،پسر منم همینطوره،شوهرم بیشتر اوقات شیفته و وقت کمتری داره که با هامین باشه،ولی پسرم بشدت بهش وابستس و اصلا منو آدم حساب نمیکنه.وقتی باهاش حرف میزنم اصلا انگار نه انگار دارم حرف میزنم،ولی کافیه باباش یچیزی بگه تا اون غش کنه از خنده.وقتی جایی میریم و جلوی بقیه همش به باباش چسبیدست،اول به من میگن مگه مادرش نیستی بغلش کنه شوهرت از پا افتاد انقد نگهش داشت،وقتی هم میگم باباش که هست بغل من نمیمونه ،میگن حتما کم بهش محبت میکنی،در صورتی که وقتی تنهاییم من حتی از تایم غذاخوردنم میگذرم تا با هامین بازی کنمو وقت یگذرونم باهاش،اوایل ناراحت میشدم ولی الان به چپم میگیرم حرفای بقیه رو.
چ حرفیهههه بچه مامانش و نشناسه😕😕😕
اون خودشو تورو یکی میدونه
حالا اینکه شیرخشک میخوره چ ربطی داره
والا من از خدامه بچم پیش یکی بمونه یساعت نفس بکشم
چقدر همه حرفات حرفای دل من بود
الان تاپینگاتو خوندم منم معلمم عزیزم اتفاقا پسرمو میزارم پیش پرستار و بخاطر این موضوع خیلی روزا گریه کردم و حس بدی داشتم اما باید بخاطر کوچولوهامون تلاش کنیم 🧡
با یه روانشناس صحبت کن اون بهتر میتونه کمکت کنه
بنظرم یه دوست خوب هم خیلی کمک کننده ست گاهی بچه رو بزار پیش باباش یا هرکی میتونه نگه ش داره با دوستت برو بیرون، خرید کن، شام بخور، کمی تفریح کن همه مون نیاز داریم یه تایمی بدون خانواده باشیم
عزبزدلم واقعا شرایطت سخته بهت حق میدم اما اگه میتونی کمک بگیر از مشاور و در مورد احساساتت حرف بزن
به بقیه بگو ازین حرفشون ناراحت میشی و هیچکس آیین رو بیشتر از تو توی دنیا دوس نداره با شوهرت حرف بزن و بگو میخای تلاش کنی برای بهبود رابطه تون
با یه روانشناس صحبت کن اون بهتر میتونه کمکت کنه
بنظرم یه دوست خوب هم خیلی کمک کننده ست گاهی بچه رو بزار پیش باباش یا هرکی میتونه نگه ش داره با دوستت برو بیرون، خرید کن، شام بخور، کمی تفریح کن همه مون نیاز داریم یه تایمی بدون خانواده باشیم
با یه روانشناس صحبت کن اون بهتر میتونه کمکت کنه
بنظرم یه دوست خوب هم خیلی کمک کننده ست گاهی بچه رو بزار پیش باباش یا هرکی میتونه نگه ش داره با دوستت برو بیرون، خرید کن، شام بخور، کمی تفریح کن همه مون نیاز داریم یه تایمی بدون خانواده باشیم
گفتگوهای خصوصی رو چک کن برات اونجا خیلی چیزا گفتم
گفتگوهای خصوصی رو چک کن برات اونجا خیلی چیزا گفتم
ولی دستتو بزن به زانوت به خدا توکل کن و برو پیش یه مشاوره روانپزشک که کمکت کنه ...زندگی ت و پسرت الکی به دست نیومدن...
بعضی وقتها فشار عصبی باعث میشه آدم ذهن منفی پیدا کنه ممکنه بخشی از این تلخی ها زاییده ی ذهن خسته ت باشه ....خودتو جمع و جور کن و مطمئن باش پسرت و همسرت به تو تکیه دارن حتی اگر نشون ندن
اووف شرایط سختیه
بنظر من این اشتباهه ک بچه مادرشو نشناسه و چنین چیزی وجود نداره.منم مادرشوهرم گاهي میگه آره بنیتا وقتی خونه ی ماس اصلا یاد مامانش نیس و بیخیاله. منم عصبانی میشم ازین حرفش و میگم خب اون کوچیکه و درک و شعورش به اون حد نرسیده..
به حرف دیگران توجه نکن مگه میشه بچه به مادر خودش مهری نداشته باشه بچه های منم ۲ شیر خشکی بودن این دلیل نمیشه سعی کن زندگی را برای خودت راحت بگیری سخت نگیر برای خودت زندگی کن نه دیگران
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.