منم مثل شماممم واقعا خیلی حس بدیه انگار ک حال روحیمون اصلا خوب نیس من ب مامانم میگم نمیتونم اریارو بزرگ کنم من مثل شماها خوب نیسم واس بچم خیلی اذیتممم خیلی پر از اضطرابم ذهنم اصلا اروم نیس کلا درگیرم
ببین اینارونمیخام بگم که فکر کنی منخوبم نه اما من تو شهر غریبم و با مادرو مادرشوهرم۶ ساعت فاصله دارم خواهر ندارم و هیچ دوستی تو این شهر ندارم جز ۳ تا جاری ک اینجا زندگی میکنن و هیچ سری هم نمیزنن وکمک نمیکنن .مادرم دیسک داره دیدم دهمین روز بعد سزارین میگه کمرم اله و بلع فهمیدم میخاد بره گفتم برو بلاخره ک باید بزرگش کنم خودم اوکیم برو و مادر رفت من موندم و بچه ۱۱ روزه تا شب نگهش میداشتم و شب شوهرم کمیومد اون میگرفتش بغل .منم حس ناکافی بودن کردم تا دلت بخواد ولی وقتی میبینم جز من کسیو نداره بااراده دوباره بلند میشم .بوده ک حالم خوب نبود تو تب میسوختم ارزوم بود یکی بچه رو نگه داره اما اون روزم تموم شد،بوده روزی ک صورتمو نتونستم بشورم. اما خب همه این روزا گذشت .الان یاد گرفتم چطور خونم همیشه تمیز باشه چطور غذام همیشه حاضر باشه چطور بچم مرتب باشه و چطور شوهرداری کنم .من هم فکر میکردم ناکافی ام اما وقتی تونستمایناروبگذرونم یعنی کافی بودم پس به خودت فرصت بده همه چیز حل میشه
درکت میکنم عزیزم همه ما این دوران رو گذروندیم
سعی کن تو زمانایی که بچه خوابه به خودت برسی
استراحت کنی
و اگر حال داشتی به خونت برسی
اینو بدون همه این حس ها برای تغییرات هورمونی و به مرور خوب میشی و فکرتو اصلا رو حس ناکافی بودن نزار اینو بدون وقتی از جون و دا مایه گذاشتی براش ینی همه چی اوکی و خوبه
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.