سلام مامانا دلم خيلي گرفته هم اومدم باهاتون درد و دل كنم هم مشورت
پدرم نمي دونم چرا اينطوري وقتي كه من خواستم ازدواج كنم پدرم زمينش به اسم و منت اينكه من زمينمو به خاطر تو فروختم تا جهيزيه بگيرم فروخت اما در مقابل پول زمين جهزيه خيلي معمولي داد بعد از ازدواج ماه اول من باردار شدم كلي قهر كه چرا باردار شدين مگه نگفتم يه سال صبر كن تا نه ماه بارداريم حرفش همين بود بعد چون بارداري پرخطر بود تو مازندران يه بيمارستان براي زنان پرخطر بود دولتي كه امكانات بچه هاي نارس داشت مجبور شدم يه ماه بستري باشم اونجا زايمان كنم ميگفت بايد بري خصوصي مي گفتم اخه قبولم نمي كنند بعدم قبول كنند جون بچه ام در خطر ميگفت فداي سرت به اندازه ي موي سرت بچه دار ميشي تو دوران باداري و زايمانم يه مدتي اونجا بودم كاري باهام كرد كه هر دودفعه با قهر و دعوا برم شوهرم مي فهميد كه من نمي خواستم متوجه شه سيسموني بهم نداد مادرم از پس اندازهاش برام خريد گفت چون به حرف گوش ندادي و زود بچه دار شدي بعد عروسي ندارم در صورتي كه داشت يه شوهرم به دور از چشم من رفت پيشش بهش ميگفت چرا بچه دار شدين زود بود كادو بچه امو يارانه ده ماهو جمع كرد به اندازه اون سه ميليون داد تا الان يه پوشك براي بچه ام نخريده

۶ پاسخ

اروم باش بعضی از پدر مادرا فرق میزارن بین بچه ها انتظار نداشته باش ازش فک کن غریبس ارامشت با ارزشه تو مادری بخاطر بچت باید اروم باشی

خدا خودتو بچتو نگه داره.توکه میدونی اخلاقش چطوریه پس چرا ازش توقع داری؟بعدهم دیگه سیسمونی و اینا هرکسی نمیده.ول کن بابا بچه داری کم اذیتت میکنه میخوای غصه کارای باباتم بخوری.بهتر نده تا منتی ام نزاره

میدونی من سر مراسم ازدواج و بارداریم خیلی اذیت شدم خانواده خودم خیلی اذیتم می کردن واقعا الان درکت می کنم ولی بنظرم بچسب به زندگیت کاری باهاشون نداشته باش نذار چیز زیادی از زندگیت بدونن نذار شوهرت هم چیزی بفهمه باهاش درد دل نکن فقط بفکر ارامشت باش هرچند من خودم بعضی وقتا شبا یادم می افته تا روز بیدارم درکت کردم واقعا

تنها راه اینه انتظارتو ازش به صفر برسونی.اینجوری روانت آرومتره.
و اینم بدون تنهها نیستی خیلیا شرایط مشابه دارن.
من الان انتظارم از پدرم صفره صفره

واااا.عجب نمیدونم چرا اینحوریه.من از وقتی بچه دار شدم اینحور کارهای پدر مادراو نمیتونم درک کنم.بچه پاره تنه ادمه چطور دلش میاد ناراحت کنه.

جشن ختنه پسرم نيومد يه قرونم نداد امروز زنگزدم به مامانم مامانم گفت ميخواين سالگردتون بياين خونه ما من گفتم نه شمام بياين با پدرشوهر اينا جشن خونه ما ميگه خودتون دوتا جشن بگيرين ما نميايم هر دفعه جلوي شوهرم منو كوچيك مي كنه باكاراش يه مدت قهر بودم اشتي كردم بازم همينه واقعا نمي دونم چيكار كنم دلم از دستش شكسته درصورني كه به خواهر زده چهل ساله اش خونه داده تمام هزينه و پول توجيبيش ميده سالم اقا سركار نمي ره اما براي نوه اش حتي بگو يه قرون

سوال های مرتبط

مامان أفران مامان أفران ۶ ماهگی
سلام میخواستم از تجربه خودم برای زایمان بگم☺️
من دوره بارداری خوبی داشتم خداروشکر جز یه سری دردا که آخر ماه اکثر مامانا باردار تجربه کردن منم کمر درد سنگینی بلند شدن نشستن سختی داشتم
دوهفته میخواست به زایمان خواهرم یهویی برای یه سردرد کوچیک که ما فکر می‌کردیم زود خوب میشه دوبار دکتر بردیم دیدم خوب نمیشه بلکه داره بدتر میشه صبح روز بعد بردیم بیمارستان که در راه بچه بیهوش میشه و به من میگم نمیگن چی شده من نزدیک زایمانم بود کلی استرس حرص کشیدم
بهم میگفتن چون درد زیاد داشت دکترا بیهوشش کردن در عوضش بچه رفته بود کما هوشیارش 8بود خلاصه اینکه بعد یه هفته که باید نامه از دکتر می‌گرفتم برای بیمارستان رفتم فشارم گرفت دید بالا هستش برام یه آزمایش ادرار اورژانسی نوشت رفتم انجام بدم داخل آزمایشگاه کیسه ابم ترکید وسریع منو با ماشین رسوندن بیمارستان پارس من واقعا ترسیده بودم چون شوهرم سرکار بود با دخترخالم ودختر عمم رفته بودم اونا بیشتر از من ترسیدن که سریع زنگ میزنن دکترم منو آماده میکنن برای زایمان شوهرم زود وسایلا بچه برمیداره با مادرم میان اما دلم پیشه خواهرم بود همونجوری دعا میکردم که فقط خواهرم خوب بشه برگرده خیلی برای روز زایمانم برنامها داشت لباسا ست گرفته بودیم دسته گل کیک و....... خیلی چیزا دیگه برنامه ریزی شده بود بعد از نیم ساعت که وارد اتاق عمل شدم خواستم که نیمه بیهوشی باشم حداقل اون لحظها یادم بمونه وقتی پسرم دنیا اومد دکترم از خدا خواست سالم سلامتی خودشو عاقبت به خیر صالح بودنش و سلامتی خالشو منم اولین دعام یه زندگی شاد سالم درکنار خونواده بود همه دکترا از خواهرم ناامید شده بودن میگفتن
مامان آرین مامان آرین ۴ ماهگی
*تجربه زایمان 🤱۳*
بعد بی حس شدن دکتر شروع کرد به شکافتن شکمم دردی حس نمیکردم ولی حس فشار چاقوی جراحی رو خیلی خوب حس میکردم و بعد یه احساس مکش خیلی زیاد انگار که دارن دل و روده ام رو از تو بدنم میکشن بیرون و بعد صدای گریه آرین و حس خوب آرامش ...آروم شدم
آرین من به دنیا اومد
آرین من سالم به دنیا اومد خدایا شکرت🤲
بعد اتاق عمل من رو بردن اتاق ریکاوری که حدود دوساعتی اونجا بودم تو این فاصله هم یه ماما میومد شکمم رو فشار میداد و هردفعه احساس دردش بیشتر می‌شد چون بی حسی کم کم داشت از بدنم خارج میشد دردش غیر قابل تصور بود انگار روح از بدنم خارج میشه
بعد منو بردن تو اتاق بخش زنان که مشترک بود با یه خانوم دیگه اینجا هم دلم گرف چون دوست داشتم با بچه ام و شوهرم تنها باشم ولی اون شب به قدری شلوغ بود که اتاق خصوصی گیرمون نیومده بود و شوهرم مجبور شده بود دو تخته بگیره
به من حتی پمپ درد هم وصل نکردن فقط چند باری اومدن مسکن تزریق کردن و بار آخر هم شیاف گذاشتن
صبح روز دوم دکتر بهم سر زد ولی چون هنوز شکمم کار نکرده بود نگهم داشت تا وقتی شکمم کار کنه
صبح همون روز شوهرم رفت تا اتاق خصوصی پیدا کنه و شکر خدا یه مریض داشت مرخص میشد و ما جابجا شدیم به اتاق جدید
اونجا تونستم یکم استراحت کنم
بقیه 👈 تجربه زایمان🤱۴
مامان فاطمه جانم مامان فاطمه جانم ۱۰ ماهگی
سلام مامان گلا. خسته نباشید.خداقوت
اول از همه ممنونم که برای دو تا تاپیک قبلیم همراهی و راهنمایی کردید.
دوم اینکه اومدم غر بزنم یکم و برم
عاقا امروز دو تا جا اذیت شدم واقعا
یکی اینکه سر صبح بلند شدم موهامو شونه کنم دیدم به به یه گوله مو اون پشت گردنم هست که من اصلا متوجه نشدم شونه نشده. به سختی شونه بهش می رسید. و همینطور در طول چند وقت موهای اونجا به هم گره خوردن بودن بدجوووور. ینی پدرم دراومد تا اون یه تیکه رو شونه کردم. همینطوری هم ریزش مو داشتم یه مشت مو هم که خودم با شونه کندم رفت.
دوم اینکه رفتم دخترمو واکسن بزنم بعد بماند که بهداشت طبقه دوم بود و پله ها رو باید می رفتی بالا. بعد مسوولش نبود منم اعصابم خورد بود که حالا که اومدم بیرون از خونه باااید واکسن انجام بشه. رفتم یه بهداشت دیگه اونجام باز ۲۰۰ متر پیاده روی کردم چون آدرس مقصدو اشتباه بهم گفته بودن. بعد واکنسو که زدن گفتن قد و وزنو باید بری همون بهداشت محله خودتون بگیری. هوووف دیگه خلاصه اومدم خونه. باز باید یه روز دیگه برم بهداشت😤🫤😩
مامان آریا مامان آریا ۵ ماهگی
چقد دلم گرفته
زنعموم که رابطمون تقریبا صمیمی بود چند وقت پیش بچه‌م بغلم بود دستشو بوس کرد من به نشونه احترام کشیدم گفتم وای زنعمو کوچیکته دستشو نبوس
منظورم این بود که اون بزرگواره مثلا تعارف کردم
دیدم ی مدت سر سنگینه
الان به مادرم گفته ناراحت شدم دست بچشو کشیده من خواستم ببوسمش
و ی جورایی قهر کرده تا اینجا رو داشته باشید
ی بارم بچه ام حدودا ۱۵ روزه بود شب گریه کرد مادرم اوند کمکم بده مثلا با دوتا دست کتفشو گرفت بلند کرد من ترسیدم گفتم مامان اینجوری نه
خطر داره بچه منم ۲.۲۰۰ گرم بود اون موقع
دیروز با مامانم داشتیم بحث زنعموم رو میکردیم
گفتم من حساسم
مادرم گفت آره اون شبم بچه‌ت رو از دستم کشیدی من هنوز به بچه تو دست نزدم فکم چسبید زمین که من چقد ساده ام . مردم میزان میگن مادرم کمکم میکنه اونوقت من ....
اون لحظه فهمیدم مادرم هنوز به بچه من دست نزده نه از نگرانی برا بچه‌م از سر لج و قهر با من
افتخارم میکرد
برا خودم متاسفم واقعا تو این شرایط کم نگرانی دارم اینام اعصابم رو خورد کردن
مامان ماهلين🌙 مامان ماهلين🌙 ۶ ماهگی
تاپیک قبلیمو بخونین ...اینم ادامه اش حقو بهم بدین که میترسم و دارم دیوانه میشم
خواهرشوهرم از وقتی که زایمان کردم دخالتاش شروع شد ...داستان زیاده ولی در اینی حد بدونین که وقتی زایمان کردم رفتم خونه ی خودم همش میگفت به مامانم که تو برو من هستم که اختیار بیوفته دستش...خلاصه دیدم خیلی داره کار بیخ پیدا می‌کنه رفتم خونه ی بابام سومین روز بود زایمان کرده بودم..که تب کردم چون سینه هام داشت شیر میوفتاد این همش میگفت تو عفونت داری یا میرفت میومد نیگفت باید بچه رو ب بری دکتر زردی داره...یه شب شوهرم اومد بچه رو بغل گرفت دیدیم بغض کرده میگه بچه خیلی زردی داره میگن خطرناکه (خواهرش گفته بود) گفتم کمه درصدش ما هم بهداشت بردیم بچه رو هم دکتر عمومی دیده بود هم اینکه بیمارستان موقع ترخیص گفته بودن نداره
ولی خانم حکم کرده بود داره ...بماند که با دعوا و گریهی زاری رفتم پیش متخصص و گفت نداره
بهش اس دادم گفتم دخالت نکنه قهر کرد ده حمومم نیومد و فرداش خودشو زد پرویی و پیش شوهرم جوری نشون داد که اومده اشتی و این مظلومه‌چند وقت بود کلید کرده بود بچه روشیرخشک بده .و یا شیرتو بدوش بده به من تو برو بیرون کاراتو برس...گفتم بچه ی من شیرخشک و نمیخوره...الانم شوهرم نذری داره و هرسال میره محلشون خواهرش کلید کرد بریم ییلاق ما با بچه ولی بچه رو اصلاااا بیرون حق نداری بیاری و اگ خواستی بری بده من بچه روگفتم نمیام که بچمم بدم نگه داره...بعدشم من بخوام برم نرم به این ربطی نداره
نمیتونمم نرم پیشش چون مطلقه هست و با پدرشوهر و مادرشوهرم زندگی میکنه
واقعا حس میکنم زندگیم داره سر دخالتاش خراب میشه شوهرمم همش میگه خواهر من دلسوز و مهربونه تو چرا باهاش دعوا داری ولی من میبینم که شوهرم عوض شده
مامان شاهان مامان شاهان ۷ ماهگی
دیروز همینجور که قطره های سرمو میشمردم تا زودتر تموم شه برم پیش شاهان صدای تخت بغلی حواسمو پرت کرد یه دختری بود چند سال از خودم کوچیکتر از درد آمپول سرمی که میخواستن براش بزنن میترسیدبا جیغ و داد میگفت نمیزنم یدفعه تو دلم عصبی شدم گفتم اه چقدر لوس یه سرمه دیگه...بعد چند دقیقه تو دلم گفتم چرا لوس؟
خودمم قبل اینکه مادر شم شاید تحملم کم بود.. تحمل قدرت خیلی چیزها رو نداشتم...ولی یه روز چشم باز کردم دیدم تنها سرم به دست تو اتاق عمل وایسادم.. همه چیز به سرعت اتفاق افتاد.. ۷ لایه شکم باز میشه بچه رو خارج میکنن و بخیه میزنن و تو ۵ ساعت بعد فقط به عشق اینکه درست ببینیش درست بغلش کنی رو اون همه بخیه بلند میشی ،وایمیسی، راه میری میشینی خم به ابرو نمیاری . زندگیت تحملت قدرتت تقسیم میشه به قبل بچه و بعد بچه.. انقدر قوی که همه اینارو تحمل کنی و انقدر ضعیفی که نمیتونی تحمل کنی به بچه یه آمپول بزنن..نمیتونی تحمل کنی ازش خون بگیرن..یک تضاد خیلی عجیب...
میگن وقتی جنین در حال رشد تو وجود مادر تعدادی از کرومزوم هاش در خون مادر پخش میشه و برای همیشه اونجا میمونه که باعث یه وابستگی عاطفی مادر به بچه میشه تا ابد و میتونه هر لحظه کنترلت کنه...
تو افسانه های محلی به چیزی که بتونه وجودتو کنترل کنه میگن شمیرا(الهه عشق)
تو تا ابد شمیرایی منی ❤

دلنوشته ای برای شاهانم❤ ۱۴۰۳/۴/۳۱