تجربه سزارین ۳
وقتی تیغ و کشید فهمیدم ولی درد نداشتم کلا بدنم ب دارو مقاومه متاسفانه و هی تکون میخوردم و اینا یهو حالم بد شد حالت تهوع و تنگی نفس زود دکتر بیهوشیمو صدا زدم گفتم دارم میمیرم کمکم کن بیچاره ترسید گف اروم باش بهم دارو زد بهتر شدم چون خیلی وقتم بود ناشتا بودم عوق میزدم ولی چیزی بالا نیمومد خلاصه حالم بهتر شد هی میگفتم فیلم بردار امده میگفتن اره بخدا خیالت راحت اینجاست میگفتم خانم دکتر با دخترم عکس بگیر بدنیا امد
اونم میگف چشم تو دعا کن که مستجاب میشه منم میگفتم چشم و نا خوداگاه دعا میکردم و گریه میکردم بهم گفتن نترسی میخایم بچه رو دربیاریم قراره خیلی تکون بخوری و شروع کردن یهو صدای دخترم امد همه قربون صدقش میرفتن ک وای چقد نازه چقد سفیده چقد خوشگله منم بدتر گریم میگرف دکتر میگف بدنیا امد عزیزم نترس تموم شد من کلا دیگ انگار تو این دنیا نبودم تمیزش کردن وزنش کردن گفتم دکتر چند کیلوعه اخه سنو گفته بود وزن بچه کمه و ی هفته عقب و فلان دکترمم نگران این موضوع بود گفتن وزنش ۳۶۵۰ دکترم گف خداروشکر سنو اشتباه کرده بوده

۲ پاسخ

منم تیغ کشید متوجه شدم. معده درد تهوع سر درد گرفتم اما بعدش خوب شدم

مبارکه عزیزم ..

همه ماجرات که تعریف کردی انگار من بودم منم ۶ رفتم تا ۱۰ طولش دادن هی میگفتن اتاق نیس فلان اخرش دکترم اومد برد

بهترین حس دنیاس بخدا

خداحفظش کنه

سوال های مرتبط

مامان فندق 🧚🏻‍♀️ مامان فندق 🧚🏻‍♀️ ۴ ماهگی
تجربه سزارین۵
خااصه فیلم بردار امد ازمون عکس گرف و من دخترمو بوس میکردم و بو میکردن این حین داشتم بخیه میخوردم ک خود دکتر برام زد و عالی بود
من و انتقال دادن تخت دیگ بردن ریکاوری کلی بچه و مادر اونجا بود همشون گریه میکردن و مادرا خواب بودن
نفهمیدم کی خوابم برد ک با درد بیدار شدم ۵ دیقه ایی بود گفتم درد دارم این بنده خدا ها هی دارو میزدن ۵ دیقه منگ میشدم و بازم میگفتم درد دارم بیحسیم تو ریکاوری رفت😐چون بدنم بشدت مقاومه ب دارو و بی حسی و این چیزا همشون مات مونده بودن میگفتن اخه خیلی طول میکشه بی حسی بره چرا تو اینجوریی من میگقتم تروخدا پمپ دردمو بیارید خانمه میگف بخدا عین بدن معتادایی هر چی میزنیم ۵ دیقه فقط منگ میشی حتی خوابت نمیبره اثر نداره روت گفتم عب نداره پمپ دردمو بیارید خلاصه گفتم دخترم کجاست گفتن کدومه؟همونه ک قرتیه استین کوتاهه چین دار پوشیده؟گفتم اره گف واس خیلی نازه هزار ماشالا گفتم ممنون درردم کلا یادم رف گفتن بالاسرت میدونسم نباید حرف بزنم گردنمو تکون بدم ولی گردنمو بزور کج کردم و زل زدم بهش سفید برفیم اروم خوابیده بود بعد خانوادم ب یکی از خدماتیا پول داده بودن ک از من خبر ببره براشون امد ی اقا بالا سرم گف فلانی شمایی گفتم بله گف خوبی خیلی نگرانتن چون طول کشیده گفتم خوبم منو ببر گف نمیشه باید بمونی
بچمو اوردن بهش شیر دادم و بعدش بردش تو تختش و برام پمپ درد و شیاف زدن بلکه یکم دردم اروم شه.نمیدونم چقد اونجا بودم عملم کلا ۲۰ دیقه طول کشید ولی ریکاوری بیشتر
انتقالم دادن تخت دیگ ببرن بیرون همه خانوادم ریختن سرم بیچاره خا خیلی نگران شده بودن منم گریه میکردم از درد.دکترم موقعه رفتن بهشون گفته بود ی دختررخوشگل تپلی سفید بدنیا اورده وهردو سالمن مبارک باشه.
مامان فندق 🧚🏻‍♀️ مامان فندق 🧚🏻‍♀️ ۴ ماهگی
تجربه سزارین ۲
مریضم خیلی انتطار کشیده
خلاصه مامایی ک داشتم خیلی بد اخلاق بود من کلا استانه تحمل دردم بالاست و ریلکسم ولی چنان سرم و سوندو بد زد ک خدا میدونه خیلی خودمو شل گرفتم ولی بد زد خیر ندیده
دکتر منو برد داخل ک ویزیت اتاق عمل بشم اون جا خانوادمم دیدم و بدتر استرس گرقتم طفلکا خیلی نگران بودن چون طولانی شده بود و دکترم جریانو گقت بهشون
باز منو بردن ی اتاق انتظار گفتن اتاق عملا پره ک دیدم صدای دکترم میاد ک میگ مریضم کجاست خدا خیرش یده خیلی ب مریضاش ارزش قاعله و چ از نظر اخلاقی چ از نظر حرفه ایی بودن بی نظیره
دیدم دنبالم میگرده پیدام کرد باز با پرستارا بحث کرد و دستمو گرف گف پاشو بریم دخترم و برد تو ی اتاق عمل گف پس چرا میگید اتاق عمل نیس چرا انقد دروغ میگید اخه
بعد منو اماده کردن کلا پرسنل خانم بودن دکتر بیهوشیم اقا بود و فوق العاده خوش اخلاق خودشو بهم معرفی کرد منم بخاطر حال بدی ک سوند بهم داده بود و استرس دیر شدن عملم حالم خوب نبود ارومم کردن
و توضیح دادن راجب امپول بی حسی و گف شل بگیر خودتو دوتا امپول زدن و اصلا درد نداشت
پاهام ک گرم شد گفتن بخاب و شروع کردن ب عمل
مامان دلوین،محمدحسین مامان دلوین،محمدحسین ۵ ماهگی
از چیه که منم مثل بقیه مامانو نتونستم تو سزارین بچه م بدنیا اومد وببینم وببوسمش
چرا من باید بی حسی بهم اثر نکنه بیهوش بشم و اون لحظه رو نبینم
بهشون گفتم بی حس نشدم لطفا بیشتر دارو بزنین گفتن نه بی حسی اومد شروع کرد برش شکم قشنگ مردم انگار زنده زنده چاقو کردن تو بدنم شکمم داغ شد نیم خیز شدم پارچه جلومو بدم انور که فرار کنم سریع متخصص بیهوشی داروی بیهوشی رو تزریق کردن ۳۰ثانیه ای بیهوش شدم منه بد شانس اون لحظه ناب بدنیا اومدن عزیزمو ندیدم
پاشدم تو ریکاوری بودم چند تا بچه بودن اونجا ولی بچه های دیگه رو برده بودن برای چکاب واینا من به هوش گه اومدم گفتم شاید از اون ۳تا بچه یکیش بچه منه گریه میکردن من میگفتم جان مادر جانه مادر
پرستارا هم اونجا تو گوشی بودن واسه خودشون منم هذیون میگفتم😂😂😂 خلاصه دکترم خیلی خوب بود با اینکه دولتی بود بیمارستان .بهش گفتم بچه م بدنیا اومد نشونم بدید که بچم جابجا نشه که بی حس نشدن بدشانسی منه بدن لعنتی من بی حس نشدددددد شتتتت
مامان مامانdelmah😍 مامان مامانdelmah😍 ۸ ماهگی
سلام دوستان عزیز مامان مهربونه... دخترم الان ۵ماه ۵روز هس سزارین بودم دکتر بهم گفت که نباید چیز سنگین بلند کنی منم ب حرفش گوش ندادم و وقتی می‌خواستم یچیزی بلند کنم ب شوهرم نمیگفتم ک بیا این سنگینه بلندش کن برام خودم کارمو انجام میدادم و یه مدت شکم درد داشتم و رفتم پیش مامانم گفتم شکمم درد می‌کنه دست بزار رو نافم مامانم گفت که من این کارو نمیکنم شاید بارداری منم میگفتم ن من باردار نیستم خلاصه با اسرار مامانم رفتم دکتر دارو داد وقتی استفاده کردم بعد ۳روز خارش داشتم و نمیتونستم رابطه داشته باشم با شوهرم خلاصه بی‌خیال دارو زدن و دکتر شدم بعد چند ماه حس می کردم یچیزی تو شکممه ب اندازه هلو بازم بیخیالش شدم گفتم هیچی نیس ولی ب شوهرم میگفتم ک چیزی تو شکمم می‌گفت بیا بریم دکتر منم میگفتم من با بچه هیچ وقت جای نمیرم گناه داره گرمه هوا بزار یه روز میرم و بازم بیخیالش شدم و این ۳هفته بیشتر ک حس میکنم ک اون چیزی ک اندازه هلو بود بزرگ تر شده و ب خواهرم گفتم یلحظه بیا نگاهش کن و بلافاصله ب مامانم زنگ زد و گفت ک رقیه نمیره دکتر مامانم دعوام کرد گفت باید بری مشکل پوله من میدمت و من گفتم ن مامان از گرما نمیرم بخاطر دلماه گناه داره تو گرما ببرمش خلاصه مامانم گفت امروز حتما باید بری ک قراره ساعت ۳با خواهرم برم دکتر دعا کنین ک چیز نباشه 😥🙏و اینو هم بگم که خیلی لاغر ظعیف شدم
مامان برسا👶 مامان برسا👶 ۷ ماهگی
پارت دوم .
رسیدیم بیمارستان یه ماما بود تو بخش با دیدن من گفت عه بازم که تویی چرا اومدی دوباره گفتم کیسه ابم پاره شده توروخدا بستریم کنین گفت برو دراز بکش دیدن بله بازم دوسانتم بازم ولی کیسه پاره شده بالاخره بستریم کردن رفتیم زایشگاه که نگم براتون از شانس من جمعه بود دکتر خودم نیومد مامای بخش گفت چون مریض نیس خودمون بهت میرسیم نگران نباش خلاصه که ازدرد کمر نمیتونستم بخوابم چند شب هم بود نخوابیده بودم باورتون میشه چشام تار میدید همرو یکسره هم گریه میکردم جراح اومد کیسه ابمو کامل پاره کرد کیسه ابم ۲۹ بود انقد ابم زیاد بود شد دریای عمان😂انگلولک کرد گفت هنوز دوسانتی بهم امپول زدن امپولو که زدن حالت تهوع گرفتم بالا اوردم گفتن نترس امپول اثر کرد یه چند ساعت که گذشت منم همونجوری باز مونده بودم فقط گریه میکردم از درد کمر اومدن معاینه کردن تقریبا ساعت ۱۲ اینا بود گفتن عالیه ۹ ساانت بازی یکم دیگه گفتن سر بچه دیده میشه منم تو همون شرایط گریه میکردم میگفتم منو ببرین سزارین نمیخام دیگه طبیعی بیارم گفتن نه وضعیتت خوبه یه چند ساعت دیگه زایمان میکنی ساعت ۱ که شد دیگه فول فول شدم گفتن زور بزن یعنی هرچی درتوانم بود فقط زور زدم بچه که اومده بود تو لگنم از بالای شکمم فشار دادن وخلاصه تا ساعت ۳ زایمان کردم اما اصلا جیغ نکشیدم تا وقتی بچه بیاد جفتم که نصفش چسبیده بود به شکمم هرکاری کردن نیومد دست دکتر تا کجا تو شکمم بود ازدردش نگم افتضاح بود بهم گفتن جفتت اومد نگونصفش مونده که بعد ده روز خونریزی شدید رفتم بیمارستان ۴ روز بستری شدم به زور امپول و سرم جفتم اومد خیلی خلاصش کردم براتون ولی من خیلی اذیت شدم