تجربه سزارین۵
خااصه فیلم بردار امد ازمون عکس گرف و من دخترمو بوس میکردم و بو میکردن این حین داشتم بخیه میخوردم ک خود دکتر برام زد و عالی بود
من و انتقال دادن تخت دیگ بردن ریکاوری کلی بچه و مادر اونجا بود همشون گریه میکردن و مادرا خواب بودن
نفهمیدم کی خوابم برد ک با درد بیدار شدم ۵ دیقه ایی بود گفتم درد دارم این بنده خدا ها هی دارو میزدن ۵ دیقه منگ میشدم و بازم میگفتم درد دارم بیحسیم تو ریکاوری رفت😐چون بدنم بشدت مقاومه ب دارو و بی حسی و این چیزا همشون مات مونده بودن میگفتن اخه خیلی طول میکشه بی حسی بره چرا تو اینجوریی من میگقتم تروخدا پمپ دردمو بیارید خانمه میگف بخدا عین بدن معتادایی هر چی میزنیم ۵ دیقه فقط منگ میشی حتی خوابت نمیبره اثر نداره روت گفتم عب نداره پمپ دردمو بیارید خلاصه گفتم دخترم کجاست گفتن کدومه؟همونه ک قرتیه استین کوتاهه چین دار پوشیده؟گفتم اره گف واس خیلی نازه هزار ماشالا گفتم ممنون درردم کلا یادم رف گفتن بالاسرت میدونسم نباید حرف بزنم گردنمو تکون بدم ولی گردنمو بزور کج کردم و زل زدم بهش سفید برفیم اروم خوابیده بود بعد خانوادم ب یکی از خدماتیا پول داده بودن ک از من خبر ببره براشون امد ی اقا بالا سرم گف فلانی شمایی گفتم بله گف خوبی خیلی نگرانتن چون طول کشیده گفتم خوبم منو ببر گف نمیشه باید بمونی
بچمو اوردن بهش شیر دادم و بعدش بردش تو تختش و برام پمپ درد و شیاف زدن بلکه یکم دردم اروم شه.نمیدونم چقد اونجا بودم عملم کلا ۲۰ دیقه طول کشید ولی ریکاوری بیشتر
انتقالم دادن تخت دیگ ببرن بیرون همه خانوادم ریختن سرم بیچاره خا خیلی نگران شده بودن منم گریه میکردم از درد.دکترم موقعه رفتن بهشون گفته بود ی دختررخوشگل تپلی سفید بدنیا اورده وهردو سالمن مبارک باشه.

۲ پاسخ

کدوم بیمارستان عمل کردی

🤣🤣🤣🤣 یادم اومد ب وقتی مامانم میخاست واسم شیاف بزاره🤣🤣🤣
من از درد نمیتونستم برم رو پهلو خندمم گرفته بود بخیم درد میگرف بعد میومدن شیاف بزارن میخندیدم شیافه در میرف🤣🤣🤣🤣🤣 اخرم ولش کردن

سوال های مرتبط

مامان فندق 🧚🏻‍♀️ مامان فندق 🧚🏻‍♀️ ۵ ماهگی
تجربه سزارین ۳
وقتی تیغ و کشید فهمیدم ولی درد نداشتم کلا بدنم ب دارو مقاومه متاسفانه و هی تکون میخوردم و اینا یهو حالم بد شد حالت تهوع و تنگی نفس زود دکتر بیهوشیمو صدا زدم گفتم دارم میمیرم کمکم کن بیچاره ترسید گف اروم باش بهم دارو زد بهتر شدم چون خیلی وقتم بود ناشتا بودم عوق میزدم ولی چیزی بالا نیمومد خلاصه حالم بهتر شد هی میگفتم فیلم بردار امده میگفتن اره بخدا خیالت راحت اینجاست میگفتم خانم دکتر با دخترم عکس بگیر بدنیا امد
اونم میگف چشم تو دعا کن که مستجاب میشه منم میگفتم چشم و نا خوداگاه دعا میکردم و گریه میکردم بهم گفتن نترسی میخایم بچه رو دربیاریم قراره خیلی تکون بخوری و شروع کردن یهو صدای دخترم امد همه قربون صدقش میرفتن ک وای چقد نازه چقد سفیده چقد خوشگله منم بدتر گریم میگرف دکتر میگف بدنیا امد عزیزم نترس تموم شد من کلا دیگ انگار تو این دنیا نبودم تمیزش کردن وزنش کردن گفتم دکتر چند کیلوعه اخه سنو گفته بود وزن بچه کمه و ی هفته عقب و فلان دکترمم نگران این موضوع بود گفتن وزنش ۳۶۵۰ دکترم گف خداروشکر سنو اشتباه کرده بوده
مامان فندق 🧚🏻‍♀️ مامان فندق 🧚🏻‍♀️ ۵ ماهگی
تجربه سزارین ۲
مریضم خیلی انتطار کشیده
خلاصه مامایی ک داشتم خیلی بد اخلاق بود من کلا استانه تحمل دردم بالاست و ریلکسم ولی چنان سرم و سوندو بد زد ک خدا میدونه خیلی خودمو شل گرفتم ولی بد زد خیر ندیده
دکتر منو برد داخل ک ویزیت اتاق عمل بشم اون جا خانوادمم دیدم و بدتر استرس گرقتم طفلکا خیلی نگران بودن چون طولانی شده بود و دکترم جریانو گقت بهشون
باز منو بردن ی اتاق انتظار گفتن اتاق عملا پره ک دیدم صدای دکترم میاد ک میگ مریضم کجاست خدا خیرش یده خیلی ب مریضاش ارزش قاعله و چ از نظر اخلاقی چ از نظر حرفه ایی بودن بی نظیره
دیدم دنبالم میگرده پیدام کرد باز با پرستارا بحث کرد و دستمو گرف گف پاشو بریم دخترم و برد تو ی اتاق عمل گف پس چرا میگید اتاق عمل نیس چرا انقد دروغ میگید اخه
بعد منو اماده کردن کلا پرسنل خانم بودن دکتر بیهوشیم اقا بود و فوق العاده خوش اخلاق خودشو بهم معرفی کرد منم بخاطر حال بدی ک سوند بهم داده بود و استرس دیر شدن عملم حالم خوب نبود ارومم کردن
و توضیح دادن راجب امپول بی حسی و گف شل بگیر خودتو دوتا امپول زدن و اصلا درد نداشت
پاهام ک گرم شد گفتن بخاب و شروع کردن ب عمل
مامان قشنگای مامان مامان قشنگای مامان ۶ ماهگی
از چیه که منم مثل بقیه مامانو نتونستم تو سزارین بچه م بدنیا اومد وببینم وببوسمش
چرا من باید بی حسی بهم اثر نکنه بیهوش بشم و اون لحظه رو نبینم
بهشون گفتم بی حس نشدم لطفا بیشتر دارو بزنین گفتن نه بی حسی اومد شروع کرد برش شکم قشنگ مردم انگار زنده زنده چاقو کردن تو بدنم شکمم داغ شد نیم خیز شدم پارچه جلومو بدم انور که فرار کنم سریع متخصص بیهوشی داروی بیهوشی رو تزریق کردن ۳۰ثانیه ای بیهوش شدم منه بد شانس اون لحظه ناب بدنیا اومدن عزیزمو ندیدم
پاشدم تو ریکاوری بودم چند تا بچه بودن اونجا ولی بچه های دیگه رو برده بودن برای چکاب واینا من به هوش گه اومدم گفتم شاید از اون ۳تا بچه یکیش بچه منه گریه میکردن من میگفتم جان مادر جانه مادر
پرستارا هم اونجا تو گوشی بودن واسه خودشون منم هذیون میگفتم😂😂😂 خلاصه دکترم خیلی خوب بود با اینکه دولتی بود بیمارستان .بهش گفتم بچه م بدنیا اومد نشونم بدید که بچم جابجا نشه که بی حس نشدن بدشانسی منه بدن لعنتی من بی حس نشدددددد شتتتت
مامان پرنسا مامان پرنسا ۱۲ ماهگی
پارت 3

بعدش گفتن برو رو‌تخت رفتم دیدم چاقو تیغ همه چی آوردن ماما بود پرستارا بودن خدمه ها خلاصه گفتن بهت زور اومد توهم زور بدنه

هی زور می اومد منم زور میدادم🥺🥺🥺خیلی گناه داشتم خیلی ی مامایی همش دست شو می‌برد و می‌گفت زور بده بیارم بیرون🙄🙄منم میدادم خلاصه ی دفع گفت آفرین سر بچه رو دیدم وای که چقدر خوشحال شدم چقدر حس خوبی داشت اون لحظه...
بعدش البته اینم بگم ک اول آمپول بی حسی زدن و بریدن 😔 بعد هی زور دادم بچه رو کشیدن بیرون گذاشت رو شکمم🥰🥰خیلی حس خوبی بود همه اون دردا دیگ تموم شده بود ی خرما گذاشتن دهنم یکم اب دادن بهم چون دیک خیلی بی طاقت بودم بعدش دست شونو بردن و جفت هم آوردن بیرون😵‍💫 خیلی راحت شده بودم تا اینک بخیه ها شروع شد خیلی خیلی خیلی درد داشت کل زایمانم 20دقیقع طول نکشید بخیه ها 40دقیقه طول کشید چون باید خیلی با دقت انجام می‌شد خلاصه اونم زدن😆 پرنسا رو بردن لباس تنش کردن آوردن دادم بهم گفتن شیر بده تا خواستم بدم بیهوش شدم باز بردن گفتن یکم بخاب بعد دوباره ی ساعت رفت اومدن با همون بخیه ها معاینه کردن واییییییی مردم ترکیدم 😩😩 دیدن مشکلی نیست رفتم بخش دخترم کنارم بود همسرم با گل اومد خلاصه تو بخش خیلی خوش گذشت امیدوارم شما هم این حس و تجربه کنیددد🥰🥰🥰🥰🥰
مامان پسرمم🧒🏻💙 مامان پسرمم🧒🏻💙 ۸ ماهگی
پارت3

منی ک اصلا اماده نبودم و مث بقیه روزا ک میومدم بیمارستانو میگفتن هنوز دهانه رحمت یسانته برو خونه فک کردم الان میگن برو خونه وقتش نشده افتادم لرزه ترس ورم داشت گفتم خدایا خودت کمکم کن چراانقد یهویی اخه اومدم بیرون رفتم پیش شوهرمو مامان باباش (بیچاره ها چشاشون کاسه خون بود ساعت 3 نصفه شب بود و 7صب همشون باید سرکارمیرفتن) بهشون گفتم میگن باید بری زایشگاه اون قیافه مادرشوهرم این شکلی بود😃پدرشوهرم😄 ولی شوهرم دقیقا این شکلی🤯😰😢 ترسیده بود بیچاره گریه میکرد دستمو گرفت بغلم کرد گف اروم باش میخای نینیتو ببینی. . . . و منی ک همه احساساتم گیرپاچ کرده بودن همزمان هم ترسیده بودم بغض کرده بودم ذوق داشتم خوشحال بودم گریه میکردم نمیدونم اصلا نمیشه توصیف کرد... پاگذاشتم تو زایشگاه دیدم یا حسین همه دارن داد میزنن چهارستون بدنم افتاد لرزه گفتم خدایا خودت کمکم کن من میترسم خدایا خودت بچمو برام سالم نگه دار😣خلاصه ساعت شده بود 4صب بردنم تو یه اتاقی (خدایی خیلی راضی بودم تمیز بود یه اتاق میدادن ک توش حمام و سرویس بهداشتی داشت جز خودتم کس دیگه نبود) گفتن دراز بکش معاینت کنیم (مصبم دراومده بود انقد معاینم کرده بودن) زنه انگار از وحشی خونه در رفته بود ناخونم داشت🤕 معاینم کرد گف تو ک یسانتی گفتم اره ولی بچم ضربان قلبش خوب نیس گفتن باید اورژانسی بستری بشی گفت باشه و رفت یه دختری اومد ک انگار 25یا26سالی داشت گف من ماماتم تا ساعت 8فعلا ازینجا بلندشو بریم اتاق بغلی اونجا اتاق خودته دیگه تاموقع زایمان... هیچی دیگه همینکه بلندشدم دمپاییمو بپوشم دیدم اب و خون ازم ریخت🥲.....
مامان مهراد مامان مهراد ۱۰ ماهگی
ادامه از تاپیک قبل
بیمارستان دیگه کارای بستریمو انجام داد، همه نگران بودن ولی من سعی میکردم آروم باشم و بگم همه چی خوبه، وقتی وارد اتاق عمل شدم به دکتر گفتم من یه لیوان آب هویج خوردم گفت پس نمیتونم بیهوشت کنم و بی حسی از کمر، گفتم کمر درد نگیرما میترسم، گفت نه، خیلی خیلی میترسیدم اما بشدت حفظ ظاهر میکردم😅بی حسی رو زدن بهم و میگفتن اصلا تکون نخور، یه پرستار مردم اونجا بود که کله منو محکم به سمت پایین نگه داشت که تکون نخوره، وخیلی خوب بود، موقع تزریق اصلا درد نداشتم یعنی از یه آمپول معمولیم کمتر درد داشتم، بعدش دراز کشیدم و پاهام یواش یواش شروع کرد به گز گز کردن، بعد بهم میگفتن پاهاتو تکون بده که نمیتونستم و راستش ازین موضوع خنده م میگرفت🥴بعد برش انجام شد و من راستش میفهمیدم😐البته هنوزم نمیدونم توهم میزدم یا میفهمیدم چون پزشکم میگفت بابا من هنوز برش نزدم که، اما درد اصلا اصلا، بعد یهویی فشار آوردن به زیر قفسه سینم که خب حس جالبی نبود و یکم درد داشت، پزشکم میگفت بخاطر اینه که برشت خیلی کوچیکه و میخوام بچه با فشار خارج بشه، و بعد زندگی مامان به دنیا اومد😍👶آوردنش بالای پرده، بچم ترسیده بود چشماشو باز باز کرده بود و از گوشه چشم نگاهم میکرد، بردنش برای وزن، من اصلا سر و گردنمو تکون نمیدادم حتی پزشکم گفت نگا کن به بچت گفتم نه کمر درد میشم😅گفت الان مشکلی نیست، خلاصه بعدم آوردن چسبودنش به صورتم انقد آروم بود هیچی نمیگفت،ازم فیلم و عکس گرفتن و بعدا بهم دادن، خیلی حس زیبایی بود، بعدش رفتم ریکاوری و به پزشکم گفتم قراره شکممو باز فشار بدین؟ یکم معاینه کرد و گفت نه
ادامه در تاپیک بعدی
مامان DelSa مامان DelSa ۱۳ ماهگی
مامانا خیلی حالم بده انقد گریه کردم نفسم بالا نمیاد
میشه یکم بهم دلداری بدین☹️
رفتیم امروز برای واکسن ۴ ماهگی دلسا مسئولش ۲ ساعت نبود با بچه تو این سروا منتظر موندیم بعدش ک اومد من کلی باهاش بحث کردم ک چه وضعشه اینا خلاصه عذرخواهی کردن ازم
موقع تزیر حتی حواسم بود گفتم تاریخشو چک کردین گف ار ما مسئولیم و فلان گفتم من باید بپرسم مامانشم کار ندارم تو مسئولی و فلان
خلاصه وقت تزریقش انقد استرس. داشتم و شک بودم حواسم نبود بگم چرا خودت نزدی واکسنو دادی دانشجوت زد 😭😭😭😭😭وایییی انقد ک ازم حساب بردن کلی عذرخواهی کردن اگ میگفتم خودت بزن قبول میکزذ چرا حواسم بوذ 😭😭😭😭بد اینک زد تازه از شوک اومدم بیرون گفتم ینیییی چی چرا خودت نزدی ما دوساعت علافه تو بودیم و جیغ و داد گف خیالتون راحت من بالاسرش بودم راست میگ خودش گفت دختره کجا بزنه ولی من انقد حواسم بود دلسا جیغ نزنه ودستشو گرفته بود یادم نبود ک دختره داره میزنه نگاه میکردم ولی انقد استزس بودم متوجه نبودم 😔😔😔حالا انقد خودخوری کردم قلبم درد میکنه
مامان یه دختر خوشگل🩷 مامان یه دختر خوشگل🩷 ۴ ماهگی
امروز آرایشگاه بودم برای ترمیم ناخنم..شوهرم بم زنگید گف بیا بچه گریه میکنه صدای گریه بچرو ک شنیدم وسط کار ناخنم پاشدم ..ناخنکارم هرچی گف دو دیقه دیگه تموم میشه بشین گفتم نه نمیتونم..با چ سرعتی اومدم خونه...دیدم شوهرم بچرو بغل کرده راه میره بچه انقد گریه میکنه ک چجور اشک میریزه سریع گرفتم بچرو محکم چسبوندم ب خودم حالا اشکم همینطور میریخت بچه یکم آروم شد دوباره چون گشنش بود گریه کرد
سریع بهش شیر دادم حالا مگع اشک من بند میومد😔یسره گریه میکردم از گریه من همسرمم گریه کرد..فک کنین امشب هر۳تامون کلی گریه کردیم...حالا من آروم شدم بچم کاراشو رسیدم آروم شد یاسر بچرو بغل میکرد گریه میکردازینکه نتونسته بود بچرو آروم کنه عذاب وجدان داشت..منم غر زدم سرش ک دوساعت نتونستی صدِ خودتو بذاری ک آروم کنی بچرو...خیلی شب بدی بود😔😔انقد گریه کردم ک چشام پف کرده سرم درد میکنه😔بعد دخترم آروم شد بغلش کردم کلی بوسیدمش و ازش معذرت خواهی کردم و بهش قول دادم ک دیگه ی دیگه تنهاش نذارم😔😭
من با دیدن اشک دخترم میمیرم و زنده میشم😭😭امشب گریه میکردم از نه دلم دعا میکردم ک همه بچها کنار مامانشون باشن و حالشون خوب باشه و سلامت باشن
دخترم خیلی باباشو دوست دارهااا فک نمیکردم اینطوری بیقراری کنه امشب😔😔😔 هنوز ناراحتم و اشکم دمه مشکمه😭
مامان کوچولو🤱💙 مامان کوچولو🤱💙 ۴ ماهگی
تجربه زایمانم
پارت ۲
بعد یه روز قبل زایمانم رفتم بستری شدم بهم آمپول فشار وصل کردن دیگ کم کم دردام شروع شد ولی دهانه رحم باز نمیشد شب دکتر اومد معاینه کرد گفت بهش سون وصل کنین یعنی جونم در اومد خیلی درد داشت این سون گذاشتن تا دهانه رحمم باز بشه صبح شد دیدم خیلی درد دارم اومدن گفتن فقط دوسانت باز کردی باید باشه من گفتم دیگ طاقت ندارم درش بیارین بعد درش آوردن دیگ همینطور دردام شدید بود ولی دهانه رحم همین دوسانت مونده بود یک پرستار اومد گفت چیزی نخور احتمال داره ببریمت واسه سزارین منم تا این روز دیگ هیچی نخوردم ک شیفت پرستار عوض شد یکی دیگ اومد معاینه کرد گفت ک تو رحمت بالاست واسه همین دهانه رحمت باز نمیشه با دستش رحمم کشید پایین ک یهو ۷سانت باز کردم با اون ۲سانت قبل میشد ۸سانت ک گفت این ۲سانت دیگشم حالت سجده برو ک راحت باز بشه منم همین کار کردم بعد چند دقیقه حس کردم داره بهم زور میاد انگار میخام مدفوع کنم پرستارا اومدن گفتن برگرد گفتم نمیتونم بزور منو برگردوندن ک گفتن زور بزن من گفتم نمیتونم خیلی درد دارم بعد گفتن بهش بی حسی بزنین از کمر به پایین بی حس کردن ک بعد تونسم زایمان کنم دقیقا برج ۵روز۱مرداد ساعت ۹:۱۵شب بود ک زایمان کردم
مامان 𝑨𝑹𝑨𝑫 مامان 𝑨𝑹𝑨𝑫 ۱۰ ماهگی
سلام شب همگی بخیر
یادمه پارسال این موقع ها نمیدونستم که حاملم
از بهمن ۱۴۰۱ هم تخمک هام کند شده بودن تو سنو گرافی نشون دادکه خیلی کند هست احتمال باروری خیلی کم بود خانواده همسرم هم چون این اتفاق و تجربه کرده بودن رو دخترشون ۱۵ سال،همش نگران بودن که منم اونجوری باشم تسترس و اضطرابشون به منم منتقل شده بود اولش بی اهمیت بودم به حرف بقیه اما یواش یواش حرفاشون رفت تو سرم اینک اگ منم نازا باشم چی؟؟
اگه تخمک هام درست نشه ؟؟
دکتر اخرای بهمن بهم قرص ال دی داد گف مصرف کن اولش با ترس و لرز همشو مرتب سروقت مصرف میکردم اما بعدش شل شدم انگار یکی نمیزاشت قرص بخورم یادم میرفت همش نصف شب یادم میافتاد تا اینک کلا دیگ نخوردم بیخیال شدم گفتم هرچی خدابخاد سنی هم نداشتم ها که بگم سنی ازم گذشته بچه دار نمیشم اما حرفای بقیه اون موقع رومن تاثیرداشت اونقدی ک من امیدمو از دست داده بودم
گذشت من خون ریزی های نامرتبم بخاطر ال دی قطع شد و اخرین پریودم ۱۴ اردیبهشت شد ....
ببخشید طولانی شد شایداصلا نخونه کسی ولی گفتم من
بقیشم اگه دوس داشتین تو تاپیک بعدی میگم ممنون🙃