سلام خانوما منوراهنمایی کنید لطفا، شوهرمن خیلی آدم ناسپاسی هست خیلی زیادخانواده م اینو میدونن ولی نمیدونن چقدررر ناسپاسه ، چون من براشون چیزی نمیگم اینم که میدونن شوهرم خودش خودشو لو داده، حالا بهتون گفتم که مادرم میادروزا برای کمک توی کارای خونه،هرچی میگم مامان جان نیا یا یه روز درمیون بیا میگه نه که نه، یه جوری هم هرروز همه چی رو میسابه میشوره جارو میزنه که من هیچ وقت اونطوری خونه رو تمیزنکردم
خب این وسط یه سری وسیله هم جابه جا میکنه مثلا گلدونی که شوهرم چندسال ازش نگهداری کرده سمت چپ میز تی وی بود پسرم هی می اومد با ماشینش میزد بهش، مادرم برداشت اونوگذاشت سمت راست میز که دی.ه برگاش نشکنه،شوهرم اومداونودید قیامت کردباهام، مثلا می بینه مادرم داره کارمیکنه یه کمک نمیکنه انگاردور از جون مادرم کمکی خونه من هست تازه مادرم که میره پشت سرش بد میگه، حالا مادرخودش وقتی فقط ده روز بودزایمان کرده بودم یه غذای پراز لپه درست کرده بودآورده بودکه من شام پختم آوردم که زنت کارنکنه من ازترس نفخ بچه نتونستم بخورم اون شب فقط برنج خالی حوردم شوهرم صددفعه ازمادرش تشکر کرد!!! همون روزا یه بارمادرم سوپ برام  پخته بود رفته بودخونه، بعدرشته،آب سوپ رو کشیده بود وبا یه فنجون آب داغ ریختن،مشکل حل میشد،اگه بدونی شوهرم چقدرجلوی خواهرش اون سوپ رو مسخره کرد🤦‍♀️حالا امشب پدرم زنگ زد که میادخونه من شب نشینی میدونستم میخوادتنهابیادگفتم مامانم بیارباخودت،خلاصه دوتایی اومدن مادرم تارسیدگیرداد به من که چرا توی گهواره بچه تشکچه اضافه نذاشتم که بچه کمرش اذیت بشه یا چرا پارچه گهواره رو دوباره ندوختم تا مشکلش حل بشه خلاصه جوابشو دادم وقضیه تموم شد(بقیه توی کامنت)

۳ پاسخ

مشکل از شماست.به مادرت بگو اگه میخواد راهنماییت کنه یا نظری بده،جلوی شوهرت اینکارو‌نکنه.وقتی اون نیست اینکارو کنه که شوهرت فکر کنه حرف و نظر خودته نه کس دیگه ای.

خدا مادرتو حفظ کنه برات خواهر،شوهرتم محل نذار بذار هرچی میگه بگه،هرچی گفت جوابشو نده خودش ساکت میشه

دوباره حرف ختنه بچه شد زخم بچه رو به پدرم نشون دادم گفت آره عمیقه ببردکتردویاره ببینه مادرم یهو پرید وسط حرفش گفت اگه دوکترفردا نبود اگه دلت خواست شنبه بابات تورو میبره(اینجا میدونستم منظورش اینه که چون شوهرم شنبه به سختی میتونه مرخصی بگیره بهتره با بابا برم) اما حرفشو به لحن بدی زد انگار یه جوری بود که یعنی شوهرت هم نیومد بابا تورو میبره
خلاصه پدرم سریع گفت چراآخه پدربچه هست خودشون بپه رو میبرن این حرف به شوهرمن برخورد
اونا که رفتن شروع کرد سرمن دادو فریاد که تو چطور مادرا هرچی بهت میگه هیچی نمیگی هی می.ه اینکارو بکن اون کارو بکن تورو تشویق میکنه ب ر ی ن ی به گهواره!(من خودم خیاطم مطمئنا به دوختن اون خرابش نمیکنم)هی دادزد گفتم صداتوبیارپایین پسرم هم عصبی شده بوددادمیزد که دادنزنید دعوانکنید دیدم بچه عصبانیه چیزی نگفتم بازم شوهرم غرغر که تو مترسکی آدم آهنی هستی اختیاری از خودت نداری عرضه نداری سلیقه ندارب خونه رو بچینی همش سلیقه مادرته اون میگه تو گلدونو کجا بذاری!! منم قاتی گردم گفتم چقدر با مادرمن کینه داری دیگه نمیمیره توراحت بشی😔دید من این حرفو زدم خفه شد رفت توی اتاق
خداشاهده مادرخودش بدترمیگه یه بارمیاداینجاصدبارفقط میگه توباعث شدی بچه سردش شده تامیخوام غذابخورم هی مه بچه گشنشه مجبورم پاشم شیربگیرم یعنی نمیذاره یه لقمه غذاروراحت بخورم شوهرم اون وقتاچیزی نمیگه
شماجای من باشیدچیکارمیکنید؟شوهرای شماهم از این گیرا میدن یا فقط شوهرمن توی روابط منوحانواده م فضولی میکنه؟

سوال های مرتبط

مامان جوجه ها مامان جوجه ها ۳ سالگی
دردودل یه مامان خسته رو می شنوید، دوماهه سزارین کردم مادرم ده روز تقریبا یه سره اینجاموند بعد اون همه روز به جزپنج شنبه جمعه ها حدودساعت ده میاد خونه ما و دوازده میره کلیدمو گرفته که آیفون نزنه بچه هارو بیدارنکنه،من واقعا از اینکه اینقدروقت میذاره شرمنده شم وواقعا ازش توقعی ندارم، اوایل خیلی این اومدنه خوب بود برای روحیه م هم خوب بود تا که کم کم سرپاشدم ولی اعصابم خیلی درهمه همش فکرای ناراحت کننده میادسراغم بچه به شیرخشک که از سراجباربهش دادم عادت کرده داره شیرمنو ول میکنه دارم از غصه ش دق میکنم فشاراز طرف شوهرم و مادرشوهرم درهرزمینه ای فکرشو بکنید زیاده ، پسر بزرگه اضطرابش تشدید شده، بدقلقی و لجبازی هم به اقتضای سنش داره،مشکلات مالی هم که به قوت خودش باقیه، حالا با این همه دغدغه وبا وجوداینکه بچه م یه سره ریخت وپاش میکنه،از طرفی شب توی اتاق میخوابیم روز تشک بچه رو میارم توی سالن،یه بالش هم همیشه دم دستمه، شوهرمم بی سلیقه و شلخته ست وسایل توی خونه خیلی زیاده و توی یکی از کابینت ها موش هست که میره ومیادونمیتونیم بگیریمش وسایلشو ریختم بیرون،طبیعی یه که خونه خیلی درهم باشه، بابچه بزرگه نمیتونم بازی کنم عذاب وجدان اینم میادروی اعصاب خوردی هام، بچه رو یه هفته ست ختنه کردیم رسیدگی به اونم اضافه شده،حالا اخیرامادرم میاد از لحظه ای که میاددوتا پنج دقیقه با بچه هاوقت میگذرونه بعدشروع میکنه به کارکردن و همزمان غرزدن(اینم بگم هرروز حتماحتما خونه رو جارو میزنه وحمامو دسشویی رو میشوره بعدمیره)
مامان دلسا😍 مامان دلسا😍 ۳ سالگی
سلام خانما
من یه هم دانشگاهی دارم یه پسر داره که یه سال و نیم از دختر من بزرگتره. باهم یه جا مهد میرن. ما رابطمون در حد سلام علیک بیرون و اشنایی معمولیه
چند وقت پیش مهدشون تولد بود. دختر من ژله خیلی دوست داره. یدونه خورد. من دم در منتظر بودم. وقتی اومد بریم لج کرد باز میخوام گفتم بریم خونه درست کنیم. گفت نه و رفت تو به مربیشون و مامان دوستش گفت به من یکی دبگه بدید و گرفت و اونم خورد. بعد اون روز دوستم رو به دختر خالش که اونم هم دانشگاهیمه و برادرزادش اونجا میاد کرد و با خنده گفت بچه های ما حقشونم بخورن تو سرشونم بزنن صد سال دیگه نمیرن اینکارو کنن. این اینده یه چی میشه. با یه حالت کنایه گفت. من چیزی نگفتم
امروز که رفتم دنبال دخترم اونم اومده بود دنبال پسرش. اول بچه اون اومد سر یه مساله لج کرد و شروع کرد غر زدن و پا کوبیدن. بعد دختر من اومد و اونو دید الکی لج کرد و هی اینور اونور دوید. این یهو رو به بچش کرد و گفت بیا بریم مامان این صحنه هارو نگاه نکن یاد میگیری. در حالی که بچه خودش با اینکه ۱سال و نیم بزرگتره بدتر میکرد. اومدم یه چیزی بگم که رفت
دختر من از نظر قد و هیکل از پسر اون بلندتره. از نظر حرف زدن و حقشو گرفتنم مطمئنم بهتره. هوشی و تمرکزی هم با اینکه دخترم کوچیکتره اما قد اون بلده. فقط یه سری مهارت ها رو شاید اون جلوتر باشه
حالا به نظر شما هدف خاصی داشته؟ چیزی بگم یا بیخیال شم؟
مامان آدرینا مامان آدرینا ۳ سالگی
یه دختر بچه تقریبا ۵ ساله ماشین اسباب بازی که مال خودش نبود به دخترم نمی‌داد میگفت میخوام بازی کنم نمیدم نکن دست نزن
هِی ماشین رو می چرخوند دورتر که دخترم دست نزنه دخترم هِی می‌رفت سمتش،من این صحنه رو می دیدم هیچی نمیگفتم چون میخواستم دخترم خودش حرف بزنه و یه جورایی دفاع کنه از خودش،در آخر دخترم آروم بهش گفت با من دوست میشی؟
بگما توی دلم آتیش بود
یا قبلش میخواست یه بازی شروع کنه که همون دختر بدون اینکه حرفی بزنه اومد ازش گرفت من باز هیچی نگفتم که دخترم خودش حرف بزنه که نزد
و اون روز توی پارک یه پسر بچه تقریبا ۴سال و خورده ای دست دخترمو فشار داد دخترم نگاش کرد من با ملایمت گفتم نه دستشو فشار نده
اما خب بگم مثلا کسی دست به موهاش بزنه میگه دست نزن
یا اینکه یه جز پارک جای دیگه می برمش همش میخواد بهم بچسبه،می بيني همه به بازی این میگه تو هم بیا دستمو میگیره بهم می چسبه میاد توی بغلم،من تشویقش میکنم به بازی با بقیه اما روحیه ام از درون داغون میشه یه جور ظاهر سازی میکنم جلوش،اما میام خونه غمگینم..
بنظرتون در کل کار من درسته؟
شما باشید چ عکس العملی نشون می‌دید؟
مامان پسرم مامان پسرم ۴ سالگی
خانما شما جای من بودید چیکار میکردبن
من و خواهرزادم پسرامون 6ماه فاصله داره اون شب پسر من مریض بود اسم داره سرما خوردگیا شدید میشه پسر خواهرم هم مریض بود پسر من متاسفانه اون روز اخلاق نداشت پسر خواهرمو اذیت میکرد چند باری زد منم هر دفعه سرش داد مبزدم حتی خواستم به اتاق بندازم که خواهرم نذاشت خواهرم هم نازشو میکشید که مریضه تا شب شد شوهرم رفت ماشینو روشن کنه گرم شه منم رفتم اماده شم پسرم بچه ی خواهرمو پاشو له میکنه اون روز نمیدونم چرا لجباز شده بود
پدرم بی اعصاب اومد اتاق کشون کشون پسرمو اورد خواست لگد بزنه که مامانم نذاشت لگد هاش خورد به مامانم سر منم داد زد شما بلد نیستی بچتو کتک بزنی ادب کنی من میزنمش منم ناخواسته داد زدم دستتو به بچه بزنی ببین چیکار میکنم تو حق نداری به بچم دست بزنی گریه مردم اومدم گفتم دیگه نمیام این خونه که بچمو چشمتون نمیبینه
من اصلا تا حالا کتک نزدم بچمو
الان مادرم خیلی ناراحته خواهرمم میگه به خاطر مامان باز بیا
مامان asemon مامان asemon ۴ سالگی
بچه که بودم، وقتی میدیدم مادرم تو روضه ها چادرش رو میکشه سرش و اشک میریزه، با خودم فکر میکردم چه‌جوری گریه‌ش میگیره اخه؟ با یه داستان تکراری؟ که هزااار بار شنیده؟که چه طور میشه ادم اینطور زجه بزنه برای کسی که ندیده؟
امروز منم یه مادرم.
مادری که یه سه ساله کنارش داره و یه شیر خواره تو بغلش🥀
امروز من بیشتر از هر وقتی دلم میشکنه تو روضه‌ی حسین.
امروز بیشتر از هر وقت دیگه‌ای، قلبم مچاله میشه از تشنگی لبان علی اصغر. که نگاه پسرکم میکنم و بی قراری میبینم وقتی دنبال شیر میگرده. که زجه و اشک میبینم وقتی لباش خشک میشه. که قلبم میسوزه وقتی که گشنه خوابش میبره.
امروز بیشتر از هر وقت دیگه‌ای میفهمم پدر برای دختر سه ساله چیه.
که وقتی دخترکم بعد از چند روز دوری عکس پدرش رو بغل میکنه و باهاش حرف میزنه چه دردی داره.
امروز وقتی مداح میگه میتونی یه ساعت به بچه‌ت شیر ندی؟ قلبم میره که اگه گریه کنه چی؟ اگه گشنه بشه؟ امروز بیشتر از هر وقتی میفهمم چه دردی داره مادر بودن. مخصوصا تو کربلای حسین.


پ.ن۱:قبول باشه عزاداری هاتون. اگه لایق بودیم مارو هم دعا کنین.
پ.ن۲:امشب بعد از حدود ۲۰ روز اومدم گهواره. فضا برام غریب شده😅
انشالله که ایام به کامتون بوده این چند وقت.
مامان نفسم مامان نفسم ۴ سالگی
بالاخره به همسایمون گفتم که بچه هامون خونه همدیگه نرن
نمیدونم کار خوبی کردم یا نه چون هم خانمه آدم خوبیه دخترشم دوس دارم ولی بعضی کاراش رو اعصابمه، و اینکه دخترم دوست دیگه ای نداره و تنها میمونه
کاراش که میگم رو اعصابمه اینه که وقتی میاد خونمون هر پنج دقیقه یه بار میگه خاله آب میخوام هر دو دقیقه میگه خاله اخ دهنم خون اومد خاله اخ دستم درد گرفت و... یه لحظه نمیذاره آرامش داشته باشم
یا مثلا همین که وارد خونمون میشه میگه خاله چی داری بخوریم
چند روز پیش اومد گیلاس یکم داشتیم دادم خوردنش، دو روز بعدش اومد همین رسید گفت خاله گیلاس بیار بخوریم گفتم تموم شد گفت میوه چی داری گفتم نداریم گفت غذا چی گفتم رو گازه هنوز نپخته گفت یخچالتونو باز کن ببینم چی دارید😐 این چیزا تو وجود من قفله، من تو خونه مادرشوهرمم از گشنگی بخوام بمیرمم نمیگم چی دارید
یا مثلا میاد خونمون میره رو میز و صندلی دخترم میشینه دخترمم رو زمین میشینه گریه میکنه
چند روز پیش رفتیم مسجد دوتایی رفتن مهرای سنگی مسجدو اوردن بازی کنن همشو برداشت نذاشت دخترم بازی کنه نصفشون کردم نصفشو دادم دخترم نصفشم به دختر همسایه گفتم اینجوری بازی کنید باز مهرای دخترمو ازش گرفت گفت میخوام برج بسازم گفتم خب یکی تو بذار یکی دختر من باز نذاشت دخترم بذاره دخترمم گریه می کرد منم اوردمش خونه، یکسره حرف میزنه خونمون که میاد یک ثانیه نمی تونه یه جا بشینه
یه سال از دختر من بزرگتره مادرش نوشتن اعداد رو بهش یاد داده ولی من نمیخوام دخترم تو سن کم با آموزش مستقیم چیزی یاد بگیره
هروقت میاد با حالت تحقیر به دخترم میگه من فلان چیزو بلدم تو هم بلدی دخترم با حالت خجالت میگه نه
مامان نیکی مامان نیکی ۳ سالگی
وای انقد اعصابم خورده که حد نداره



بچه های شما هم اینجوری ان یا نه ؟؟؟


امشب مهمونی دعوت بودیم خیلی هم رودربایسی داشتم باهاشون


بعد تو مهمونی به غیر از دختر من یه دختر دیگه هم بود که همسن دختر من بود و همبازی هم بودن قبلا هم همدیگه رو دیده بودن بار ها ولی تا حالا اینجوری نشده بودن انقد سر همه چیز باهم دعوا کردن که من مردددددم از خجالت سر چیزای مسخره 🤦🏻‍♀️
سر دستمال کاغذی چرا این دوتا داره من یکی دارم
چرا شمع جلو این بلنده مال من کوتاه بعد جیغغغغغ میزدت دعوا میکردن باز باهم دوست میشدم چند دقیقه خوب بودن باز دوباره دعوا سر یه چیز مسخره دیگه 🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️
تا قبل ازینکه اونا برسن دختر من خانوووووم نشسته بود متین مودب اصلا خیلی خوب بود کلا همیشه اگه خودش تنها باشه بهترینه نمیدونم چرا چشمش به یه بچه دیگه میفته کلا یه ادم دیگه میشه میخاد هر کار که اون بچه میکنه اینم انجام بده حتی اگه نتونه انجام بده خیلی خجالت کشیدم امشب واقعن هنوز دارم بهش فکر میکنم و خجالت میکشم
یعنی فقط شام اوردت ما نفهمیدیم چجوری سریع بخوریم فرار کنیم که بقیه ارامش داشته باشن 🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️ بچه های شما هم اینجورین یا فقط مشکل منه این جور رفتار 🥲
مامان دوتا گل مامان دوتا گل ۵ ماهگی
خانوما یه مشورت
دختر من خییییلی علاقه به مهد کودک داره . کنار مرکز بهداشت یه مهد بود ماه پیش دید خود رو هلاک کرد که منو ببر
بزدم یه کلاس ثبت نام کردم یه روز درمیون دوساعت میرفت سفالگری
حالا کلاسش دو جلسه دیگه تموم میشه
موندم چیکار کنم .بازم بزارمش یا نه
خودش که هرروز صبحش که کلاس داره انقدر ذوق داره همیشه میگه مامان من بزرگ شدم؟ دختر خوبیم که منو میبری مهد؟ 🥺
از بس باباش سر مهد رفتن تهدیدش کرده مثلا دستشویی نمیرفت باباش میگفت پس مهد نمیبرمت🥺🥺
ولی خب میگن سنش کوچیکه نگذارم مهد . همه از مهد واسه سن کم بد میگن همینجا چندتا پست خوندم میگفتن خودشون مربی مهد بودن و بچه شون رو هرگز سن کم نمیفرستن مهدکودک
نظرتون چیه
البته یه مهد دیگه یکم دورتر هست که پنج ستاره ست . ولی خیلی گرونه . بفرستمش اونجا اگه کلاسی چیزی داشت چیکار کنم
اخه خیلی دوست داره
اون تایم کلاس هم خودم نمیموندم اونجا اجازه نمیدادن خودمم یه نوزاد دوماهه دارم میومدم خونه بعدا میرفتم دنبالش