پارت ۲۸
من:بله ،چطور
دختره:یه پوز خند زد و گفت هیچی همینطوری و ول کرد رفت
همون لحظه ب علی پیام دادم،کجایی؟
گفت روبه روت پشت اون ساختمونم ،دارم میبینمت
گفتم الان ک داری میبینیم،پس چند لحظه قبل هم دیدی یه دختره اومد پیشم؟
گفت :نه کی اومد پیشت؟متوجه نشدم
هیچی نگفتم بهش
انگار اولین دعوامون داشت شکل میگرفت،هر چی پیام داد و زنگ زد جوابشو ندادم
تااخر شب ک میخواستیم با مامانم برگردیم خونه دیدمش،سر سری باهاش خدافظی کردم
تا رسیدم خونه و لباس عوض کردم هزار بار مردم و زنده شدم
چرا باید اون دختره همچین برخورد و همچین سوالی میکرد ازم
اون شب جهنم شد برام،تا خود صبح خود خوری کردم
تا خود صبح علی پیام داد و زنگ زد،ولی جوابشو ندادم
حدود ساعت ۱۰ صبح تلفن خونه زنگ خورد مامانم جواب داد،بعد سلام احوالپرسی ک معلوم بود اون طرف خط کسی جز علی نیست،مامانم با اخم صدام زد و گفت بیا علی پشت خطه کارت داره،میگه هر چی ب مهتاب زنگ میزنم جواب نمیده
اومدم گوشی رو از مامانم گرفتم و بهش گفتم خواب بودم سایلنت کردم یادم رفت درستش کنم
مامانم انگار راضی شد رفت بیرون

۲ پاسخ

تولوخدا تندتندبزاااار

اخی🥹🥹

سوال های مرتبط

مامان سام❤️ مامان سام❤️ قصد بارداری
پارت۴
اون تابستون با دلتنگی و حس دوست داشتن یک طرفه داشت تموم میشد
اخر شهریور بود ک مامان بزرگم دعوتمون کرد برای شام و همه ی خاله ها و دایی ها رو دعوت کرده بود
لباس پوشیدم و حرکت کردیم
رسیدیم خونه بابا بزرگم،همه خاله ها و بچه هاشون بودن،علی هم بود
من ک کلا ازش فراری بودم وفقط یه سلام کردم و رفتم تو خونه نشستم
دختر خالم ندا ک حدودا هم سن و سالم بود صدام کرد و گفت بیا بیرون،چپیدی تو خونه
مامانم و بابامم ک سرگرم جمع بزرگترها بودن،منم رفتم تو حیاط
یه توپ برداشته بودن و داشتن وسطی بازی میکردن
ندا و علی دوتا گروه تشکیل داده بودن،من میخواستم برم تو گروه ندا،ولی علی گفت مهتاب بیاد ور دست خودم
دوباره حالم زیر و رو شد ،تو دلم گفتم اخه تو ک منو نمیخوای چرا اینطوری میکنی با من
برای اینکه چیزی از حالم متوجه نشه رفتم کنارش
بقیه هم وسط وایسادن،و کلی بازی کردیم،ندا میخواست توپو پرت کنه ک بخوره ب پسر خالم و بیرونش کنه از بازی،برا همین با تموم توانش توپو پرت کرد،پسر خالمم جاخالی داد و توپ با کل سرعتش خورد تو شکمم و با درد عجیبی خم شدم
از درد هیچی نمیفهمیدم،فقط شنیدم علی داد میزد مگه مرض داشتی مهتابُ زدی
ندا هم با صدای نگران میگفت بخدا نمیخواستم مهتاب رو بزنم
داداش بزرگتر علی اومد و دعوا رو فیصله داد و منم بلند شدم و با کمک ندا رفتم تو خونه
بیچاره ندا هی عذر خواهی میکرد منم میگفتم بابا اشکال نداره
دیگه علی رو ندیدم تا سر سفره،ک یه جا نشسته بود تا تو دید نباشه
منم برام مهم نبود،احساس کردم براش با ارزشم ولی بازم کاراش دلمو سرد میکرد
عصر شد و برگشتیم خونه
یه هفته بعدش دوباره وسوسه شدم ک بهش زنگ بزنم
عصر بود و ۲۸ شهریور،زنگ زدم دوباره همون استرس اومد سراغم
گوشی رو جواب داد
الو
الو
مگه لالی
مامان سام❤️ مامان سام❤️ قصد بارداری
پارت ۱۳❤️❤️❤️
گفت دخترم بلند شو خدا رو شکر بچه ات صحیح و سلامته
با خوشحالی اومدم بیرون و مامانمم خوشحال شد
همه رو بردم ب دکتره نشون دادم،بازم راضی نشد و گفت باید پیش مشاور بری
اینقدر بهم استرس وارد شده بود و بدم اومده بود از دکتره ک همه ی مدارکمو جمع کردم و خدافظی کردم و اومدم بیرون
دیگه پیشش نرفتم،یه دکتر بود ک خواهرم تحت نظرش بود(یادم رفت بگم،خواهر دوقلوم قبل از اینکه من متوجه بشم باردارم،حامله شده بود و کلی ناراحت بود ک چرا بچه ی دومش رو آورده در صورتی ک من هنوز بچه ندارم،و جالبه،وقتی متوجه شدم ک حامله ام،فاصله امون فقط ۲۰ روز بود)
بهم آدرس داد و رفتم پیش اون و همه مدارک رو دادم بهش و گفت خدا رو شکر همه چیز خوبه و جای نگرانی نیست
روز ب روز شکمم بزرگتر میشد و منتظر اومدنش بودم
ماه آخر چون وزن اضافه نکرده بودم،شوهرم آوردم خونه بابام و گفت تا زایمان اونجا بمون
حدود ۲۷روز همونجا بودم،دکترم هی امروز فردام میکرد برای زایمان،و بهم پیشنهاد سزارین هم داد،ولی گفتم نه خانم دکتر هر چی خدا بخواد
روز دوشنبه بود ک رفتم نوار فلب گرفتم و بهش نشون دادم و معاینه کرد و گفت دهانه رحمت خیلی سفته و گا مغربی استفاده کن تا هفته آینده اگه دردت شروع نشد،با نامه بیا بیمارستان تا با سوزن فشار بدنیا بیاریم
همون شب ساعت ۱۱:۳۰کیسه آبم پاره شد
تا ساعت ۱ شب ب هیچکی هیچی نگفتم،ولی دیگه تکون های بچه امو نمیفهمیدم و ترسیدم و مامانمو صدا زدم
اونم هول ورش داشت و زنگ زد ب داداشم و اومد دنبالمون تا بریم بیمارستان
چون خونه خودم شهرستان دیگه ای بود ساعت ۱ ب شوهرمم زنگ زدیم تا اونم خودشو برسونه
مامان سام❤️ مامان سام❤️ قصد بارداری
پارت ۴
بهش گفتم تو رو خدا بهم استرس نده،حتما سرماخوردگیه،چیزیت نیست،کرونا ک ب همین راحتی نیست
رفتیم برای آزمایش ها،انجام دادیم و تست کرونا گرفتن ازمون،هم من هم همسرم،تست همسرم مثبت شد
انگار دنیا رو سرم خراب شد زنگ زدم ب دکترم،گفت اشکال نداره نمونه همسرتون بعدا میشه گرفت،نگران نباش فقط مراقبت کن خودت نگیری
منم تست کرونام منفی شد
با خوشحالی اومدم خونه،ماسک ۳تا زدم تو خونه ک یهو ازش نگیرم و جای خواب و غذامم جدا کردم ازش ک فردا بریم برای عمل
خلاصه ک همه چیزو آماده کردم و رفتم ک بخوابم،تا صبح ساعت ۴حرکت کنیم برای کلینیک،شوهرمم گوشیشو گذاشت آلارم ک بلند شیم
حدودای ساعت ۳ شب از خواب پریدم،دیدم گلوم ورم کرده ه و اصلا نمیتونم نفس بکشم،بلهههههههههههه منم کرونا گرفتم
ساعت ۳ شب اینقدر گریه کردم ک از صدای هق هق گریه ام شوهرم بیدار شد اومد گفت چش شده
صدام در نمیومد بسکه گلوم متورم شده بود
تا هوا روشن شد مردم و زنده شدم
همون صبح قبل ساعت ۶ زنگ زدم ب خواهر دوقلو گفتم آبجی تو رو خدا بیا بجای من برو تست کرونا بده،من بدم دکترم تا ببریم اتاق عمل
هر چی التماسش کردم قبول نکرد،گفت میری اتاق عمل اتفاقی برات میفته،من دیگه خودمو نمیبخشم
همسرمم ب هیچ وجه قبول نمیکرد
دکترم ساعت ۸ زنگ زد
گفت چرا نیومدی،گفتم خانم دکتر،گلو درد شدید دارم،احتمال داره سرماخوردگی باشه،گفت اصلا نیا با این شرایط تخمک کشی کنسله
نگم براتون ک انگار دنیا رو سرم خراب شده بود فقط گله و شکایت میکردم از خدا،ک چرا؟چرا این کارا رو باهام میکنی
چرا اذیتم میکنی
همسرم دلداریم میداد ولی بی فایده بود
مامان سام❤️ مامان سام❤️ قصد بارداری
پارت ۲😄😄😄
انگار ک همه دنیا رو سرم خراب شد
نه بابت اینکه بارداره،بابت اینکه من ازش پرسیدم و اون گفت نه،اینقدر گریه کردم و گله کردم ب خدا ک نگم براتون
اون ۹ماه گذشت و هیچ وقت بهش بدی نکردم،هر چیزی هوس میکرد ب شوهرم میگفتم گناه داره بگیر براش،یا لباسی چیزی برا بچه ی تو راهی بگیریم
اون ۹ ماه گذشت و نزدیک زایمانش شد
بماند ک جنسیتش رو هم قائم میکرد ازمون،و بعد ۶ماه گفت دختر داره
خلاصه درد زایمانش شروع شد و رفت بیمارستان و من و خواهر شوهرمم رفتیم
فردا صبحش بچه اش دنیا اومد و خواهر شوهرم زنگ زد گفت بریم عیادتش
رفتیم یه جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم بیمارستان،تا رفتم و برگشتم خدا میدونه چه حالی شدم،خدا میدونه چقدر پنهونی اشک ریختم،نه برای اینکه اون بچه داره
برای اینکه خودم ۶ساله ک چشم انتظارم
بچه اش هم اومد خونه و کادو هم بهترینش براش گرفتیم وهدیه دادیم،روز ب روز بزرگتر میشد و من هنوز بچه ای نداشتم و میدیدم شوهرم چقدر ذوق این بچه رو داره
بعد حدود ۱ سال دختر عمه ی شوهرم پیشنهاد یه دکتر رو بهم داد ک خیلی دکتر خوبیه و ای وی اف میکنه،برو تحت نظرش
حالا بماند ک چقدر حرف میشنیدم
آدرسش رو گرفتم و رفتم پیشش،گفت طبیعی نمیتونی
برات ۳بار ای یو ای انجام میدم اگه شد ک هیچ،اگه نشد باید ای وی اف کنی
منم اینقدر از ای وی اف میترسیدم و برام چیز غیر طبیعی بود ک نگم براتون
مامان سام❤️ مامان سام❤️ قصد بارداری
پارت ۷❤️❤️❤️❤️👶🏻
از اونجا ک کلا عجله داشتم برای بچه دار شدن رفتم خونه تا آمپول پروژسترون بگیرم و بزنم و زودتر داروها رو استفاده کنم،رفتم تو داروخونه و خانومه گفت حامله نیستی،گفتم نه جانم،کاش بعد هفت سال چشم انتظاری بودم
بهم آمپول پروژسترون دوتا داد، و کنارش یه بی بی چک هم داد گفت اول بی بی بزن بعد آمپول رو
باخنده ازش گرفتم و حساب کردم اومدم بیرون
رسیدیم خونه
فرداش بی بی چک زدم و منفی بود وحسی هم نداشتم ب منفی بودنش چون مطمئن بودم
عصرش هم شوهرم دوتاامپولای پروژسترون رو برام زد
بعد یه هفته ک پریود نشدم،و دیگه نگران شده بودم،مامانم گفت بیا بریم پیش عطاری بهت دارو بده
دیگه ب هر چیزی چنگ میزدم برای بچه دار شدن
با مامانم رفتم عطاری،خانومه کلی علف داد ک دم کنم بخورم تا پریود بشم،شیافت هم داد
دستم کشید روی شکمم گفت رحمت پیچ خورده ب این سادگی باردار نمیشی حتی اگه ای وی اف کنی نمیمونه برات
این حرفو دیگه کجای دلم میذاشتم اخه
اومدم خونه و شروع کردم ب خوردن داروهای عطاری و گذاشتن شیافت ها
مامان سام❤️ مامان سام❤️ قصد بارداری
بریم برای پارت ۳🫂
خلاصه ک اون ماه چکاپ کامل شدم و آمپول سئوال اف و دارو نوشت برای اقدام ای یو ای
اومدیم خونه و ب شوهرمم گفتم لطفا ب کسی از خانواده ات نگو،نمیخوام هر ماه استرس داشته باشم
خودم فقط ب مامانم گفتم ،بیچاره مامانم و بابام خیلی ناراحت بودن،از اونجا ک غریب شوهر گرده بودم و کلا یه شهرستان دیگه بودم و تنها همیشه غصه ی منو میخوردن
اون ماه اول دارو استفاده کردم و سونو گرافی رفتم و دوتا فولیکول خوب داشتم و تواوج کرونا هم بود همون سالها،رفتیم برای ای یو ای و کلی هم امیدوار بودم
ک با پریود شدنم کل امیدم بر باد میرفتم،۳ بار همین راه رو رفتم و هیچی ب هیچی ،با کلی هزینه و درد،هر سه بار پریود میشدم
بار بعدی ک رفتم پیش دکترم،گفت میخوای بازم ای یو ای انجام بدم برات،اینقدر ناامید بودم گفتم نه خانم دکتر بریم برای ای وی اف
دیگه طاقت انتظار و حرف و کنایه رو ندارم
اون ماه معاینه و سونو کرد،گفت بدنت اوکی هست و این ماه میتونی دارو بگیری برای ای وی اف
کلی دارو نوشت و اومدیم خونه،دارو ها رو استفاده کردم و روز ۱۱ رفتم سونو
گفت ۱۷تا فولیکول خوب داری ولی هنوز نیاز ب دارو هست،دوباره دارو نوشت و گفت روز ۱۴بیا سونو
روز ۱۴ رفتم پیشش و نامه داد برای ۲ روز بعدش برم کلینیک برای تخمک کشی
برای قبل تخمک کشی هم یه سری آزمایش لازم بود ک یکی از اونا تست کرونا بود
منم با کلی خوشحالی ک ۱۷تا فولیکول خوب دارم و میرم برای تخمک کشی و دیگه سختی هام تموم شدن
همسرم کارش طوری بود ک با ارباب رجوع سر و کار داشت،همون روزی ک قرار بود بریم برای آزمایش ها،صبحش بهم گفت حس میکنم گلو درد دارم،
مامان سام❤️ مامان سام❤️ قصد بارداری
پارت۸👶🏻👶🏻👶🏻
حدود یه هفته کارم شده بود علف دم کردن و زعفرون خوردن و شیافت گذاشتن و خبری از پریودی نبود،با خودم میگفتم این داروها اینقدر برا بدنم سنگین بوده ک زده نابودم کرده
نکنه رحمم بگن باید در بیاری و زخیم شده و کاری نمیشه کرد،نکنه دیگه بچه دار نشم و پریود نشم
با خودم هزار فکر ناجور کردم حدود دوماه و نیم بود ک از پریودم گذشته بود و با هیچ چیزی هم راهش باز نمیشد
با گریه ب دکترم زنگ زدم گفتم من پریود نمیشم چکار کنم،
اونم نگران شد گفت بیا پیشم چکت کنم دوباره،ببینم مشکل از کجاست
خلاصه اینقدر استرس داشتم اون روزا ک همش بالا میاوردم،همون روز تو راه کلینیک هم حالم بد شد از استرس و زدیم کنار و بالا آوردم
تو مطب نشستیم،دل تو دلم نبود،دکتر صدام زد و رفتم گفت برو تو اتاق سونو آماده شو تا بیام
نگم ک دیگه جون راه رفتن نداشتم،
رفتم دراز کشیدم،دکتر و دستیارش اومدن،دستگاه واژینال رو آماده کرد و منم رو تخت گریه میکردم ک حالا دکتر میخواد چی بگه و کارم ب کجا کشیده
یه لحظه دستگاه رو ک وارد کرد و چند ثانیه بعدش با تعجب ب صفحه ی مانیتور دوتاشون نگاه کردن،دلم ریخت
گفتم بدبخت شدم حتما چیز خطرناکیه،از پرسید آخرین پریود کی بوده
گفتم۱۴۰۰/۱۲/۲۸
یکم رو دکمه های مانیتور فشار داد،برگشت نگام کرد گفت خانومم حامله ای و الان ۱۲ هفتته