قسمت دوم:
ساعت۳بود که دکترشیفت اومد.نوارارو دید وگفت بستریش کنین.یه سونوهم برام نوشت که ساعت ۶غروب انجام بدم.منم بستری شدم وسرم وصل میکردن که ضربان بچه منظم بشه ولی نمیشد تاساعت ۶فک کنم فیا۵تاسرم زدن ولی بی فایده بود.ساعت ۶با امبولانس بردنم مطب که سونو انجام بدم ودکترش گفت که وضعیت بجه اوکیه وهمه چی خوبه.برگشتیم بیمارستان.دستگاه ان اس تی رو به من وصل کردن ودوتا ماما بالاسرم بودن که ببینن ضربان منظم شده یانه که یهو دخترم یه حرکت خیلی بزرگ انجام داد که شکمم اومد بالاورفت پایین ویکی از ماماها گفت چه حرکت بزرگی کردا واینجا بود که ضربان قطع شد. نگاشون کردم مثه گچ سفیدشده بودن یکیشون اکسیژن به من وصل کرد اونیکی یچیز توسرم زد شکممو تکون دادن وباکلی دردسر ضربان دخترم برگشت...دکتر اومد گفت سرم فشار وصل کنین.ازوقتی وصل کردن دردام وحشتناک شده بود خیلی زیاد وغیرقابل تحمل شده بودن تاساعت ده ادامه داشت وضربان قلب همچنان بالا بود دیگه ساعت ده دکتر اومد ووضعیت منو دید گفت ببرینش اتاق عمل....
قسمت سوم:
منیکه از اول بارداریم دوس داشتم سزارین بشم الان که اسم اتاق عمل اومد انگار اب یخ ریخته بودن روم.گفتم چرا سزارین گفت بچه درخطره ضرباتش ۱۸۰تابود درحالیکه باید ۱۴۰تاباشه.گفتم پس بیهوشم کنین گفت نمیشه چون برابچه خطرناکه.اومدن سرم فشارو دستگاه روازم جدا کردن ویکی دیگه اومد سوند وصل کرد که اصلا احساسش نکردم.ومنو روویلچر نشوندن.وهمسرم تا اتاق عمل منو برد.وقتی پشت در از همسرم جدا شدم حس غریبی به من دست داده بود انگار داشتن منو ازش جدا میگردن گریم گرفته بود ولی خودمو کنترل کردم.خودم رفتم روتخت نشستم دکتر بیهوشی اومد سوزن بیحسی رو زد که اینم اصلا دردی نداشت وحتی ازنیش پشه هم خییللییی کمتر بود ومنو دراز دادن وپارچه سبز رو کشیدن جلوم.من همش استرس داشتم که بیحس نشم وعمل کنن وهمه پیو احساس کنم برا همین هی به دکتر میگفتم من بیحس نشدما بیحس نیستما.دکتر گفت تابیحس کامل نشی که عملت نمیکنن الان پاهاتو بیار بالا من تلاش کردم بیارم بالا ولی نمیدونم بالااومده بودیانه که گفت تمومه بیحسی وعمل شروع شد به معنای واقعی هیچی احساس نمیکردم تا اینکه گفت میخایم بچه رو بیاریم بیرون ویدفه صدای کوچولوی گریش اومد منم که صداشو شنیدم شروع کردم گریه کردم حالا هی من گریه بچه گریه ینی هق هق میزدما بنده خدا دکتربیهوشی همینطور باهام حرف میزد اروم بشم دیگه موقع بخیه زدن بود که اروم شده بودم وحس خواب داشتم وچشمامو بستم وخوابم برد
قسمت چهارم:
وقتی بیدارشدم دیدم همه جا خلوته صدا بچمم نمیاد گفتم ابنجا چه خبره کجایین بچم کجاست که خانومی که تواتاق عمل بود گفت نگران نباش بچت تو بخشه الان توروهم میبریم بخش که منو جابه جا کردن وبه کمک برادر وهمسرم تابخش بردنم.وبچمو اوردن دیدمش البته تو اتاق عملم نشونم داده بودن.وتاشنبه بستری بودم وصبح شنبه مرخص شدم.این بود خاطره من از زایمان.🥰
خووووووب
گزاشتی لایککن
خیلی خوب بود حس خوبی گرفتم از زایمانت نمیدونم چرا🥺😍❤
😍😍عزیزم من ک لذت بردممم از تجربت🥺
ماما چه چیزهایی گفته بودبخوری؟
ادامش 😍
🥹🥹خببب
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.