۱۰ پاسخ

من یکی دارم ۶ماهه یکی دارم ۵هفتمه😅😅

من اوایل که زایمان کرده بودم خیلی غر میزدم که چرا اینکارو با خودم کردم و چقدر مادر شدن سخته و دیگه غلط بکنم بچه بیارمو این حرفا چون واقعا حالم خوب نبود باردادیم خوب بود ولی دو ماه آخر خیلی ناراحتی و غصه خوردم سر یه مسائلی،زایمان به شدت سختی داشتم که هم جسمی هم روحی داغونم کرد و به بچه داری و شب بیداری عادت نداشتم و اذیت بودم ولی الان خیلی وقتا که به اون موقع فکر میکنم گریم میگیره که چرا پسرمو بیشتر دوست نداشتم اونموقع ؟ حس میکنم اونموقع زیاد دوسش نداشتم و این خیلی عذابم میده اینکه دیگه هیچوقت توی اون ابعاد کوچولو و ضعیف و نحیف ندارمش خیلی زود بزرگ شد و من ازش اونقدر که باید لذت نبردم دلمو میشکنه ،مادر بودن خیلی قشنگه به نظر ارزش تمام سختیاشو داره

اصلا حرفشم نزن
بچه دوم اصلا و ابدا
ن روحی ن جسمی من یکی که دیگه کشش ندارم

من انقدر اذیت شدم سر دومی که داداشم بهم گفت تو یکی دیگه بیاری باید فاتحه برات بخونیم، از مرگ برگشتم واقعا، ولی خودم خیلی بچه دوست دارم مثلا چهارتا اما شوهرم که با همین دومی هم از اول مخالف بود.... 😤😤😤

منم میخوام
منی که بارداری بخاطر ویار شدید کلا بستری بودم

منم میخوام اما بعضی وقتا میگم غلط میکنم ک میخوام

اره واقعاا🥺🥺🥺

منم دوتا دارم سومی میخام
بااینکه حاملگی وبچه داری سختی دارم
ولی امان از دل

😂😂😂😂😂😂عین واقعیتهههه

من که غلط بکنم دیگه نی نی بخوام

سوال های مرتبط

مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۷#
وارد بخش که شدم یه حس و حال عجیبی داشتم .من بار دومی بود که مادر شده بودم اما حالم یه جوری بود که اصلا نوشتنی نیست شما بعداز زایمان بچه رو میارن می‌زارن رو سینت همون لحظه میبینیش حتی بهش شیر میدی اما من بعداز هفت روز میخواستم بار اول بچمو ببینم همینطور گیج و گنگ وسط بخش وایساده بودمو دورمو نگاه میکردم کلی تخت شیشه ای کوچولو که بچه های ریزه می‌زه داخلوشون یا خواب بودن یا دست و پا میزدن نمی‌دونستم دقیقا سمت کدوم تخت باید برم یعنی بچه من تو کدوم از اونا بود یکی یکیشون نگاه میکردم اما نمی‌دونستم سمت کدوم برم پرستارشون گفت اسمتو بگو بعد بردم سمت یکی از تختایی که روشو با یه ملحفه پوشانده بود قلبم داشت جوری میزد که واقعا نفسمو سنگین کرده بود پاهام به راحتی روی زمین حرکت نمی‌کرد انگار چسبیده بودن کف اون سالن فقط یادمه گفتم خدایا یه چیزی نبینم که اینجا بخوام ازت گله کنم بگم چرا
اینو که ته دلم میگفتم یهو پرستار ملحفه رو کنار زدو من انگار پرواز کردم سمت اون تخت شیشه ای سرمو خم کردم دیدم یه نی نی کوچولوی ناز اون تو خوابیده اشکام همینطور سر میخوردن و می افتادن کف زمین هیچ اراده ای تو نگهداشتنشون نداشتم فقط گوله گوله اشک بود که از چشام پایین میومد واسه این موجود کوچولوی ناز
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۸#
پرستار. آروم در تختشو باز کرد گفت یکم با هم ارتباط بگیرید بعد میزارمش بغلت و شیر بده بهش و رفت ... نگاهش میکردم باورم نمیشد مال منه واقع حس کسایی رو داشتم که تو یه مسابقه برنده میشن و بهشون جام طلا میدن
بهش گفتم تو پسر منی میدونی مامان چیا کشید تا تو اومدی میدونی من روزی که شنیدم قرارها پسر دار شم فقط به این فکر کردم که میایی پشت و پناه من میشی مامان میدونی من داداش نداشتم وقتی شنیدم تو پسری گفتم هم پسرم میش هم داداشم هم رفیقم من رو داشتنت واسه یه عمر حساب کردم مامان من تورو از خدا خواستم پسر و دختر بودنت برام فرقی نداشت اما الان می‌خوام بیایی مثل کوه پشتم باشی من روزای خوبی نداشتم فقط به امید اومدن تو هر روزمو سر کردم دردامو تحمل کردم .به خواهر داری تو خونه که چشم انتظاره که بری پیشش پس زود خوب شو بدون تحمل دیگه ندارم چشماشو بسته بود ولی می‌دونم که میفهمید حس میکرد آروم دستمو بردم سمت پاهاش اما میترسیدم انقدر که ظریف بود با اینکه وزنش دو کیلو و هفتصد بود اما من میترسیدم ..یواش یواش دستشو لمس کردم پاهاشوو خدارو قسم میدادم که برام حفظش کنه.. شنیده بودم خیلی از نی نی ها تو اون بخش آسمونی شدن و من خیلی ترسیده بودم