سلام یکی از خاطره‌ی زایمان اولم براتون بگم که من بعداز ۱۷ ساعت بستری شدن. سزارین اورژانسی شدم البته دریغ از یکم درد چون اصلا درد نداشتم من هفته‌ی ۴۱ بودم و بچم پی پی کرد خورد همون باعث شد من بچم ۶ روز بیمارستان بمونیم چون عفونت کرده بود و همون ۶ روز من با درد بسیار زیاد و کاملا ناشی به زور سرما بودم دخترمم که بستری بود بدنش عفونت داشت اصلا شیر نمی خورد این منو بیشتر عذاب میداد وسینه هام پر بودند ولی حیف که سر سینه ام صاف بود دخترم نتونست بخوره شیرخشک شد ولی هیچوقت یادم نمیره من روز پنچم از زایمانم بود که یهو فشارم افتاد رفتم به اون بخش پرستار گفتم حالم بده نمی تونم بلندشم گفت به من ربطی نداره برو اورژانس فشارتو چک کنه .اورژانس هم طبقه همکف تو حیاط بود من طبقه‌ی دوم بودم چون میخاستم دخترمو بردارم یهو دیدم دستام بی حس شدانگار رفتم به سوی اورژانس گه یهو افتادم پاهام به لرزه افتاد یادم نمیره یه خانومی بود اونجا که بچه ی خودش هم بستری بود اومد بلندم کرد بهم آبمیوه داد حالم بهتر شد یکم رفتم به اون پرستارگفتم من بهت گفتم حالم خوب نیست چرا محل ندادی گفتی ما مسول تونستیم گفتم مسول نبودی آدم که بودی گفتم چه جور مسول بچه می که شاید بچم از دستم می افتاد همون لحظه گفت بروبابا
هنوزم بعداز ۶ سال اون پرستاز رو نبخشیدم

۶ پاسخ

خدا لعنتشون کنه ج#نده خانوما رو یه عدشون دیگه شورشو دراوردن

عزیزم پرستاره وظیفه نبوده ک از همراه مریضم مراقبت کنه شما بچتون مریضه قرارباشه هرکس میاد فشاربگیرن یا بهش کمک کنن ک پدرشون درمیاد شمابلید حالت قبل اینکه انقد بد بشه میرفتی پیش پزشک اورژانس میدید شمارو

خیر نبینه اون پرستار😔😔کدوم بیمارستان بودی؟؟

منم هیچ وقت نه اون پرستار و نه دکتری که زایمانم کرد رو نمیبخشم از خدا میخوام ده برابر زجری که من کشیدم زجر بکشن

واقعا راست ک میگن تو اون لحظه هیچی یاد آدم واکنش خوب یا بدی یاد آدم نمیره منم بعد یازده سال باردار شدم دکترا هم سزارین اختیاری شهر ما اصلا قبول نکردن گفتن باید بری طبیعی جالب اینجا بود من اصلا دردم نمیگرفت یه پرستار امد بهن گفت پاشو پاشو ببرمت سزارین اینا نمیفمن تو چه دردی کشیدی تا بچه دار شدی من میفهمم ک خودمم مثل شما دیر بچه دار شدم همون شب بردم بخش صبح سزارین شدم همیشه براش دعا میکنم چون اگه اون نبود میخواستن من بزور طبیعی بچه بیارم اونم بچه ای ک ۴کیلو زایمان اول ک اصلا آمپول فشار روم تاثییر نداشت

چقدر ناراحت کننده، هرچندممکنه بخاطر مشغله ی زیاد و فشارکاری اینطوری کردن و گفتن ولی گاهی بعضی مسائل جزو اخلاقیاته نه وظایف، خاطره ی بدی موند براتون

سوال های مرتبط

مامان 🦋ترنمم🦋 مامان 🦋ترنمم🦋 ۱ سالگی
یادمه پارسال آذر ماه بود که رفتم کیش ..
بنده خدا همسرم کلی برنامه ریخت برای این سفر که به من خوش بگذره چون فوق العاده افسرده شده بودم بعد از زایمان
زایمان خوبی هم نداشتم خیلی حالم بد بود دختر عمم با من زایمان کرده بود همه میگفتن بجه تو ریزه یه طفلکی هم میگفتن و میرفتن نمی‌فهمیدند با این حرفشون چی به سر من مادر میاد ..
خلاصه رفتم کیش ی ذره از آدما دور بشم تو کشتی بودم ک یه خانمی گفت بچت چند وقتشه منم با ذوق گفتم نزدیک ۴ ماه گفت وا چقدر ریزه ..
زدم زیر گریه دیگ نتونستم جلوی خودمو بگیرم لعنت فرستادم برای هرکسی که اینجوری میگه .
مسافرت کوفتم شد تو فرودگاه یه خانمی رو دیدم بچش تو کالسکه بود دیدم چقدر داشته ماشالله رفتم گفتم چند وقتشه
گفت فارسی نمیفهمم زنه روس بود
خدا خدا میکرد بگه دوسالشه یه سالشه
یه چیزی نگه ک دوباره بهم بریزم..
الان یک سال گذشته از اون موقع ولی هیچ وقت یادم نرفته چقدر مقایسه شدم ک بچت ریزه ریزه ..
ی دفعه یادم افتاد گفتم اینجا بنویسم .
مامان نیکا مامان نیکا ۱ سالگی
من همیشه شبا غذامو درست میکنم معمولا هم واسه دو روز چون صبحا دخترم اصلا نمیتونم کنترل کنم وقتی میرم اشپزخونه یا باید دائم بغلم باشه یا رو کابینت میذارمش میشینه تکیه هم میده به دیوار مطمئنم که جاش خوبه ولی امان از امروز 🥲
امروز دیدم غذا تو یخچال داریم ولی مال سه روز پیشه و من یادم نبود از شب غذا اماده کنم . شروع به اشپزی کردم یکم برای دخترم تلویزیون روشن کردم یکم اومد نشست اشپزخونه بهش خوراکی دادم تقریبا سرگرم بود که یهو گیر داد میخوام بالا رو کابینتو ببینم 😑 یکم بغلش کردم گذاشتمش زمین ولی گریه کرد بازم بغلش کردم ( رو کابینت خیلی شلوغ بود ) گیر داد بره رو کابینت گوله گوله اشک میریخت منم غذام داشت میسوخت گفتم باشه یه دیقه وایسا همینجا بالای کابینت تو اینجارو خلوت کنم بشینی
دو ثانیه نشد که گذاشتمش رو کابینت میخواستم وسایلو جمع کنم نفهمیدم چجوری و از کجا سر خورد با پشت سر افتاد زمین و یه صدای وحشتناک بلندی از سرش اومد😭
بچه هلاک شد اینقدر گریه کرد بدو بدو بردمش بیمارستان کلی معاینه کردن گفتن خداروشکر چیزی نیست ولی سی تی اسکن بده. چندتا پرستار اونجا بودن منصرفم کردن گفتن بچه هیچیش نیست بیخودی بهش اشعه نده . یکی دو ساعت همینجا تو بیمارستان بمون اگه دیدی حالش بدتر شد بعدا ببرش سی تی که خداروشکر لازم نشد و اومدیم خونه
ولی بدنش درد میکنه همش میگه پا درد سر درد 😭
هزارار خودمو لعنت کردم اصلا امروز غذای ده روز پیشو میخوردیم یه تخم مرغ میخوردیم از این اتفاق وحشتناک خیلی بهتر بود
من تا مرز سکته رفتم
تنها بی کس تو شهر غریب 😭
خیلی حالم بده اینقدری که از فشار عصبی و استرسی که امروز بهم وارد شد الان دستم چپم و قلبم درد میکنه شدید 😭