تجربه زایمان...پارت آخر

من برا خیال هفته بعد زاییدن اون شب با هزار فکر و خیال خوابیدم.صبح ساعتای ۴ و نیم اینا بیدار شدم نمازمو خوندم و یه صبونه هم زدم بر بدن.شوهرمم راهی کردم رفت سر کارش.بعد که رفت هر کاری کردم خوابم نبرد.دیگه گوشیمو گرفته بودم مشغول گوشی گردی که حس کردم درد دارم‌زیاد جدیش نگرفتم.یه ساعتی رد شد دیدم نه یه دردایی که به فاصله منظم هی داره میاد و میره.یه لحظه ترس برم داشت نکنه دارم میزام😆
من چون از هفته های قبل ماما همراه محض اطمینان گرفته بودم بهش زنگ زدم و گفتم.اونم گفت سریع بیا درمانگاه معاینت کنم.منم با همون دردایی که شدید تر میشد رفتم پیشش.هنین که معاینه کرد برگلش ریخت.🤣🤣🤣
گفت دختر ۴ سانتی بدو برو خونه دوشتو بگیر و وسایلاتو جمع کن بریم بیمارستان.گفت چون بچه دومته خیلی سریع طی میشه روند زاییدن.منم دیدم که تقدیرم انگار همین طبیعیه و دلمو سپردم دست خدا و ادندم دوش گرفتم شوهرمم زنگ زدم بیا دارم میزام.😂😂😂😂باورش نمیشد میگفت صبح که رفتم خوب بودی حتما توهم زدی🤣گفت نه اینبار توهم نیس بچه داره میاد🥰تاشوهرم اومد کارامو کردم و سریع ماما رو هم گرعتیم رفتیم بیمارستان.ساعت ۱۱ رفتیم بیمارستان و من ساعت ۲ و ۱۵ دقیقه ظهر زایمان کردم.خداروشکر خیلی روند زایمان سریع پیش میرفت.از محاسن زایمان طبیعی تو دومی اینه.و برش هم کمتر خوردم.و بگم از اون شقاق لعنتی که سر زایمان اذیتم نکرد ولی یعدها بخاطر یبوست دوباره زد بیرون و هنوزم باهاش درگیرم.این شد انشای من.انشالله همه به سلامتی زایمان کنید و جوجتون رو بغل بگیرین.آها اینم بگم من دقیقا روزی که اول دکتر برام تاریخ داد یعنی ۲۵ /۵ زاییدم ❤️

۳ پاسخ

عزیزم خداروشکر که به سلامتی زایمان کردی
کدوم شهری شما؟

اخی عزیزموایشالله بسلامتی نی نی رو بزرگ کنی نی نی ت چیه

اینم بگم برخلاف اظهارت سونو و همین طور دکتر بچه اصلا درشت نبود.۳۳۰۰ بود ☺️

سوال های مرتبط

مامان عشق مادر مامان عشق مادر ۶ ماهگی
اومدم بعد ۵ ماه تجربه زایمانم رو بنویسم شاید بدرد یکی خورد🥰

تجربه زایمان طبیعی...پارت یک
من زایمان اولم طبیعی بود و بعد زایمان خوب بودم و خداروشکر مشکلی نداشتم ولی فقط چون بعدش شقاق مقعد برام ایجاد شد و دیگه خوب نشد تصمیم داشتم بعدی رو سزارین کنم.همش میترسیدم با زور توی زایمان طبیعی بدتر بشم و از اینی که هستم داغونتر بشم.خلاصه هفته های آخر که به دکتر زنلنم گفتم جریانو صاف تو چشام نگاه کرد و گفت به هیچ وجه تو رو سزارین نمیکنم 😅😅گفت اولی رو طبیعی اوردی اینم راحت میزایی.خلاصه که تو دلمو خالی کرد.ولی با همین روال و اینکه کدوم زایمانو انتخاب کنم روزامو سپری کردم تا نزدیک ۳۴ هفته بود سونوی آخرم رو که رفتم گفت اوووه ماشالله بچه ام درشته🫠🫠اینو که گفت فکر و خیالای من بیشتر شد.با خودم گفتم وزن زیاد و مشکل مقعدم حتما برام اذیت کننده میشه.با اینحال اینبار رفتم پیش جراح داخلی که اون نامه بده دکترم که عمل کنه و طبیعی نیارم.ایشونم همین که مقعد مبارک رو معاینه کرد گفت پاشو خودتو جمع کن این مشکلی ایجاد نمیکنه برات😅🫠
مامان عشق مادر مامان عشق مادر ۶ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی...پارت دو

خلاصه داستانی شده بود برام سر این شقاق بی مروت🤣بعد که دیدم همه میگن اوکی هست و شقاقم برام مشکلی ایجاد نمیکنه گفتم بزار تیر آخرو بزنم برم پیش یه دکتر زنان دیگه و کامل ماجرامو بگم و ازش بخوام با این شرایط که بچه درشته و شقاقم دارم راهنماییم کنه.تو هفته ۳۷ بود که رفتم پیش دکار دیگه و همه چیزو گفتم.اونم اول معاینه کرد و گفت بچت هنوز بالاست و تو لگن نیومده از طرفیم با سونو تو مطبش نگاه کرد گفت اره درشته.گفت با این اوضاعه که بچه هم بالاست احتمالا تا ۴۰ هفته طول بکشه زایمانت اگه تا ۴۰ هم بمونه صد درصد بالای ۴ میشه و زایمانت رو سخت میکنه.گفت بیا همین فردا برات بردارم بچه رو😁منو میگی وا رفتم.گفتم خانم دکار من اصلا امادگیشو ندارم.یهو گفتین فردا.بندازش پس فردا.خلاصه دکتر برای ۲۵ مرداد ساعت ۵ عصر بهم نوبت عمل داد.وقتی اومدم پیش شوهرم و جریانو گفتم گفت هرجور فکر میکنی برات خوبه همون کارو بکن🥲قشنگ تو هنگ بودم.زنگ زدم به مونس قلبم خواهر جانم.آخه قرار بود اون تا ده پیشم باشه.وقتی باهاش حرف زدم بهم میشنهاد داد حالا که دکتر گفته زیاد مونده تا زایمانت و بچه بالاست بیا تا ۴، ۵ روز دیگه ام وایستا بعد برو برا عمل که حداقل بچه بیشتر بمونه براش بهتره.دیدم بیراه نمیگه.چهار شنبه زنگ زدم مطب دکتر و گفتم بیزحمت تاریخ عمل رو از فردا بندازین برا یکشنبه آینده.اونم تاریخو عوض کرد و از پنجشنبه شد یکشنبه که بچه بیشتر باشه و کامل تر باشه همه چیش🥰
مامان پِسته 🤰🧒🧿💙 مامان پِسته 🤰🧒🧿💙 ۵ ماهگی
با امروز شد ۵ماه و ۲۰روزه که از زایمانم میگذره
روزای اول زایمان قطعا برای همه خیلی خیلی شیرینه برای منم بود ولی منتها کمتر طوری که کمتر بخوام به اون روزا فکر کنم
من از چند روز بعد از زایمانم افسردگی بعد از زایمان گرفتم حملات پنیک بهم دست میداد
خیلی اون روزا رو برام ترسناک و وحشتناک کرده بود .
که باعث شد نتونم شیر خودمو به بچم بدم و شیر خشک بهش بدم همینم چقدر حرف و تیکه از بقیه شنیدم که خیلی تو حال روحیم تاثیر میزاشت (گفته بودم میام از تجرم از افسردگی بعد از زایمان میگم ولی وقت نشد یه روز حتما میام میگم)☹️
خداروشکر الان نسبت به اون روزا خیلی خیلی بهترم هنوزم گاهی حس های منفی میاد سراغم ولی اصلا مثل اون روزا پنیک و اینا نمیشم
چاره افسردگی بعد از زایمان فقط و فقط رفتن پیش روانشناس هست که اصلا چیزه بدی نیست چون بعضی ها این دیدگاه و دارن که هر کسی بره پیش روانشناس دیونس و مشکل داره در صورتی که اصلا اینطوری نیست خیلی تو بهتر شدن حالتون کمک می‌کنه

فردا نوبت سونوگرافی دارم
چون دوباره باردارم ☹️
که ببینم قلبش تشکیل شده یا نه😕
میدونم نباید میشد و خیلی خیلی زوده ولی خوب ناخواسته شد
با وجوده اینکه میدونم خیلی روزای سختی پیش رو دارم با وجوده ۲بچه کوچیک ولی اصلا دل اینکه بخوام بندازم ندارم 😕😔😔
از حسم بخوام بگم کاملا خنثی هستم هم خوشحالم هم ناراحت 😕
یه اتفاقی برام افتاد که متوجه شدم عمره و روزی این بچه به این دنیا هستش
ان شاالله که فردا رفتم سونوگرافی قلبش تشکیل شده باشه
برام دعا کنید شب اول ماه رمضان که بتونم از پسش بر بیام و دیگه افسردگی بعد از زایمان نگیرم 😕🙏
مامان فندق مامان فندق ۷ ماهگی
#خاطره🤭
من تا اخر بارداری همش هی فکر میکردم که زایمانم چجوری باشه خودم سزارین دوست داشتم ولی از حرفای بقیه میترسیدم
یکی میگفت سزارین خیلییی خوبه یکی میگفت طبیعی خوبه خودت از فرداش پا میشی خیلی راحتی کارتو خودت میکنی
چون منم بخاطر دلایلی خونه مادرشوهرم افتاده بوده بعد زایمان مادرشوهرم همش میگفت طبیعی خیلی خوبه و من تا اخر به هیچکس نگفتم قطعی انتخابم چیه ولی به همسرم همش میگفتم من میترسم از زایمان طبیعی حتی بهش فکرم میکردم گریم میگرفتانقد ترس داشتم
بلاخره روز زایمان شد و خوش و خرم رفتم زایمان کردم خداروشکر خیلی زایمان خوبیم داشتم از بیمارستان که اومدم خونه حالمم خوب بود بلند میشدم کارایی ک خودم باید انجام میدادمو راحت انجام میدادم
روز سوم که دخترمو میخواستیم ببریم چکاب برای زردی با مامانم اینا خودمم رفتم دلم طاقت نیاورد حتی تا همسرم کارش تموم شه بیاد دنبالمون من توی خیابون دنبال شیرخشک هم گشتم کلی داروخونه رفتم پرسیدم ک نداشتن🥺 و یه مسیر طولانی رو پیاده روی کردم
الان ک فک میکنم میگم چقد من پوست کلفت بودم 🤣🤣 تو گرماااا با بخیه دنبال شیرخشک بودم
مامان قندعسلم مامان قندعسلم ۶ ماهگی
مامانا یچیز دلی دوست داشتم باهاتون درمیون بزارم
از تجربه شخصیم شاید بدردتون بخوره
من دخترم ۴ ماهگی با گریه شدید چند ساعته بردمش پیش دکترش
دکترش همون لحظه گفت باید بستری بشه مارو پاس داد به همکارش گفت برین پیش این دکتر خلاصه رفتیم پیش همکارش گفت باید سریع بستری بشه بیمارستان لاله حتما حتما هم برین پیش فلان دکتر
شبی چند حالا شبی ۲۰ تومن
فدای سرش پول واسه مااون لحظه مهم نبود ولی بچمو سوراخ سوراخش میکردن
همسرم نزاشت گفت بچه رو میکشن بیمارستان
خلاصه شبو به صبح رسوندیم رفتیم پیش دکتر بچه پسرخالم که حیلی تعریفشو میکرد
و گفت بخاطر الودگی هواست خلط پشت گلو داره واسه همین نفس تنگی داره
گفت اصلا بچه نیاز به بستری نداره براش چندتا قطره رینوسالتین نوشت گفت روزی ۱۰ باز باید بینیشو شست شو بدین یعنی با فشار بریزیم تو یه بینیش ازاونور بریزه بیزون وبلعکس
و شربت پلارژن بهش داد همین بچم تو یه هفته حالش خوب خوب شذ
تمام داروهایی هم که دکتر قبلیش داده بود میگفت تجاریه همشون و رد کرد
و تاکید هم کرد که بچه رو تو خونه حبس کنم حتی کنار پنجره هم نبرمش بخاطر الودگی هوا
واقعا خدا همجنین دکترهایی رو بهشون سلامتی بده که انقد وجدان دارن و پول براشون مهم نیس این بود تجربه من
که به یه دکتر اکتفا نکنین وقتی دکتر میگه بستری دست و پاتونو گم نکنین دکترا همشون پولکی شدن
مامان معجزه زندگیم🥰 مامان معجزه زندگیم🥰 ۷ ماهگی
سلام خانما تجربه زایمانم ۴۱ هفته میزارم بعد چهار ماه یه بار گذاشتم خلاصه الان کامل میگم.
من توی بارداری وزنم رفت بالا و تنبل شدم و تنها بودم تو خونه کار خاصی هم نداشتم تا هفته ۴۱ بخور بخاب بودم و وزنمم بالا رفته بود و ورم داشتم برای همین تحرک زیاد نداشتم. من طبق پریودی داشتم ۱۰ پنج باید زایمان میکردم دردم نگرفت رفتم بیمارستان نوار قلب و سونوگرافی گرفتن گفتن برو هر ۳ روز بیا چک کن فعلا وقت داری و اینم بگم اون سونو که گرفتن ۴۰ هفته ۳ هفته عقب بودم یعنی زد ۳۷ هفته بعضی چیزارو ۳۶ هفته زد اومدم خونه بعد یک هفته رفتم بیمارستان ایندفعه رفتم بیمارستان دیگه چک کردن گفتن ضربان قلب بچه پایینه یکم بچتم رسیده برو بستری شو و تاریخ زایمانم سونو انومالی زده بود ۱۷ پنج که من ۱۶ پنج رفتم معاینه شدم گفت دهانه رحمت کیبه کیبع برو با قرص فشار شاید دردت بگیره بستر شدم ساعت ۲ نیم بود یکی با من بستر شد اون ۴ سانت بود تخت کنارم ساعت ۳ نیم قرص فشار دادن تا دردم بگیره ساعت ۵ نیم دردم کم کم شروع شد چند بارم معاینه کردن ادامش دخل کامنتا
مامان سوین مامان سوین ۷ ماهگی
پارت ۳
شب حالم خیلی بدتر شد میوردم بالا
التماس میکردم مامانم بیاد تو ببینمش مامانم که اومد تو سالن منم رفتم فقط التماسش میکردم میگفتم من و از اینجا ببر 😑 از بس درد داشتم و حالم بد بود
یکی از ماما به مادرم گفت براش ماما همراه بگیرید (صبحشم به خودم گفته بود من گفتم شوهرم نمیگیره گفت مگ شوهرت قراره درد بکشه تو اینجا میخای درد بکشی )
مامانم دیگ زنگ زد به شوهرم و پول ریختن حسابشو ماما اومد جالب اینجاست که از ماماها خود بیمارستان بود 😅 چند دفه تو بارداری رفته بودم بیمارستان نوار قلب میگرفت
ماماعه ساعت ۹ونیم شب اومد و چن دفهج معاینه کرد گفت یک سانتی
و چند تا ورزش داد همینجوری ورزش میکردم و خونریزی و استفراغ ن
ینی یکی نبود منو ببر سنو بگه چرا از ظهر خونریزی داره ساعت ۱۲اونجاها بود من دیگ ناامید شده بودم فقط گریه میکردم میگفتم من نمیتونم من الان میمیرم
ماماهمراه همراه همینجوری سرپا که بودم ازم نوار میگرفت سرپا اشتباه نشون میده. و هی میگفت زودتر زایمان کن بچه هام امشب تنهاان
معاینه کرد شده بودم سه سانت
اون موقع هیچ کی دیگ نبود دستیار سال اول بود و ماما همراه همشون خابیده بودن