یهو دیدم داره به واژنم فشار میاد و یه سوزش خفیف که فهمیدم تیغ زدن و صدای بچه رو شنیدم و چیز سنگینی انگار از بدنم کنده شد که بچه بود کشیدنش بیرون😄
خیلی عجیب بود که همین که بچه رو کشید همه دردا پر کشید هیچ دردی نموند دیگه..بدنم ماهیچه هام از زور زیاد میلرزیدن... بچه رو بالا روبروم گرفتن یکی میگف وای چه نازه یکی دیگه میگف عزیزم چه سفیده و هانیلم هی گریه میکرد صدا زدم گفتم گل مامااان دیدم یهو ساکت شد چشش یخورده باز کرد اینور اونور نگاه کرد قشنگ معلوم بود صدام رو شناخت 😍😄❤️
خواستن بند ناف رو ببرن گفتم نه نه تروخدا وایسا نبر ماما تعجب کرد گف مگه میشه بند ناف باید بریده شه گفتم میخوام قبلش اذان اقامه بخونم واسش گف باشه..گذاشتش رو شکمم و با همون بیحالیم صدام رو یکم بالا بردم و اذان اقامه خوندم...وای بهترین حس دنیا بود..🥹 بعدش بند ناف رو قط کردن ابجیم هم سریع لوازم رو از ساک دراورد تمیزش کردن و لباس بهش پوشوند..

۱۵ پاسخ

چ خوب بود دعا کنید منم راحت زایمان کنم ♥️قدم نو رسیده مبارک

طبیعیه گریم گرفت؟!

مگه میشه وقتی داری زایمان میکنی و تو اتاق زایمان همراهت بیاد ؟؟

ای جان فقط اونجا ک صداتو شناخت تصور کردم😍😍😍
من سز بودم هیچی یادم نیست 🥲

چه خوب عزیزم گریه ام گرفت

عزیزم آبجیت میتونست پیشت باشه مگه؟

الهی عزیییییزم... اذان و اقامه😍😍😍

چققققد نازی تو😍😍😍

کیف کردم

وای من چرا اشکم در اومد از ذوق 😭😭😍😍 عزیزم مبارکت باشه ترو خدا دعا کن منم زایمان طبیعی کنم و به سزارین نرسم ، رفتم دکتر برای معاینه گفت سرش هنوز نیومده تو لگن و هیچ باز نیستی ، دعا کن منم زایمانم طبیعی بشه 😢😢😢

عزیزم چ زایمانی ان شاالله قدمش خیر باشه
نامدار و ناندار باشه واستون🥹♥️🧿

بسلامتییی عزیزممم قدم داار بااشه گل من
کدوم بیمارستان زایمان کردی

ای جانم قدمش مبارک باشه😍
اشکم در اومد دختر😍
خیلی قشنگ تعریف کردی

عززززززززززیزززززززززم بسلامتی 😍

عزیزم خداقوت 😍فقط بگو گ دلیلی داشت اون موقع اذان اقامه خوندی

این طبیعی یا سزارین 🥺🥺🥺

خدا قوت... طبیعی خیلی سخته
چه حس قشنگی 😍😍
قدم دار باشه

سوال های مرتبط

مامان هانیل مامان هانیل ۱ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی
پارت۸
هنوز جفت سرجاش بود که دیدم ماما اومد سرم فشار بهم زد گفت برای جفتت میزنم پنج دقیقه دیگه میام میکشمش..دردی نداشت خفیف بود دیگه بعد ماما اومد گف یه کوچولو زور بده دادم و خودش هم بند ناف رو گرفت و کشید جفت هم بیرون اومد.. سرم فشار رو روی دور تند گذاشت گفت برای جمع شدن رحمت لازمه..بی حسی به واژنم زد و شروع کرد به بخیه زدن..ازشون تشکر کردم و گفتم مرسی هوامو داشتین و ببخشید اگه اذیت کردم و گاهی نتونستم اونطور که باید همکاری کنم..گف نه عزیزم اتفاقا من تشکر میکنم که اینقد خوب بودی😄
بعد بخیه ابجیم هانیل رو اورد گذاشت پیشم گف میتونی شیرش بدی گفتم اره بیار..ابجیم گرفتش کنارم دراز کش سینم رو گذاشت دهنش و دیدم گشنهههه تند تند شروع کرد میک زدن🥹🥹 وقتی هم سینه از دهنش میفتاد جیغ میزد و ابرو ادمو میبرد😂
دیگه هم من هم ابجیم در حد مرگ خوابمون میومد..یکم که میک زد ابجیم بردش روی تخت خوابوندش و منم به سختی از جام بلند شدم با کمک خواهرشوهر ابجیم رفتم سرویس بهداشتی که چنتا اتاق اونور تر بودن( متاسفانه همه سرویسا یا کثیف بودن یا خراب🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️) خودم رو تمیز کردم و خون و هرچی بود شستم و نوار گذاشتم لباس پوشیدم فرستادنمون بخش..ایندفه مادر زنداداشم اومد پیشم به ابجیم گف تو دیگه برو من پیششم..ابجیمم تشکر کرد ازم خدافظی کرد رفت و مادر زنداداشم هوامو داشت تا من چرت یکی دو ساعته زدم یکم سرحال شدم.
مامان Ariya🤍🧸🍯 مامان Ariya🤍🧸🍯 روزهای ابتدایی تولد
(پارت دوم )تجربه سزارین
پاهام بی حس شد و گز گز کرد اونجا ی استرسی افتاد تو جونم اینم بگم خیلی آدم ترسویی ام 😁پارچه سبز جلو روم زدن ...داخل سرمم یچیزایی زدن ..دو سه نفر هم بالا سرم بودن از جمله دکتر بی هوشی ...دیگه شروع کردن به عمل کردن .. ی فشارای ریزی به شکمم وارد میکردن که خوب برای اینکه بچه رو دربیارن طبیعی بود میشد تحمل کرد ...بعدش ی فشار از بالا دادن بچه رو کشیدن بیرون ...صدای گریه آریا دراومد بند دل منم پاره شده با گریه آریا گریه کردم 😭🥲همه ازش تعریف میکردن میگفتن نکا چه نازه چه سفیده مامانش 🥲
آریا رو آوردن کنار صورتم بهترین حس بود برا همه دعا کردم ❤
خلاصه آریا رو بردن همینطور که تو حال و هوای خودم بودم یهو حس کردم چهارتا دست با فشار زیاد از جای معدم محکم فشار دادن تا به پایین بچه ها نمیخوام بترسونم من اونجا مردمو زنده شدم از فشاری ‌که بهم وارد شد درسته بی حس بودم ولی از جای معدم که بی حس نبودم 🤦‍♀️🤦‍♀️سه بار قشنگ شکممو فشار دادن و تمیز خالی کردن ...بار سوم کم آوردم فقط داد زدم آیی معدمممم که اونجا سریع دکتر بیهوشی منو بی هوش کرد ...وقتی به خودم اومدم دیدم تو اتاق ریکاوری ام ....
ادامه پارت بعد :
مامان سهیل مامان سهیل ۱ ماهگی
پارت دوم زایمان سزارین
رسیدیم بیمارستان آرش تا کارارو انجام دادیم رفتم دکتر معاینه کرد گفت رحمت بسته هست گفتم من سزارین هستم خب دستگاه رو وصل کردن و یه بتا هم زدن دیگه درد هام‌به هر ۳ دقیقه رسید امادم کردن رفتم اتاق عمل خیلی دلهره داشتم میلرزیدم و گریه میکردم رفتیم‌اتاق عمل همگی اومدن دور و برم‌شلوغ بود خیلی ترسیدم دکترا با نازو نوازش بالا سرم اومدن هرچی سوال میکردن میپرسیدن میخندیدن که نگران نباش چندقه دیگه گل پسرت و بغل میگیری رفتم رو تخت عمل که بتادین زدن و همه علائم رو چک کردن آمپول بی حسی رو زدن یکمی سوخت داشت دیگه نفهمیدم همه جام‌سنگین شد فقط کمی خیلی کم رو دلم سنگینی حس میکردم هی میگفتم بچه بدنیا نیومد میگفتن یک دقیقه دیگه بدنیا میاد صبر کن چون بچه سفالیکه دارن تکونش میدن که بچرخه یهو گفتن ببین دو دور بند ناف دور گردنشه صدای گریش اومد خیلی خوشحال شدم گریه کردم دیدم اونور بردن خشک کردنش پسر چاق و چله یی معلوم میشد با خودم گفتم انشاالله بااین وضعیت نمیره دستگاه
مامان کارن مامان کارن ۱ ماهگی
پارت دوم
باز بلندم کردن رفتم سرویس هی گفتن حالت توالت ایرانی بشین زور بزن درد هام تمومی نداشت باز بهیار اومد تو اون حالت روم آب گرم ریخت تا میومدم یکم جیغ بزنم یا آخ و اوخ کنم گفتن ساکت برای بچه خوب نیست
مجدد رفتم رو تخت قلب بچه رو چک کردن دهانه واژنم رو ورزش دادن حس میکردم فقط داره کش میاد فکر کنم ۶ بود گفتن موهای بچه مشخصه زور بزن کم آورده بودم دیگ مجدد دونفری شروع کردن شکمم رو فشار دادن اونقدر درد کشیدم و ذکر گفتم خدا میدونه
گفتم ببرید سزارین شاید بند ناف دور گردن بچه ام باشه چون دوستتم همینجوری بود برده بودنش سزارین ولی اینا گفتن جای بچه بده نمیشه
رفتن دکتر کشیک بخش رو آوردن اونم تا اومد هی دعوا که چرا زور نمیزنی زور هات به درد نمیخوره فلانی تو برو شکمش رو فشار بده بعد باز رفتم دوش آب گرم این پروسه تا نزدیک ۸ شب ادامه داشت ۱۹:۵۵گل پسرم دنیا اومد انداختنش رو بدنم ولی گریه نمی‌کرد گفتن ۳ دور بند ناف دور گردنشه سریع بردنش تو راهرو متخصص اطفال آماده بود انگار صداش میومد بهشون میگفت تند تند یک کارایی کنن بعد ۳۰،۴۰ ثانیه صدای گریه آقا کارن اومد من زیر درد خارج کردن جفت از ذوق و درد فقط گریه میکردم
مامان هانیل مامان هانیل ۱ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی
پارت۳
زنداداشم برام ناهار اورد..هویج پلو و سوپ خیلی هم گشنم بود سیر خوردم گفتم دیگه شام کم میخورم..اقا هیچی دیگه دردا هی میومد و منظم تر میشد و خفیف بودن..هر چقد فاصله دردام کمتر میشد دردا یواش یواش شدت بیشتری میگرفتن..از ساعت ۱۷.۳۰ به بعد دردام شدن هر دو دقیقه ولی خب هنوز سخت نبودن و با یه تنفس اروم و نرم رد میشد.. موعد شام که رسید گفتم دیگه زایمان دارم نکنه بشه دردسر برام بذار کم بخورم از غذا ظهرم فقط برنج مونده بود پس گفتم یکم سنگینه کم خوردم..نمیدونستم زنداداشم بازم غذا سوپ میاره واس همین دیگه اونو نخوردم..ساعت حوالی ۹ شب بود که دردا یکم شدید تر شد و زنگ زدم ابجیم گفتم کی میای دردام دیگه داره شروع میشه گف الان میام..چنددقه بعد اومدن..تا ساعت ۱۲.۳۰ دقیقه شب که دیگه دردا یجورایی نفس گیر شدن همش ورزش کردم..از اون به بعد درازکش سختم بود انگار دردم بیشتر بود..یواشکی هی سرم رو قط میکردم راه میرفتم و یا روی توپ ورجه وورجه میکردم..مامام گفته بود ببینم پیشرفتت خوبه و خودت دردات شروع شده و وابسته به سرم نیستی دیگه سرم رو قط میکنم..منم دیدم سرم هم روم نباشه هی درد دارم...ساعت ۱ شب بود روی تخت سجده رفته بودم و ابجیم کمرمو ماساژ میداد..منم هی تنفس میکردم و ناله خفیف که مامام اومد بالا سرم گف دراز بکش تا سرم بگیری. نالیدم گفتم تروخدا دیگه این لامصبو نزنید به من من خودم درد دارم نیاز ندارم به سرم..گف خب دراز بکش تا معاینت کنم..معاینه کرد گف ۲ سانتی پس خوبه فقط همین نیم ساعت رو برات سرم میزنم دیگه نمیزنم..گفتم باش..سرم رو نیم ساعت وصل کرد با ان اس تی و ساعت ۱ اومد باز معاینه کرد گفتم ساعت ۱ شد سرم رو برمیداری گف معاینت کنم..
مامان محمدحیدر👶🏻 مامان محمدحیدر👶🏻 روزهای ابتدایی تولد
•تجربه زایمان٫پارت‌ هشتم🧸🌱
میگفت چون بچه بریچه یکی از پاهاش داخل لگن گیر کرده الانم داره برش شکمم رو بزرگتر میکنه که بشه بچه رو دراورد😣
یک یا دو دقیقه بعد به دکتر بیهوشی گفت محکم کتفم بگیره که تخت پایین نیافتم یه دکتر دیگه هم بالای شکمم رو گرفته بود یکی هم پاهامو🥴
دکترم دوباره گفت نترسم و میخوام محکم شکمم رو تکان بدن که پاهای بچه آزاد بشه...
دوتا پرستار محکم شکم و لگنم رو تکان میدادن و اینقدر تکان ها محکم بود که کل بدنم و تخت باهم میلرزیدن🙄
به ساعت که نگاه میکردم کل این اتفاقا ها توی سه و چهار دقیقه افتاد که یهو صدای گریه پسرم شنیدم که خداروشکر حالش خوب بود...🥹❤️
نی نی رو آوردن کنار صورتم و دکتر به پرستارا گفت چون استرس داشته حین عمل از اولین دیدارشون عکس بگیر(بعد از عمل هم متوجه شدم دکتر میدونسته ممکنه زایمان سختی باشه کل تایم به دنیا اومدن نی نی رو فیلم گرفتن)🥲❤️
حین عکس گرفتن من و پسرم دکتر بخیه رو شروع کرد که حدودا یک ساعتی طول کشید!(البته من به خاطر تکان ها و برش اضافه دکتر بعد از بخیه هر لایه شکمم رو ساکشن میکرد)🤧
بعدش دکترم اومد باهام عکس گرفت و منتقل شدم ریکاوری؛ اولش یکمی لرز داشدم که پرستار بهم یه آمپول زد و کاملا برطرف شد☺️🌱
مامان آیهان🧒 آیناز👶 مامان آیهان🧒 آیناز👶 ۱ ماهگی
پارت چهارم
شروع کرد بخیه زدن نمیدونم چجوری بی حس کرده بود قشنگ سوراخ سوراخ شدنمو میفهمیدم جیغ میزدم ولی انگار نه انگار سرم داد میزد و طلبکار بود از من التماس میکردم ولی فایده نداشت انگار با یه حیوون داشتن رفتار میکردن هیچی واسشون مهم نبود فقط پاچه مریضو میگرفتن خلاصه تو بخیه زدن خیلی درد کشیدم، بخیه که تموم شد بچه رو دادن بغلم گفتن شیر بده دو ساعت بعد میبریم بخش منم شیرش دادم ،بچه رو زودتر بردن بعدش منو ساعت ۲ شب بود اومدن بردن رفتم بخش به زور تونستم برم بالای تخت لرز وجودمو گرفته بود همه جام درد میکرد دست و پام نمیومد با خودم ، بعد چند دقیقه دیدم مامانم اومد بالا بچه رو دادن بهش گفتن لباس تنش کن اومد همه کارامو کرد و به زور یه چیزایی میداد بخورم منم واقعا دیگه جونی نمونده بود ولسم، دیدم مامانم بدتر از من میگفت تو سونوگرافی مردم و زنده شدم چقد استرس کشیدم ، گفتم اره حالا خداروشکر بخیر گذشت ، میگفت من اونجا صدای جیغتو شنیدم با پرستاره دعوا کردم چرا بی حس نمیکنین منم توضیح دادم بهش که اره اینجوری شدم زود باز شدم گفت عه چه خوب همون بهتر که نزدی ، بعد از اینکه من زاییدم شوهرم سونو رو آورد نگهبانه گفته بود زاییده دیگه نمیخان ، اونم تا صبح مونده بود تو ماشین مامانمم بالا پیشم بود که اول صبح بیرون کردن همه رو
مامان 💗NilYaS🐣 مامان 💗NilYaS🐣 ۳ ماهگی
قسمت دوم از خاطره سزارینم🐣
نمیخوام بترسونمتون فقط اون حس ادرار داشتن و بی اختیاریش داغونت می‌کنه وگرنه دردی نیست مگه اینکه ول کنی همه چی رو بگی ولش کن بابا فوقش ادرار میاد دیگه🥴ساعت ۱۱/۴۵ گفتن بیا بریم وقت عملته.واااای یعنی دنیا رو بهم دادن خلاصه بی حسی زدن به کمرم خیلی درد داشت نمی‌دونم چرا.داشتن روی شکمم و پاهام بهتادین میزدن منم همه این مراحل رو از شیشه چراغ سیالتیک می‌دیدم خیلی ترسیدم یه لحظه گفتم نکنه همه مراحل عمل رو هم ببینم که یهو دیدم یه پارچه سبز رنگی از روی گردنم رد شد و خداروشکر دیگه چیزی ندیدم از پرسنل اتاق عمل پرسیدم ساعت چنده گفت ۱۱:۵۵ یهو دیدم دکترم اومد شکمم معاینه کرد میخواست تیغ بزنه که گفتم من همه چی رو متوجه میشم سریع دکتر بی هوشی رو صدا زد گفت چرا بی حس نشده بعد گفتن نه داره دروغ میگه دکترم گفت چرا باید دروغ بگه دلیلی نداره، یهو پرستار گفت پاتو آروم بالا بیار سریع پامو بالا آوردم ضایع شد🥴 ...
ادامه تاپیک بعد