خب ما اومدیم رسیدیم خونه اما با هزار بدبختی و اعصاب خورد من 😑
ما قرار بود من و برادر شوهرم و مامانش و دختر خاله مادر شوهرم چهار تایی بریم عروسی بعد خواهر شوهر کوچیکه هم که دعوت بود با دوتا بچه کوچیک اولش گفت من نمیتونم بیام منم گفتم اخ جون چهار نفریم جا زیاده خوبه بعد ساعت یازده و نیم ظهر میخواستیم کفشامون و بپوشیم حرکت کنیم زنگ زده میگه مامان هنوز نرفتین☹️ اینم گفت نه تازه میخواییم بریم گفت پس وایستین منم برم یه دوش بگیرم و حاظر شم بیام بریم گفت نیم ساعته حاظرم شد ساعت یک این و به زور از خونه اوردیم بیرون که هیچی موقع ازینور رفتیم خوب بود دخترش نخوابید باز یکم خوب بود کسرا رو میتونستم نه گه دارم رو پام دراز کشیده از اونور که الان اومدیم خودش خودش و پهن کرده بود رو سندلی که هیچی پسرشم بغلش دراز کرده بود جای دو نفر و گرفته بودن باز برادر شوهرم وست نشسته بود دخترش هم تو بغل برادر شوهرم خوابید اینم درازش کرد تو بغلش دختر چهار ساله رو همچینم لم دادن و سر دختره که کلا رو دست من بود پاهاشم تا کجا بگم اخه😑 من بدبخت هم یه گوشه یه ذره جا برام مونده بود مردم ها یعنی کردم حالا من و بیحیال به خدا دلم به حال بچم هنوز میسوزه 😭 جا نبود تو بغلم درازش کنم بهش یه قطره شیر بدم مرد از گرسنگی سه ساعت شیر نخورده بود که هیچی خوابش هم میومد جا نبود تو بغلم درازش کنم سر پا نگهش داشته بودم اونجوری سر پا اخر خوابش برد گردنش هی میچفتاد اینور اونور بدنش کج و کوله 😔😔 به خدا اصلا اعصابم به قدری خورد شد که یکی نیست بگه مال تو بچه ان مال من بچه نیست ها ❤️‍🩹 بچم حلاک شد 🫥

۱۴ پاسخ

نمیرفتی اصن من صندلی ماشین گرفتم بچه تو همون میخوابه ماشین روشن بشه برسیم بیداره راحت خوابشو میکنه خودمم اذیت نمیشم ادم میره یجا حال و هواش عوض بشه ن بدتر حرص بخوره بیاد

من بودم نمی‌رفتم من با ماشین خودمون ک کسیم توش نیس خیلی جاها نمیرم چون بچه اذیت میشه تو ماشین چه برسه به این همه شلوغ بازی تو ماشین

عزیزم باید خودت میگفتی من میخوام شیر بدم بچه گوچیکه نمیشه اینجورب بشنین بچه ۵ ۶ماهشه جون نداره باید راحت باشه

ولشون برن به درک میشه عزیزم درخواست دوستی قبول کنی بریم یکم حالو احوال همدیگه رو بپرسیم

خب میرفتی جلو مینشستی بابچه اخع اونا چرا نگفتن تو بچع داری بیا جلو بشین اووووف

بابا قشنگ بلند برگرد بگو من جا ندارم مشکلتو بگو اصلا با ناراحتی هم بگو بزار خودشونو جمع کنن
بعضیا شعورشون نمیرسه نمیفهمن داری مراعات میکنی
فپقش دعواتون میشه بگو نگهدار من با اسنپ میرم
والا بخدا
کم غم و غصه و گرفتاری داریم کودن بازی بقیه هم تحمل کنیم

مجبور بودی بری با این اوضاع🥺من جات بودم نمیرفتم

من بودم نمیرفتم وقتی انقد شلوغه

بیدارش میکردی اون ادم کم شعور رو
باید سرش میشد اداب معاشرت رو حتی تو راه

این همه با سختی چرا تو یه ماشین نشستید
میخواستی همون موقع بگی با بچه سخته من اینجوری بشینم
بچگی چقدر اذیت شده.
بهشون بعدا حرف افتاد بفهمون که منو بچه‌م خیلی اذیت شدیم...
برای منم این اتفاق با خانواده خودم پیش افتاد‌ بعدش گفتم اکه قرار باشه باز اونجوری بریم به من نگید من نمیام

همچین اعصابم خورد شده خوابم نمیبره تا صبح 😡😐🤐

چقد نفهمم😐😐😬😬😬😬😬😬

مجبور بودین همه با هم برین خوب ماشین جدا میاوردن

به قدری پر شدم و حرص خوردم که کم مونده بود تو ماشین جنگ راه بندازم به خدا اگه پنج دقیقه دیگه دیر تر می رسیدیم هیچی بهش نمیزاشتم زنیکه خر 😡😡🤐 اخه یکی نیست بگه اون جا رو دستش نداره بچه خودش و دراز کنه بعد کله دخترش رو دست من بود پاهاشک تا اون سر ماشین رفته بود😐😐😐

سوال های مرتبط

مامان ابوالفضل مامان ابوالفضل ۱۳ ماهگی
مامان یاسین مامان یاسین ۱۱ ماهگی
امروز که رفته بودیم بیرون خواهرم داشت خرید میکرد منم تو مغازه نشستم رو صندلی شیر یاسین میدادم
یهو یه دختره از اون داف ها 😅 با دوتا پسر اومدن تو
پسرا داشتن خرید میکردن دختره اومد پیش من وایساد هی به یاسین نگاه میکرد و دست میکرد به صورت یاسین نازش میکرد
یاسین هم حواسش پرت شد دیگع شیر نخورد منم اومدم شیشه بزارم تو دهنش دهنشو بست داشت به دختره نگاه میکرد یهو دختر با یه لهن تندی گفت نمیخواد دیگه به زور بهش نده ( تو دلم گفتم تو رو سننه اخه عن خانوم 😒 )
بعد دیگه شیشه رو گذاشتم تو کیفم یهو دست برد زیر بغل یاسین گفت بدش به من 😐 یعنی نه اینکه میدیش به من ؟ گفت بده به من . انگار بچه ی اونه من بغل کردم
منم گفتم نه مرسی غریبی میکنه دیگه تا آخر گریه میکنه اذیتم میکنه اینم قیافشو کج کرد رفت دوباره دیدم اومده پشت سر من هی داره دستای یاسین رو میگیره
منم گفتم دستشو لطفا نگیرین
دوباره با یه لهن تندی گفت چی گفتی ؟ چرا نگیرم ؟
دیگه اینجا دلم میخواست جرررش بدم
گفتم دستتون رو زدین به وسایل کثیفه بچه دستشو میکنه به دهن مریض میشه
حقیقتا من آدم پررویی نیستم که جواب بدم ولی سر بچم شوخی و رودروایسی ندارم مخصوصا با این آدمای پررو 😶😒
مامان دخمل کوچولوم مامان دخمل کوچولوم ۶ ماهگی
از بد شانسی ها بگم زیاده اولین پنچشنبه بابام بود فرداش یعنی جمعه شب یلدا بود دنیز دو روز بود بخاطر تب واکسن چهار ماهگی بستری بود من بردم واکسن زدم آوردم شیر دادم بعد دادم به دختر خواهر شوهرم نگهداره چون خونه کثیف بود یعنی هزار تا ظرف خورده بودن میخواستم خونه رو تمیز کنم با اونا ... دیدم دنیز میلرزه دستاش مشکی شوده نفس نمی‌کشه فقط جیغ کشیدم بچه رو برداشتم زنگ زدم به شوهرم رفتم توی کوچه نمیدونم کی آمد رفتیم بیمارستان خلاصه بستری کردن مادر شوهرم رفته بود گفته بود به دکتر که این از دهنش کف آمده اعلام تشنج اینا آمدن دیدم میخوان آمپول تشنج بزن خلاصه با هزار بلا نذاشتم بزن آمپول رو شب تا صبح نخوابیدم فردا که پنچشنبه میشه تا شب گریه کردم شبش توی خواب میگفتم بابا بسه دیگه به اون خدات بگو بسم نیست نه فردا ولم کن از این بیمارستان رفته بود خواب مامانم میگفت چرا اون دختره رو تنها گذاشتی الان که من نیستم برو پیشش بگو بابا گفت فردا میری خونه همون جوری که گفت شود دلم برای بابام تنگ شوده کاش پیشم بود🙂💔از اون موقعه نمیاد خوابم باهام قهر
مامان آقا آرتا مامان آقا آرتا ۷ ماهگی
از تجربه اولین تفریح با پسرم باید بگم که ساعت ۱۱ از خواب بیدار شدیم با غرغرهای آرتا
تا علی بره نون بگیره و چایی اماده بشه ساعت ۱۲:۱۵ دقیقه صبحونه خوردیم
شیر ارتا رو دادم
میخواستم نهار درست کنم که بعدش بریم بیرون
علی گفت من گشنم نیست دیرتر نهار درست کن
منم دیدم خودمم گشنم نیست گفتم از نهار خبری نیست
پاشو بریم بیرون الان افتابم هست هوا اونقدر سرد نشده
خلاصه که ساعت ۱:۱۵حرکت کردیم به سمت رحیم اباد(اشکورات،سفید اب)
ارتا کلاهش سرش بود و منطقه کوهستانی بود و باعث شد گوشاش درد نگیره
خلاصه که تو کل مسیر رفتن خواب بود
یه جا پیاده شدم که عکس بگیریم دیدم به قدری سرده که به علی گفتم بیرون نیا بچه سرما میخوره
کل مسیر رو تو ماشین بودیم
یه جایی رسیدیم که محصولات محلی و بلال و کماج و.... داشتن
پیاده شدیم با بلال و چای اتیشی و کماج و اش رشته از خودمون پذیرایی کردیم و نهارمون رو جبران کردیم
اون وسطم اقا ارتا پاشد و شیرشو کامل خورد
کلی هم غر زد ولی من سریع اومدم تو ماشین نشستم و نگهش داشتم که مردم و بازارچه و طبیعتو ببینه که خوششم اومد و اروم شد
خلاصه که روز خوبی سپری شد
ولی علی اصلا از ماشین پیاده نشد و موقع خرید خوراکیا مسئولیت آرتا رو قبول کرد
درکل بخوام بگم سخت بود ولی شیرین
چون قلب خونمون کنارمون بود و زیبایی طبیعت و جاده رو برامون ۱۰۰۰ برابر کرده بود
مامان پناه مامان پناه ۱۱ ماهگی
سلام از یک شب سخت
امشب اومدیم طرف خانواده مادریم سری بزنیم چون خونشون از ما دوره
خواهر و بردارا همه اومدیم با همسرا
پناه اصلااا نخوابید از ساعت هفت ک تو ماشین خواب بود بیدار شد دیگه نخوابید نمیدونم بد خواب شد یا چی....
ساعتا یک ب ابجی ها گفتم بریم بیرون قدم بزنیم
شوهرم گفت پشه هست گفتم قدم میزنیم زود میایم
رفتیم دوری زدیم پناهم همرامون بود
پناه نخوابید تا ساعت سه تا خواب رفت پنج دقیقه بعدش از خواب پرید گریه کرد بغلش کردم دوباره تو بغلم خوابید تا خوابوندمش باز بلند شد گریه کرد
ب همین منوال تا وقتی تو بغلم بود خواب بود میزاشتمش بیدار
تا ساعت چهار ک خوابوندمش خوابید بعد از چند دقیقه بلند شد اینقدر جیغ زد همه رو بیدار کرد
بعد شوهرم ک تا اونموقع خواب بود اومده بهم میگه
نگفتم بچه رو نبر بیرون بردیش معلوم از چی ترسیده (حالت دعوا)
جوابش ندادم چون مامانم نا بیدار بودن ولی خیلی دلم شکست
پناهم دیگه زد ب خواب لامپو خاموش نکردیم راحت خوابیده خداروشکر خودم دیگه خوابم نمیبره
ولی زیادی دلگیر شدم از شوهرم
من با این وضعیت پریودی و کمر درد همش درگیر بچه بعد اقا ک زده ب خواب سیر از خواب شده اومده برا من صداش میبره بالا


در کل پناه همیشه عادتشه منو باباش رو میندازه ب جون هم بعد خودش راحت میخوابه😂