پنج شنبه عصر و جمعه عصر خونه مادشوهرم بودم خواهرشوهرامم اونجا بودن اولا که همش بچه را حتی تو خواب بغل میکردن به زور بیدارش میکردن و نمیزاشتن بخابه بعدم کباب پختند و بو دود راه انداختن بعدم همش درا باز میزاشتند خونه یخ کرده بود دیروز حس کردم یکم چاییذه بینیش کیپ شده بود وموقع شیر سرفه کرد امروز زنگ زنگ که باز بیا وبیارش گفتم ن جابه جاش نمیکنم میخام بچم خوب باشه و یه هوا باشه حالا زنگ زدند و ایتقدر تیکه بارم کردن که تو به بچه گفتی یا معلوم نیس چیکارش کردی تا میای اینجا میخابه اخه بچه 45روزه چی حالیشه.... یا میگه تو نمیای که ما بغلش نکنیم درحالی که من اصلااا اینجور نیستم و دلم میخاد تا بچم گریه میافته َریع بغل بگیرنش اینقدر حرف ناحق زدن بعد میگه باشه بشین توخونت جمعش کن کاش عیدم همینجور باشی وهی نری این طرف اون طرف گفتم خب هوا بهتره ومن تاهوا سرده میخام توخونه باشم میگه ما میریم و تا15برج نمیای خونه اقا میگم منم سیزدهم بچم واکسن داره میگه هاان اینم بهانت برا پونزدهم.... میگم خالم و مامانم و دخترخاله هام بچه را ختنه کردم نیومدن میخان بیان امروز میگه اینا بهانته الکی میگی.... اینقدر گریه کردم به شوهرمم نگفتم چون دعوا میکنه باهاشون نمیخام من باعث شده باشم

۸ پاسخ

به شوهرت میگی حتمااااااااا سلامتی بچت به خطر بیفته دور از جون همین شوهر از منو شما که مادریم گله میکنه .

ول‌کن اهمیت نده
بیخیاال باش
بزار هرچی‌میخان بگن سلامتی بچت مهم تره عزیزم

ول کن تورو خدا حرف مردمو بزار زر بزنن بچمو هر کی اومد بوس و بغل مریض سالم چند بارم گفتم بوس نکنید گوش نکردن بچم ۱۰ روز بستری بود اونم تو ای سی یو پدرم در اومد ۱۰ شب تو سالن بیمارستان یکی نیومد بیمارستان بگه چی شده فقط زنگ میزدن زنگ به چه دردم میخوره الان گفتم کسی نمیتونه نزدیک بشه جورسو ما میکشیم مادرشوهرم اومد میگه اینجوری نمیچسبه بوس نکنیم گفتم والا بخاطر چسبیدن به شما پدرم در اومد

همه همینن بیخیال توجه نکن

جای بچه ات سرد گرم شده برای همون سرفه کرده
مادر شوهرا این جورین خودتو ناراحت نکن

بهترین جواب سکوته

بیخیال بیکاری خودت رو ناراحت نکن.. ب بچت فکر کن و بگو اصلا حرف دیگران برام مهم نیس.. یه ذره بگذره همه چی یادشون میره

بگو اتفاقا

سوال های مرتبط

مامان مینی زارع🥰😍 مامان مینی زارع🥰😍 ۱ ماهگی
مامان ویهان💙 مامان ویهان💙 ۲ ماهگی
دیشب بچم حدود چهار ساعت اینا خاب بود بعد مامانمم اینجا بود مادرشوهرمم اومد بچم بیدار شد همش نغ میزد دستونک دادم تا شیر براش درست کنم ولی مینداخت بیرون گریه میکنم قبلا پسرم 60تا میخورد ولی الان 90تا میخوره داشتم به بچم شیر میدادم که مادرشوهرم برگش گف که این بچه سینش صدا میده نباید شکمش رو سیر کنی تو به بچه زیاد شیر میدی و اینا بعد رو کرد طرف مامانمم که اره این بچه رو همش پوشک میکنه زیاد به بچه شیر میده واسه همین سینه بچه صدا میده منم عصبی شدم گفتم من بچه رو بردم دکتر. دکتر گف چیزی نیس جپن رشد بچت زیاده بخاطر اونه بعد تو میای میگی که اره بخاطر شیره گف خو من چن تا بچه بزرگ کردم میدونم گفتم تو بزرگ کردی بچه هاتو تمام شد رف حالا من میخام بچمو بزرگ کردم هر وقت بخام مای بیبی میکنم هر جقدر شیر بخاد بهش میدم بعد بم گف اصلا درست صحبت کردن با بزرگترت رو بلد نیسی منم گفتم بزرگترم نباید تو هرکاری دخالت کنه بعد برگشت گف باشه من گو... .......... خوردم اینقدر بده بهش که باد کنه😑😑😑😑😑بعد من دیشب میخاستم جریان رو به شوهرم بگم که اینا ده تا دیگه نزارن روش بهش بگن دیگ شوهرم اومد تا شام خورد خابید ولی قبل اینکه بخاد بخابه بهش گفتم میخام باهات حرف بزنم اونم فهمید درمورد مادرشع گف باز چیشد ک من گفتم بعد شام میگم بعد یه ساعت پیش شوهرم زنگ زد که میخاد بام صحبت کنه ولی چون من گیج خاب بودم گف بعد زنگ میزنه کلا ذهنم بهم ریخته میگم نکنه چپه براش تعریف کردن