۱۳ پاسخ

منم همینجوریم عزیزم بعضی وقتا انقد عصبی میشم با کوچیکترین چیز دعوا میکنم باهمسرم

هنوز اولش طبیعیه عزیزم کم کم وضعیت بهتر میشه صبور باش

میگذره عزیزم ب چیزای خوب فکر کن ،ب فرزندت ک سالم و سلامت پیشته😘

واسه. کولیک. بچه. فقط فقط. گری واتر دیگه هیچی. داروی. نمیسازه

قشنگ درکت می‌کنم ❤️‍🩹🫶

قشنگ درکت میکنم. بچه ت یکم بزرگ بشه حالت خوب میشه

منم هردفعه حس میکنم کم آوردم ولی سعی میکنم به چیزای خوب فکرکنم

منم دلم میخاددبایکی بشینم صحبت کنم درددل کنم گریه کنم دلم بیشتر اوقات مبخاددبترکه همش احساس تنهایی دارم چون واقعا تنهام

عوض اینکه همسرت بهت آرامش بده ناراحتت هم می‌کنه می‌دونه تازه زایمان کردی هنوز خوب نشدی

والا من عصر از شدت عصبانیت داشتم‌گریه میکردم.همش دلم تنگ‌روزای قبل بود الان حتی نمیتونم یه فیلم نگا کنم.خیلی سخته واقعا

عزیزم زندگی همینه سعی کن به چیزهای خوب فکر کنی

عزیزم نزار این حس بمونه و ریشه دار بشه، افسردگی میگیری و سخت درمان میشه🥺

درست میشه عزیزم طبیعیه همه اولش همینن درست میشه

سوال های مرتبط

مامان آقا پسر🩵 مامان آقا پسر🩵 ۱ ماهگی
درد دل #موقت

امشب میخوام بچه بچه حرف بزنم، سر چیزای الکی دلم گرفته اشکم جاریه، لطفا قضاوتم نکنید
شاید مسخره باشه، ولی برای اولین بار حس میکنم محبتی به بچه ندارم دلم نمیخواد بغلش کنم،میخوام بزارم برای خودش گریه کنه ، وقتی بغلش میگیرم میخوام بهش شیر بدم اینقدر قیافشو تو هم میکنه و شدید گریه میکنه که از خودم بدم میاد اصلا شیرمو دوست نداره.. حس میکنم الان این بچه رو بدم همسایمون هم بخواد بزرگش کنه براش فرقی نمی‌کنه،چون نمیفهمه خب مامانش کیه باباش کیه،میفهمم بچه اس ولی بازم یجوری میشه آدم دلش
حتی یذره ام چهره اش شبیه من نشده که خوشحال باشم شبیهمه کلا شبیه باباش شده باباشم ازین موضوع خب خیلی خوشحاله باهمدیگه حال میکنن
حس یه زن زائو دارم که اومده فقط زاییده، الان بقیه با بچه اش حال میکنن، اما خودش داغونه
جسمش داغون شده بخاطر زایمان، عفونت و خونریزیای غیرمعمول که دکتر گفته باید سونو بدم ببینم چیه، شکم افتاده
از خودم بدم میاد دلم میخواد هی برم حموم خودمو بسابم چون شیر دارم ولی بچه نمیخوره بدش میاد، شوهرم بخاطر اینکه خب مثلا شیرده ام ، مثل قبل باهام نیست و الانم چون بخیه دارم نمیشه ام جور دیگه بود..عملا حکم یه زنی رو دارم که فقط راضی کننده اس،درحالیکه میفهمم فشار رومه ..
خونه خانوادم فعلا به دلایلی نمیتونم برم، خونه کسی دیگم دوست ندارم برم، دانشگاهمم رو هواست، همینطوری تو خونه انگار حبسم با این بچه دل و دماغ هیچکاریم ندارم
شاید شمایی که داری اینارو میخونی بنظرت مسخره بیاد و عادی باشه، ولی من دارم با اشک اینارو مینویسم..روحم خیلی آشفته شده ،دلم میخواد این بچه رو بدم دست یکی از اعضای خانوادم چند روز بزرگش کنن..قطعا اونا بیشتر با اون حال میکنن