سلام امروز ماهان ۸ ماهش کامل شد پارسال دقیقا ددم اسفند رفتم برای سرکلاژ
شب قبلش اصلا خوابم نبرد از استرس من تا حالا اصلا اتاق عمل نرفته بودم بیهوش نشده بودم میترسیدم از طرفی ام نگران بچه ام بودم
ولی در هر صورت به جون خریدم شب قبلش خونه را کامل تمیز کردم چون بعد از سرکلاژ قرار بود استراحت مطلق بشم البته من قبل از سرکلاژ هم استراحت نسبی میکردم به خواست خودم چون قبلا دخترمو تو ۲۲ هفته از دست دادم خیلی میترسیدم که این بارداریم هم اتفاقی بیوفته بدون اینکه کسیو ببرم همراهم صبح زود اماده شدم و با شوهرم رفتیم بیمارستان
کارای بستریمو انجام دادم لباس اتاق عمل پوشیدم و رفتم اتاق عمل همونجور که با دکتر صحبت میکردم دیگه چیزی نفهمیدم و ویتی چشمامو باز کردم تو مراقبت های ویژه بودم و ی اتاق دیگه ماسک اکسیژن رو دهنم بود ی پتو روم بود دلم یکم درد میکرد سرم به دستم بود و ی دستکاه بالا سرم برا کنترل و چک کردن ضربان قلب و فشار خون و اکسیژن و اینا
اصلا وفتی بیهوش بودم چیزی نفهمیدم یعنی روحم کجا بوده به نظر خودم دو ساعتی بیهوش بودم اینجور که ساعتو یادم بود خلاصه رفتن تو بخش عصری مرخصم کردن و از اون روز که ۱۸ هفته و چتد روز بودم تا ۳۶ هفته و ۰ روز که زایمان کنم هر هفته امپول پرولوتون میزدم نا گفته نماند از اول بارداری تا موقع زامیان هم روزی ۲ عدد شیلف میزدم خلاصه من دهانه رحمم خیلی نرم بود و باز میسد و زایمان زود رس 🫠
دکتر میگفت حین عمل سرویکست یکی دو بند باز بود
و زیر ۳ سانته طول سرویکست
من شدم استراحت مطلق خوابیده غذا خوردم از اسفتد تا تیر
دقیقا ۴ ماه خونه موندم
بعد از ظهر که مرخص شدم شوهرم مجبور بود با ماشبن ینگین بره خانوادمم
عروسی پسر عموم

۹ پاسخ

فاصله داشت شوهرمو فرستادم دنبال مامانم دکترم اومد بالا یرم گفت نوارت خوب نیست معاینه کرد گفت باید سزارین بشی با این دهانه رحمی که داری و با ابن سختی که کشیدی ریسک بخای طبیعی بیاری با ابنکه تو مطب گفته بود میتونی طبیعی بیاری اما نمیدونم چی شد همون لحظه گفت اماده اش کنید برا سزارین رفتم اتاق عمل هنوز مامانم و شوهرم نیومده بودم از سرتا پایین بی حس شدم حالم بهم میخورد ی پارچه سبزم جلوم بود پسرم به دنیا اومد با دو دور بند ناف صدا گریه اش اومد بی اختیار اشکم میریخت و میگفتن کریه نکن خوب نیست برات شکر خدا بچه ام سالم بود بردنش بخش منم بعد از اتمان کارم و باز کردن باقی نخ سرکلاژم بعد از اینکه بردنم مراقبت های ویژه اتقالم دادن به بخش مامانم و شوهرمم نازه رسیده بودن یادمه شوهرم تو مسبر که میرفت مامانمو بیاره میگفت صبر کنن تا برسبم اصلا سزارین نکن میگن ضرر داره گفتم نمیشه دکتر میگه بابد همبن الان عمل بشم حتب رضابت همسرمم دیکه اون لحظه نکرفت وقتی شوهر و مامانمو دیدم اشک ریختم یختی هام تموم شد پسرمو دادن بغلم شیر میخورد با ابنکه همه جام بی حس بود و درد داشتم ذوق مادرشدنم همه چیو از یاد میبرد با تموم درد و بدبختی فردا شبش مرخص شدم و اومدم خونه خدایا شکرت که درودنم الان تو بغلمه
خدایا کرمتو شکر❤️❤️❤️

بود رفته بودن اونجا فقط مادرشوهرم اومد خونه ام و شب پیشم موند چند روزی هوا داری کرد شام و ناهار بقیه ساعتا کسی پیشم نبود و موقع خواب خواهر شوهرم پیشم میموند .
به جز اون چند روز توی اون ۴ ماه همه کارامو خواهرام و مادرم انجام دادن همه کارا را شوهرمم که اصلا کارای خونه را نکرد چند روز به چند روزم که ماشبن میرفت و مادرم پیشم میموند
خیلی سختی کشیدم تمام امیدم به یک ماه ۴۰ روز ی باری بود که میرفتم دکتر از خونه میزدم بیرونو الا جز اون از خونه جایی نمیرفتم تا ۲۳ هفته بودم دکترم گفت چون درد شکمی داری پساری ام بزار پیاری ام گذاشتم امیدی نبود که بچم بمونه
میگفت دهانه رحمت خیلی نرمه
فقی برسون به ماه ۷ قبلش هم امپول ریه هاتو بزن من با هزار جور نکرانی رسوندم ماه ۷ من ۹ تا امپول ریه زدم
دوز اول امپول ریه بستری شدم چون ۲۴ ساعت بهم سرم سولفات وصل بود و قندمم رفته بود بالا مرخصم نکردن و دو روز بیمارستان موندم تا قندم کنترل بشه اما پایین نیوند و باید رژیم قندی میگرفتم دو روز تنها موندم بیمارستان شوهرم اجازه نداشت شب پیشم بمونه و فقط بقیه یاعت کنارم بود منم از کسی نخواستم بیاد چون نخواستم اذیت بشن خلاصه گذروندم تا۳۶ هفته و ۰ روز که پساریمو در اوردم و رفتم بیماریتان برای چک کردن انقباض که اگه انقباض داشتم سرکلاژمو باز کنن که گفتن بله انقباضت شروع شده دوتا از پریتار های نفهم سرولاژ منو به صورت ناشیانه باز کردن جوری که نصفش موند داخل .من رفته بودم دکتر و اصلا بی خبر از همه جا که قراره زایمان کنم
بهم گفتن انقلاض داری نمیتونی مرخص بشی شب بود
به مامانمم زنگ زدم گفت اگه میدکنی زایمان میکنی میام گفتم والا اینجور میگن خونمون تا بیمارستان ی ساعت

خدا حفظش کنه حالا من برعکس دهانه رحمم بسته بود طول سرویسکمم خیلی بالا بخاطر دیابت ۳۸ هفته زایمان کردم هی معاینم میکردن میکفتن دستم نمیرسه ببینم چند سانتری انقد دهانه رحمم بالا بود بعد ۱۷ ساعت درد با امپول فشار اخرشم با وکیوم بچه رو بیرون اوردن 🤦دو ساعت زور زدم اونم هزار مدل ،تا چند روز صورتم انقد ورم کرده بود خودمو نمیشناختم

خداروشکر عزیزم به سلامتی فارغ شدی خیلی سختی کشیدی مامان قوی
منم از ۳ ماهگی رفتم خونه مامانم هر شب آمپول تهوع میزدم تا ۸ ماهگی ،
۷ ماهگی هم استراحتی شدم و ۴ تا آمپول ریه زدم تا ۳۶ هفتگی بعدشم ۴۰ هفتگی دردام شروع شد و رفتم طبیعی

خداروشکرت برا بچت

خداحفظش کنه برات

وای چه جالب بود
خداروشکر خدا پسرتو برات حفظ کنه

خدا برات حفظش کنه 😍تو قوی ترین مادری

خداروشکر بخیر گذشت منم ۹ ماه رو خوابیدم 🤦‍♀️از اول روزی دوتا شیاف
از حدودا ۲۴ هفته با گریه و اصرار خودم پساری گذاشت دکترم و روی شیب خوابیدم پرولوتون هفتگی و انوکساپارینم اضافه شد برام و زیرمم باید لگن میذاشتن
دهانه رحمم باز بود و طول سرویکسمم ۱ سانت بود 🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️ واقعا خدارو شکررررر

سوال های مرتبط

مامان ⭐ دایـــان ⭐ مامان ⭐ دایـــان ⭐ ۷ ماهگی
دیروز دایان اولین ضربه بد زندگیشو خورد و من از هنوز نفسم بالا نیومده

بردمش توی اتاق لباساشو عوض کنم
گذاشتمش روی تخت خودمون و از چهار طرف با بالش و پتو مهارش کردم که راه نیوفته رو تخت
رفتم لباس بردارم از اتاق خودش به دقیقه رسید یه صدای افتادن چیزی شنیدم
رفتم دیدم الهی بمیرم بچم با صورت از تخت پرت شده پایین
من نمیدونمممم این با چه سرعتی تونسته از روی بالش رد بشه ، خیر سرم مهار کرده بوده همه طرفشو و واقعا به دقیقه نرسید این اتفاق افتاد
اینقدررزززر گریه کردم بغلش کردم تو بغلم از گریه کبود شد بچم 😭😭😭 کنار بینیش زخم شد
از دشت ضعف و ترس و اینکه تازه پریود شده بودم نمیتونستم رو پاهام بلند شم
داغووون شدم بدترین صحنه عمرم بود 😭😭😭



شبش هم خواهرشوهرم که گفتم جنینش ایست قلبی کرده افتاد به خون ریزی ، یه بار تو بغلم غش کرد بار دوم تشنج 😭😭😭😭 وخشتنااااااک بود مستقیم بردنش اتاق عمل ...

آخرشبم اومدیم برگردیم خونه شوهرم ستون پارکینگ رو ندید صاف رفت تو ستون 😑در ماشین خش شد و رنگش رفت

جالبه دوستمم این یکی دو روز خیلی بد بیاری و اتفاقای بد گذروند

اینقدر دیروز هول و استرس داشتم که شیرمو دوشیدم با آب روون ریختم بره ، ندادم به دایان دیگه

امیدوارم دیگه اتفاقای بد نیوفته ، به انرژی مثبتتون نیاز دارم 🥺🙏
مامان Avin مامان Avin ۸ ماهگی
من بارداری به شدت سختی داشتم و همین طور ویارم خیلی شدید بود حتی به پسر بزرگمم ویار داشتم تا گفته نماند من قبل از بارداری جراحی سنگینی داشتم و به خاطر همین بدنم خیلی داغون بود و نه قبل از بارداری و نه بعدش ما اصلاً مسافرت نرفتیم و بچه‌ها مدام بهونه میگرفتن به خاطر همین بعد از چهار ماهگی آوین ما به مسافرت رفتیم.خلاصه بعد از برگشتنمون حدود یه هفته طول کشید تا دوباره دیدم آوین یکم حالش بهتره ناگفته نماند که شیر خوردن آوین همون‌طور کم بود و من مجبور میشدم با قطره چکان و سرنگ شیر بدم بهش و در کنار شیر خودم شیر خشکم میدادم به آوین اما نه خیلی چون تمایلی نداشت تقریبا روزی سه وعده 30سی سی شیر خشک میخورد و من خیلی راضی بودم چون هم استفراغش خوب شده بود و هم دیگه کولیکش برطرف شده بود و من هم یواش یواش شیر و لبنیات رو به غذام اضافه کردم و بعد از تقریباً نزدیک پنج ماه من تونستم ماست و شیر بخورم واقعا بدنم نیاز داشت چون اصلاً نمیتونم مکمل مصرف کنم حتی خارجی به شدت گوارشم اذیت میشه .
بالاخره آوین پنج ماهم رد کردو من با مشورت پزشکش دو هفته بعد از پنج ماهگی غذای کمکی آوین رو شروع کردم که اونم خیلی سخت بود 😵‍💫😫
مامان سه‌تاجوجه‌طلایی مامان سه‌تاجوجه‌طلایی ۸ ماهگی
الان وضعیت اوینا تثبیت شده حالش بهتره خوابه من وقت کردم بیام اینجا توضیح بدم امروز به من چییییی گذشت
اول از همه ی دوستانی که پیام گذاشتن همدلی و دعا کردن ممنونم خدا خیرتون بده
قضیه اینجوری شد که دانیال چهار روز پی در پی تب شدید میکرد تا ۳۹.۵ درجه هم میرفت ولی چون دندونای بالاش تاول زده بود من میگفتم از دندونه خیلی سخت نگرفتم . صبحی دیدم تمام بدنش مخصوصا صورت و سینه و قسمت پوشکش پر از دونه های ریز قرمز شده. با خودم گفتم شاید نصفه شب شوهرم اشتباهی از شیر خشک اوینا بهش داده دیگه تا زنگ زدم به اون و گفت نه شماره ۲ دادم شد ساعت یک. پاشدم حاضر شدم دخترا رو بردم خونه مامانم هرچی اسنپ زدم هیچکس قبول نکرد چهل دقیقه درگیر بودم دیگه گفتم ولش کن صبر میکنم شوهرم بیاد باهم ببریمش دانیال هم اینقدر گریه کرده بود خوابش برد. منم دیدم یه ساعتی وقت دارم دخترا رو نهار دادم خودم اوینا رو بردم تو حموم مامانم پوشکشو عوض کنم دیدم نم زده. لباساشو دراوردم با دوش قشنگ شستمش دستشم گرفتم که بیاد بیرون. هزار بار اینجوری اومده بود بیرون. همون لحظه هم لیانا اومده بود تو رختکن جلو حموم حواس منو پرت کرده بود. یه لحظه حس کردم دست اوینا از دستم دراومد تا برگشتم دیدم انگار یکی بدن بچه رو بلند کرده که این با پشت سر بخوره زمین. اینقدر ناجور لیز خورد که سرش خورد زمین از زمین کند شد دوباره خورد به زمین. چند لحظه ناله کرد یهو رنگش خاکستری شد و بیهوش شد. لبا کبود بدن بیحس. فقط یه ناله ی خیلی خفیف
مامان نیهان جون مامان نیهان جون ۱۰ ماهگی
💥پارت دوازدهم💥
شروع زندگی مشترک با کسی که هیچ علاقه ای بهش نداشتم برام خیلی سخت بود سخت‌تر این بود که یه کوچه با خونمون فاصله داشتم و اجازه نداشتم برم خونشون مادر شوهرم یه زن افسرده ای بود که سال ۸۴ پسرش فوت شده بود سال۸۵ از همسرش طلاق گرفته بود سال ۸۶ هم من عروس شده بودم زنده خیلی گریه میکرد یه لحظه که تنها میشد با صدای بلند گریه میکرد الاهی دورش بگردم فدای دلش بشم که چه درد بزرگی رو تحمل میکرد و من درکش نمی‌کردم. نمیتونست تو خونه بشینه هر روز می‌رفت خونه دوستش اونجا سرش گرم میشد همه چی یادشمیرفت عصر میومد خونه شام می‌خوردیم بعداز شامم دوستش با دختران میومدم دورهمی. که مادر شوهرم احساس تنهایی نکنه خدا مرگ فرزند رو قسمت هیچ کس حتی دشمن آدمم نکنه واقعا سخته مدتی گزشت من حالت تهوع داشتم به خواهر شوهرم گفتم رفت تست گرفت بله من باردار بودم بارداری من باعث خوشحالی مادر شوهرم شد و اون تقریبا از اون حال و هوا دراومد روزها و ماه ها گزشت و شد ماه آخره من منم داشتم به زایمان نزدیکتر میشدم یه شب که تابستون بود همه تو حیاط خوابیده بودن منو مادر شوهرم مثل همیشه توی اتاق خوابیده بودیم. دیدم درام داره شروع میشه بیدارش کردم گفتم درد دارم گفت وقته زایمانه. ولی تحمل کن وقت بگزرون بعد بریم بیمارستان از الان بریم هر کس میاد معاینه می‌کنه. دردت میاد. صبح شد دیگه من تحملم تموم شد همه رو بیدار کردیم منو بردن بیمارستان. پسرم به دنیا اومد پسری که مرده زندگیمه تکیه گاه منه رفیق منه آنقدر خوشحال بودم از به دنیا آمدنش احساس میکردم این یه نفر فقط و فقط برای من آفریده شده الان همون آقا پسره ۱۶سالشه نفسم به نفسای اون بنده