شده تاحالا دلتون بگیره؟مخصوصا از مامانتون؟من هیچکسو جز پدر مادر خودم و خانواده همسرم ندارم رفت و امدم فقط این دوتا جا هست حتی دوست صمیمی هم ندارم
من بعد از زایمانم کلا یک هفته خونه مامانم موندم کارای بچم با خودمه هیچوقت مامانم نیومده کمکم،هفته ای دوبار میرفتم خونش که بچم سرش گرم باشه چون خواهرمو خیلی دوست داره۱۳ سالشه،اونجا هم کاراش با خودمه یوقتایی مامانم حمومش میکنه فقط حتی یه ربع هم نمیخوابم که بچم دست اونا باشه با اینکه کمبود خواب دارم
بهم میگه میای اینجا انقد خوبه ۱۰ شب بری خونت،امروز بهم میگفت دلم میخواد برم خونه بابام خسته شدم به فکر منم باش،اگه تو مثل فلان دختر بودی هی کارای خودتو بچت به عهده من بود خیلی بدم میومد،من هم سیسمونی دادم هم جهاز دادم هم دوتا بچه بزرگ کردم دیگه توان تو و بچه رو ندارم
مامان من فقط ۴۴ سالشه🙃جهازم انلاینی خریدم تو کرونا بود سیسمونی هم نصف بیشترشو خودمو شوهرم خریدم حتی سرویس چوبشو
یوقتایی دلم میگیره اطرافیان و فامیلو دوستامو میبینم که هر روز هر روز خونه مادرشونن بچه هاشونو نگه میدارن ،خواهرشوهر من زایمان کرد و مادرشوهرم ۴۰ روز پیشش موند کاراشو میکرد ولی من این توقع رو هم ندارم از مادرم حتی صبر کردم دانشگاهم تموم بشه بعد بچه بیارم ولی دلم میگیره اینجوری حرف میزنه
بعد بهم میگه بچه دومو بیاری میزنم دهنت نمیتونم نگهش دارم من
همش کنایه همش نیش،وقتیم جوابشو بدم میشم یه ادم عصبی و بی اعصاب، واقعا خستم از زندگیم

۱۳ پاسخ

الان شوهرم و پدرم میخوان برن کربلا،مامانم امروز بهم گفت برنامه های منو بهم ریختی من میخوام برم خونه بابام نفس بکشم حالا شوهرت میخواد بره کربلا تو بیای اینجا،من جون ندارم میخوام بگم بابات نره کربلا
و منی که اصلا نمیخواستم و نمیخوام برم خونه پدرمادرم چون واقعا بی ارزش میشم….تنهایی ادم خونش خودش یه لقمه نون خالی بخوره بهتر از این حرفاس
باز خداروشکر شوهرم خیلی کمکمه اصلا نمیزاره اذیت بشم خدا اینجوری برام جبران کرده یه شوهره مهربون و با محبت نصیبم کرده

دختر غصه نخور مادر منم همینه زیاد رو نمیده بریم خونشون هم من هم خواهرامو .سر زابمان منم اومد ده روز خوردو خوابید کارارو مادر شوهرم کرد.فقط گاهی برا من یکم کاچی درست میکرد رفتنیم من پول دادم بهش .ولی هیچی برا ما نکرد نه جهیزیه نه سیسمونی همرو ما دخترا پنهانی خریدیمو گفتیم که خوانوادمون خریدن.مامان من که کاراش یادم می افته همش میگم خدا ازت نگذره

مامان منم همینه سه روز اول فقط اچمد مثل مهمون رفت حتی یه بارم بچه رو نشست ، شوهرمم از روز دهم رفت سرکار دیگه موندم تنها گاهی از شدت خستگی و درد گریم می‌گرفت ، هنوزم خیلی سختمه ، خواهرزاده مو میبینم اونم با من باردار بود اصلا نفهمید بچه داری چیه یا خواهرم نکه می‌داره یا مادر شوهرش ، یا خواهراش ، اما من تنهام کلا شبا که یکم همسرم بیاد کمک اما بازم بچم وابستمه انقد جز خودمو باباش کسی رو ندیده غریبی میکنه باهمه ، منی که واسه همه رفتم و کمک بودم الان هیچکس نگفت بریم دو ساعت پیشش استراحت کنه ولی با این حال خودمو زیر منت کسی نمیزارم فقط میگم خدا بهم توان و قدرت بده

عزیزم،انشالله خداب قلب مهربونت ارامش بده💜🥺

باز خوبه خانواده همسرت هستن
من با خانواده همسرم قطع رابطه کردم خیلی سعی کردن زندگیمو بهم بزنن
۳ماهه نیومدن به بچم سر بزنن حتی
از طرف خانواده خودمم همینجور
با شوهرم دعوام شد خاستم ۲روز برم صدبار بهم گفت پاشو برو خونت جلو من به بچم گفت ماچه سگ😔

عزیزم مهمه شوهرته اونه که واسه‌ت میمونه، به رفتارای مامانت اهمیت نده
اگه میشه سعی کن زیاد باهاش در ارتباط نباشی

خداروشکر ک شوهرت همدلته
منکه چند سالی هست از نعمت پدرو مادر محرومم😭
بنظرم هیچ جوره جواب نده ک خدایی نکرده خواسته یا ناخواسته بی احترامی نشه
ولی دیگه همون دوهفتم ک میرفتی نرو
اگر سمت شوهرت هواتو دارن دوهفته ای ی روز برو خونشون
یا شبا با شوهرت با ماشین برین ی دور بزنین
من تا دلم میگیره همین کارو میکنیم
حالا ما روستا هم هستیم دور زدن با ماشین نهایت ده دقه طول میکشه ولی باهمون کلی حالم بهتر میشه

والا خوب بااین‌ وضع بازم‌ میری
مامان منم یه چی تو همین مایه ها بود اما اینطور روک نمیگفت ناخوداگاه اولویتش بقیه بودن تا من
من نتونستم تحمل کنم گفتم تنهایی بمیرمم ازشون کمک نمیخوام بارداری دومم کلا کمک نخواستم‌ حتی نمیخواستم بیمارستان اون۱شبو بیاد که خودش طاقت اینهمه قطع کردنو نداشت خودش تندتند اومد سراینیکی اما در کل خلقیاتش تواناییش مثل اون مادرایی که همه جوره دخترشونو ساپورت میکنن نیست.بازم همه چی باخودمه مامانم فقط دغدغه کار خونه رو داره کلا باید کار کنه اصلا حساب نمیکنه من کم‌خوابی دارم خستم بچه هامو خودم حموم میبرم
خلاصه همه جوره مادر هست
اینم بگم برا خواهرم هممممه کاراشو مامانم میکنه از اول براشون مشخص شده اون بچه توان کاراشو نداره ولی من از پس خودم برمیام براهمین همیشه از من میزنن ولی صفر تا صد همه موضوعات خواهرم با مامانمه

عزیزم درکت میکنم تنها نیستی تو،مامان منم ده روز اول پیشم بود،بعدش رفت ک رفت...درحالی که خواهرزاده مو الان ۷ ساله بیشترداوقات خونشونه و داره بزرگ میکنه...منم گاهی دلم میگیره ولی بهش فکر نمیکنم....به شوهرت بگو نره کربلا،تنهایی سخته،یکی دوسال بعد باهم میرید

ایشالا خدا رابطه تو و همسرتو همیشه همینطوری نگه داره و خدا بهش سلامتی بده،گاهی بزرگ تر ها حرفایی می‌زنند که قلب آدم میشکنه منم اینو تجربه کردم

منم بی کس دارم بزرگش میکنم ، دلم از دنیا پره از آدمهای اطرافم، اگ بچم نبود روانی میشدم خیلی تنهام

بنظرم نرو منم ۲ هفتس نرفتم تا بهم نگه نمیرم

نرو و نزار زیاد بچتو ببینن.

سوال های مرتبط

مامان فندق مامان فندق ۷ ماهگی
#خاطره🤭
من تا اخر بارداری همش هی فکر میکردم که زایمانم چجوری باشه خودم سزارین دوست داشتم ولی از حرفای بقیه میترسیدم
یکی میگفت سزارین خیلییی خوبه یکی میگفت طبیعی خوبه خودت از فرداش پا میشی خیلی راحتی کارتو خودت میکنی
چون منم بخاطر دلایلی خونه مادرشوهرم افتاده بوده بعد زایمان مادرشوهرم همش میگفت طبیعی خیلی خوبه و من تا اخر به هیچکس نگفتم قطعی انتخابم چیه ولی به همسرم همش میگفتم من میترسم از زایمان طبیعی حتی بهش فکرم میکردم گریم میگرفتانقد ترس داشتم
بلاخره روز زایمان شد و خوش و خرم رفتم زایمان کردم خداروشکر خیلی زایمان خوبیم داشتم از بیمارستان که اومدم خونه حالمم خوب بود بلند میشدم کارایی ک خودم باید انجام میدادمو راحت انجام میدادم
روز سوم که دخترمو میخواستیم ببریم چکاب برای زردی با مامانم اینا خودمم رفتم دلم طاقت نیاورد حتی تا همسرم کارش تموم شه بیاد دنبالمون من توی خیابون دنبال شیرخشک هم گشتم کلی داروخونه رفتم پرسیدم ک نداشتن🥺 و یه مسیر طولانی رو پیاده روی کردم
الان ک فک میکنم میگم چقد من پوست کلفت بودم 🤣🤣 تو گرماااا با بخیه دنبال شیرخشک بودم
مامان هاکان مامان هاکان ۵ ماهگی
🙊سلام
یکم یاد چن ماه پیش افتادم‌گفتم به شمام بگم چون احساس میکنم همه مامانا مثل همیم اکثرا اگه دوست داشتید شمام تعریف کنید🙂❤️
یادمه روزای اول که زایمان کرده بودم شوهرم فقط ده روز پیشم بود چون نظامی بود بیشتر مرخصی نداشت (فقط شوهرم کنارم بود هیچکس دیگ نبود حتی مامانم،چون خودش بچه دوماهه داشت)
بعد ده روز وقتی میخاست بره سرکار من شبا ک پامیشدم به هاکان شیر بدم انقد گریه میکردم همش احساس تنهایی و ضعیفی میکردم و عذاب وجدان چون شوهرم پا به پای من بیداری میکشید و کمکم میکرد فرداصبح زودم میرفت سرکار😭
من هیچوقت هیچ جا از کسی کمک نخواسته بودم قبل زایمان اصلا احساس ضعیف بودن نکردم هیچوقت حتی دلیلم برای انتخاب زایمان طبیعی هم این بود که کسی پیشم نمونه یا من نرم خونه مامانم و خودم بتونم از پس کارای خودمو هاکان بربیام ولی بعد زایمان همش احساس ضعیف بودن میکردم و از دست تنها بودن میترسیدم
الان که به اون روزا فکر میکنم باورم نمیشه که گذشته
صدبار خداروشکر میکنم برای این لحظه ک تونستم یه روتین خوب پیداکنم برای زندگیم با بچم
برای اینکه همه چیز خوب پیش رفت و خانواده سه نفرمون قوی تر شدو اینبارم مثل همیشه نشون دادیم ک فقط خودمون میتونیم به هم کمک کنیم و باهم از پس همه چیز برمیایم
امیدوارم همه مون به هر طریقی تو هر مسیری که هستیم از خودمون و زندگیمون و شوهر و بچه هامون رضایت داشته باشیم🤍
امیدوارم هیچوقت هیچ زنی به نقطه ی مقایسه زندگیش با زندگی یکی دیگ نرسه چون شروع تمام نارضایتی ها از خودش و خانوادشه و از هم پاشیدگی زندگیش
به امید خوشبختی و سلامتی همه ی مامانای قوی🤍🤍🤍