۴ پاسخ

منم این چند شب تو مسجد همین مشکل رو دارم بچه ها حاضر نیستن با کوچیکتر از خودشون دوس بشن و دخترم اذیت میشد

منم تو کل سفر سر همین قضیه حرص خوردم و بچم اذیت شد تا خداروشکر برگشتیم دیگه

دقیقا امروز به همین اخلاق دخترا توی پارک فکر میکردم. اصلا اخلاق خوبی نیست

طبیعیه، بچه‌ها دوست دارن با هم‌سنا یا حتی بزرگتر از خودشون بازی کنن. اگر می‌تونی ببرش جای دیگه یا یه همبازی دیگه براش پیدا کن. اگر نه با اون بچه‌ها حرف بزنین و بگین بازیش بگیرن. یه خرده هم بهشون باج بده، خوراکی براشون بگیر، اسباب‌بازی بگیر، ببرینشون پارک. کارایی بکن که اون دختر بفهمه به خاطر بچت براشون این کارا رو می‌کنی. باج دادنه ولی چاره‌ای نیست.

سوال های مرتبط

مامان نیلی مامان نیلی ۵ سالگی
سلام مامانا دخترم ماه دیگه انشالله میره تو پنج سال .اما وابستگیش به من خیلی زیاده .البته خب منم خودم تو جایی که زندگی میکنم ارتباطاتم کمه از خانواده و فامیل .شوهرمم بخاطر مشغله کاریش نمیتونه زیاد وقت بزاره با بچه حق میدم بهش .منتها دخترمم ازم انتظار بیش از اندازه داره و واقعا افسرده شدم خودم هیچ تفریح و سرگرمی ندارم همش تو خونه ام اما چون دوست ندارم بچم منزوی و غیر اجتماعی بشه سعی میکنم مرتب روزی یکی دو ساعت ببرمش بیرون تابش بدم .تو خونه باهاش نقاشی میکشم و سرگرمش مسکنم همش میگه بیا نی نی بازی کنیم خلاصه که فقط با من وقت میگدرونه من هم واقعا تایم آزادی برا خودم ندارم .هر وقتم بهش میگم مامان خسته شدم نمیتونم بیام باهات بازی کنم همش میزنه زیر گریه و نق و غر وقتی هم میبرمش بیرون تو جمع که میبرمش به خودم میچسبه با هیچ بچه های بازی نمیکنه اصلا انگار بلد نیست شادی و بچگی کنه .چکار کنم خسته شدم .تورو خدا شما بگین چکار میکنید با بچه هاتون
مامان رها مامان رها ۴ سالگی
مامان آسنا و آرتین مامان آسنا و آرتین ۴ سالگی
تا حالا شده به سلامت روانتون شک کنید من امروزشک کردم تصمیم گرفتم که در حتما پیش روانپزشک. من دوتا بچه کوچیک دارم دخترم چهار سال ونیم پسرم دوسالشه. پسرم شیطونه البته مقتضی سنشه از اون زیاد ناراحت نمیشم اما دخترم متاسفانه تاخیر داره درکش خیلی پایینه حتی از پسرم که دوسالشه خیلی پایین‌تره بماند که برا سلامتیش همه کاری کردیم از انواع دکتر گرفته تا کاردرمانی و گفتار درمانی. بازی درمانی. نورو تراپی. خدارو شکر خیلیم پیشرفت کرده بلاخره با اینم کنار اومدم سپردمش دست خدا متاسفانه چون درکش پایینه خیلی خیلیییییی گریه میکنه خیلی سختم آروم میشه ولی این گریه کردنا منو دیونه کردن به مرز جنون میرسم گاهی حس میکنم پتانسیل اینو دارم که اون لحظه یه آدم بکشم در این حد روانی میشم. امروز یه چرت زد از خواب پا شد بی مقدمه شرو به گریه کرد هر چی خواستم آرومش کنم نشد گفت غذا میخورم هر چی خواست براش آوردم. گفتم فقط آروم شه اما نشد. عدسی خیلی دوس داره بخاطر اون اکثرا درست میکنم از دیروز یه مقدار مونده بود گفت اونو میخوام براش گذاشتم اما باز جیغ و گریه که نمیخورم. گفت نیمرو میخورم خواستم براش درست کنم انقد گریه کرد جیغ زد تخم مرغا از دستم افتاد شکست با تابه تو دستم انقد خودمو زدم انقد به سر و کلم زدم که الان همه بدنم درد میکنه بعدش زود رفتم تو اتاق در و بستم گوشام گرفتم تا صدای دخترم رو نشنوم انقد گریه کردم آروم شدم بعدش زنگ زدم مادرشوهرم که طبقه پایینه که ببرتش بلکه یکم آروم شه اونم اومد تا حال و روز منو دید یه لیوان آب سرد داد دستم دخترمم برد خداروشکر تا اون بردش آروم شد. اما من با اینکه آروم شدم اما هنوزم دستام میلرزه تپش،قلب دارم برا حالم نگرانم
مامان فرشته کوچولو مامان فرشته کوچولو ۵ سالگی
مامانا پسر من با این کارش عذابم میده موندم چه رفتاری کنم، زور گیره تو مهد اسباب بازیه بچه هارو میگیره یا بازیشونو خراب میکنه، امشب با خواهرشوهرم رفتیم خانه بازی خواهرشوهرم قبلا مهد کار میکرده و دو تا بچه بزرگ داره
امشب با یه بچه دوست شد تو حیاط خانه بازی عالی بود تو پارکم عالیه ارتباط گیریش ولی پای اسباب بازی میاد وسط خیلی بد میشه، تو پارک از کسی چیزی نمیگیره ولی میفهمه تو خانه بازی و مهد اسباب بازیا مشترکه زور میگه.....
دوستش تو یه ماشین داشت اسباب بازیارو میریخت این اقا رفت ماشینو ازش گرفت من دخالت نکردم بار اول یعنی خواهرشوهرم نزاشت گفت تو چیزی نگو بزار از پس هم برمیان
سری دوم رفت خونه ای ک ساخته بود خراب کرد من رفتم گفتم نکن چرا اذیتش میکنی سری سوم رفت خونشو هول داد من از خانه بازی اوردمش بیرون..........
حالا خواهرشوهرم میگه تو حساسش میکنی جلو بچه ها دعوا نکن خب چی کارش کنم بزارم زور بگه بزارم بچه هارو اذیت کنه الان تربیت نشه دو روز دیگه این عادتای زشتش باهاش میمونه من دلسوز بچمم دوست ندارم سر این رفتاراش دوستاشو از دست بده.
مامان دخملی ها مامان دخملی ها ۴ سالگی
من خودم از اون دسته از آدم هایی بودم ک میگفتم تک فرزندی و فلان
وقتی دختر دومیم خدا خواسته موند خیلی زیاد گریه زاری میکردم هم از بابت جنسیتش هم اینک خیلی زود موند و من فرصتی برای پیدا کردن خودم نداشتم و غصه بابت دختر اولیم می‌خوردم دیگ بالا بریم پایین بیایم فرزند اول هرچی ک باشه میشه نور چشمی
اما درست یه سالگی دختر دومیم گفتم خدایا شکرت سختی خیلی داره خصوصا شیر ب شیر بودن و اینقدر اذیت هستی ک هرکس میرسه بابتشون ازت می‌پرسه میگی خیلی سخت بود دشوار بود نکنین تک فرزندی خوبه اما وقتی رفیق میشن میگی خدایا شکرت اولی تنها نموند چشم باز کرد خواهر داشت دور و برش یه رفیق داشت
اما دختر خواهرم راحت۴ سال تنها بود،مادر و پدرش راحت بودند خرج یکی هم ب زور میدادن با اینک جفتشون معلم هستن اما فقط خودشون راحت بودن ولی دختر خواهرم با مجسمه ها میخابید با عروسک ها میخابید بازی میکرد وقتی داداشش موند چ خوشیی میکرد دختر خواهرم دیگ تنها نبود یکی بود هر روز میپرسه داداش کی بزرگ میشه مثل عسل(دختر دومیم رو میگ)باهم بازی کنیم
خلاصه ک بیاین ظلم نکنیم ب بچه هامون براش خواهری برادری بیاریم،خیلی فاصله سنی نذاریم ،درسته ها خودمون عذاب میکشیم ولی واقعا حاضر میشین این عذاب چند برابری رو بچمون م متحمل بشه؟