۹ پاسخ

چقد متن قشنگی بود🥲

چ متن قشنگی 😢💚

بغضم گرفت🥺🥺

الهی🥹🥹🥹

الهی🥺
خیلی قشنگ بود اشکم بند نمیشه

بمریم برا رهام گاهی شیطونی میکنه سرش داد میزنم🙁😭

اشکم در اومد 🥹🥹

عالی👍

عزیزم‌چجوری درست کردی؟

عالی بود 😥❤️
اسم برنامه عکست چیه؟

سوال های مرتبط

مامان دردونه مامان دردونه ۱۰ ماهگی
من مامان کاملی نیستم.
بعضیا تصورشون اینه من مامان کاملی ام و۱۰۰درصد همه چی رو رعایت میکنم. ولی نه، من مامان کاملی نیستم. منم کم کاری های خودمو دارم و شب موقع خواب مثه هر مامان دیگه ای کل روزم رو مرور میکنم و از خودم میپرسم نکنه امروز برای بچم کم گذاشتم؟ و همیشه جوابش اینه آره کم گذاشتی ولی میدونم نهایت تلاشت رو با همه خستگیت کردی و این کم گذاشتن نهایت توانت بود ولی بازم فردا تلاش میکنی بهتر باشی.
منم قطره آهن و ویتامین بچم رو یادم میره
منم گاهی ساعت خواب بچم بهم میخوره و بدون شام خوابش میبره.
منم گاهی گوشی دستش دادم، گاهی تلوزیون روشن کردم.
منم مثه اوایل خودمو ملزم نمیکنم حتما blw غذا بدم مخصوصا بعد بیمارستانش که خودش دیگه غذا نمیخورد و من برای جبران کاهش وزنش خودم بهش غذا دادم، حتی موقع بازی و هر موقعیت دیگه ای که قبلا خیلی مخالفش بودم.
منم با اینکه درمورد خواب مستقل خوندم و نوشتم ولی اغلب بچم زیرسینه میخوابه.
نه من مامان کاملی نیستم. ولی...
هیچ وقت دست نمیکشم از مطالعه و آگاه شدن و دوست داشتنش. یادم نمیره من بودم که تصمیم گرفتم اون باشه، پس هرچقدر خسته و بی حوصله باشم وهرچقدر نق بزنه و توجه بخواد، کنارشم. صبوری میکنم باهاش. من مامان کاملی نیستم ولی همینه که ماجرا رو قشنگ کرده چون من با همه کمبودهام و کم کاری هام از دوست داشتنش و بودن باهاش خسته نمیشم. مثه هر مامان دیگه ای موقع خستگی تو دلم خدا خدا میکنم که بخوابه و وقتی خوابید دلم میخواد زودتر بیدار بشه چون از دلتنگیش دیوونه میشم.
نه، من مامان کاملی نیستم و تا وقتی این عشق رو دارم نمیخوام کامل باشم. فقط میخوام مامانش باشم. مامان گل پسرم
مامان هامین✨🤍 مامان هامین✨🤍 ۱۲ ماهگی
میخام یکم بنویسم آروم بشم 😭💔
من تو شهر غریب هیشکی و ندارم که بچم و نگه داره یا دوستی یا آشنایی که ببینمش بیرون بریم جای بریم هیشکی و ندارم😭
مدام درحال تمیز کردن خونه پخت و پز بچه داری ام با اینکه سنی ندارم ولی احساس میکنم افسردگی گرفتم نه میتونم با بچم بازی کنم نه محبت کنم سرش داد میزنم خدایا دارم میمیرم نمی‌دونم چطور خشمم و کنترل کنم آخه بچه یکسال دوست داره بازی کنه شیطونی کنه بغلم باشه ولی من از همه اینا معنش میکنم فقط میگم با اسباب بازی بازی کن 😭😭😭 صبحا که زود بیدارم می‌کنه محلش نمیزارم میگم شب تا صبح درحال کار کردن بودم میخام بخوابم ولم کن به زور میخا بخوابمونش این قضیه داره دیونم می‌کنه خدایا یه صبری بده من بتونم قشنگ مادری کنم بخدا عذاب وجدان گرفتم امشب جوری که نشستم دارم زار زار گریه میکنم یه دلم میگه کل اپلیکیشن ها رو حذف کنم از تو گوشی که وقتایی که تایمم آزادع به بچه برسم 😭😭😭
مامان دورت بگردم من دردت به جونم من واست میمیرم بخدا جونم می‌زارم برات نمی‌دونم چرا اینجوری شدم دوست ندارم سرت داد بزنم دیگه دعوات کنم بهت قول میدم خودمو درست کنم😭😭
خانوما شما تجربه رفتار من و داشتین چیکار کردین ؟ تراپیست رفتین؟
مامان آلما مامان آلما ۱۲ ماهگی
چند روز پیش آلما غذای کمکی‌شو نخورد.
نه یه قاشق، نه دوتا... هیــــچ!
اولش گفتم شاید سیره، شاید خوابش میاد 😴
ولی بعدش دلم ریخت...
نکنه مریض شده؟ نکنه مشکلی داره؟
همش ذهنم پر شد از "نکنه..."‌های بی‌پایان 🧠⚡
ولی یه لحظه وایسادم...
گفتم:
اگه گرسنه‌اش باشه، خودش می‌خوره.
بدنش از من عاقل‌تره.
اون لحظه فقط بغلم کرد و سرشو گذاشت رو شونه‌م 🤱💗
فهمیدم شاید چیزی بیشتر از غذا می‌خواست...
شاید فقط یه آغوش گرم، فقط "مامانشو"...
گاهی لازمه بهش اعتماد کنیم... به خودمون هم همین‌طور.

شما هم همچین تجربه‌ای داشتین؟
بچه‌تون غذا نخورد و دلتون لرزید؟
چی کار کردین؟ برام بنویسین❤️
-----‐-------
راستی این غذای خوشمزه رو هم پیشنهاد می‌کنم:
"پوره‌ی سیب‌زمینی، هویج و عدس قرمز" 🥕🥔❤️

چی می‌خوای؟
🟥 عدس قرمز – ۲ قاشق غذاخوری
🥔 سیب‌زمینی کوچولو – ۱ عدد
🥕 هویج متوسط – ۱ عدد
🫒 یه کوچولو روغن زیتون
🍋 یه قطره آب‌لیمو (دل‌خواه، برای طعم)

چطوری درستش کنی؟
👩‍🍳 همه رو با هم بپز تا کاملاً نرم شن
🔄 بعد با مخلوط‌کن یا گوشت‌کوب لهش کن
🫶 آخرش یه قطره روغن زیتون بریز تا خوش‌طعم‌تر بشه

نکته مامان‌طور:
اگه کوچولوت غذا نمی‌خوره، یه بار این ترکیب شیرین و نرم رو امتحان کن. هم شکم کوچولو راضیه، هم دل مامان آروم‌تره! ✨👶
مامان معجزه خدا🌱❤ مامان معجزه خدا🌱❤ ۱۲ ماهگی
#درد ودل
تا همین یه ساعت پیش که پسرم بیدار بود از خستگی و شدت خواب واقعا داشتم بیهوش میشدم... در حدی که وقتی شیر میخورد یکی دودقیقه خوابیدم! ولی همین که بالاخره خوابید تازه کارام شروع شد...
جابه جا کردن ظرفای شام، جمع و‌جور کردن ریخت و پاش ها و اسباب بازی که هر گوشه خونه افتاده بودن، روشن کردن لباس شویی و... و....😢
بماند که صبح چقدر کار کردم و هنوزم بخوام کلی کار تو خونه دارم...🤦
ناشکر نیستما، واقعا خداروشکر که پسرم اینقد شیطونه و اینهمه ریخت و پاش داره ولی خستم... از همسری که هیچ کمکی نمیکنه و عین خیالشم نیس حتی ۱۰ دقیقه پسرمو سرگرم کنه تا کارام رو بکنم...🥲🙂
چقدر سخته زن بودن... چقدر سخته مادر شدن... که هر دردی هم داشته باشی، هر چقدر هم که خسته باشی باید بخندی و پر انرژی باشی...🫠
اینموقع ها که میشه از زندگی و خونه و امید داشتن به اینده و‌همه چی خسته میشم و انگار ناامید ترین ادام دنیا میشم... اما صبح که با صدای پسرم بیدار میشم و مبینم داره نگام میکنه و مبخنده تموم خستگی شب میره و انگار نه انگار....🥺
میخوام چند ساعتی برای خودم باشم ولی از طرفی میگم بخوابم که فردا کسل تر نباشم! دلم چای تازه دم میخواد ولی حال اینکه پاشم چای بزارم و حتی منتظر خنک شدنش باشم ندارم...🙃
این روزا انگار حس جدیدی نسبت به پسرم و دارم و چقدر حسش عجیبه...
حس میکنم یه رفیق کوچولو پیدا کردم که محبت و عشقش تو دلم خیلیییی زیاده... کسی که سرگرمم میکنه و کنار هم از خنده غش میکنیم...وقتی میخندم میخنده و سرگرم کار خودش میشه ولی وقتی حالم خوش نیست میاد و میچسبه بهم تا بازی کنم باهاش...🫠
چقدر خوبه که دارمش!🥲
چقدر حس میکنم سبک شدم....
بمونه اینجا از حال و روز این روزها...🙂

۱۰ ماه و ۲۱روز
مامان نیک

 🩵 مامان نیک 🩵 ۱۰ ماهگی
مامان 🫀Maneli🧿 مامان 🫀Maneli🧿 ۱۲ ماهگی
اَندکی درد و دل….
من بعد از ۶سال بچه دار شدم
دوست داشتم زمانی تجربه کنم حس مادری رو که با تمام سختی هاش کنار بیام و برام قابل تحمل باشه

همیشه با بچه های فامیل انقدر بازی میکردم
که بچه ها همه وقتی میفهمیدن من دارم میرم پیششون خیلی خوشحال میشدن(به گفته ی مادراشون)
توی عید دیدنی ها من همیشه با بچه ها توی اتاق در حال بازی بودم
همیشه با خودم میگفتم مگه میشه برای بازی با بچه وقت نداشت؟؟!!
مگه میشه آدم حوصله ی بازی با بچه رو نداشته باشه؟؟!!

از روزای اول تولد دخترم تا همین الان هم انواع بازی هایی که بلد بودم و مناسب سنش بود رو باهاش بازی میکنم

ولی خیلی مواقع اصلا باهام همکاری نمیکنه
فقط میگه بغلم کن
حتی کنارش نشستم هم میگه بغلم کن
اصلا به بازی توجه نمیکنه زیاد

بعضی روزها انقدر خسته میشم از کارا و مسؤلیت های زیادی که گردنمه
که حوصله ی بازی باهاش رو ندارم واقعا
و شبها عذاب وجدان میگیرم 🥺🥺

از یه طرفم ناراحتم که خودمو کاملاً فراموش کردم و هیچکاری برای خودم نمیکنم
نه ورزش میکنم
نه به پوستم میرسم
نه قرصامو میخورم…..🥴🥴

میدونم به گفته ی کوثر یاوری داریم کار بزرگی میکنیم و مادری کردن رسالت بزرگیه که به عهده گرفتیم
ولی بیایید انگیزه بدید 🙏🏻به مادری که کم آورده و خسته اس و PMS عجیب داره براش سخت میگذره🤒🤒
مامان نیک

 🩵 مامان نیک 🩵 ۱۰ ماهگی
برش‌هایی_از_زمان_برای_فرزندم:

-میراث نور:

بذار یکم برگردیم به وقتی که توی دلم بودی.
هفته های آخری بود که قلب کوچیکت توی بدن مامان میزد؛ مثل یه آهنگ آروم که توی سکوت شب جاری میشه.
یه شب که بی‌قراری مثل موج‌های بی‌امان به قلبم هجوم آورده بود و خواب به چشمام راه نمی‌داد، بعد از کلی کلنجار خوابیدم و خواب پدر بزرگم رو دیدم.
-پسرت بدنیا اومد نغمه؟
+بله توی تختش خوابه.
پدر بزرگم خیلی آروم بغلت کرد انگار که گنجینه‌ی ارزشمندی رو توی آغوشش گرفته باشه. پشتش به من بود.
+میشه به منم نشونش بدید؟ من ندیدمش.
-به موقعش میبینیش دخترم.

از خواب پریدم، هوا روشن بود و سکوت خونه مثل لحاف نرمی دورم پیچیده بود. انگار خواب نبود، حسش واقعی بود. چندبار توی ذهنم مرورش کردم.
به مامان بزرگت زنگ زدم، خیلی دیر جواب داد…
با صدای بغض آلودش که لرزه به تنم مینداخت، گفت که پدر بزرگم دیروز عصر توی آرامش ابدی غوطه ور شده و از حالا، از اون بالاها، از پیش خدا، مراقب ماست.
گریه راه گلومو بست. سخت بود پسرم، دور بودم و غم مثل سایه‌ای سنگین روی دلم نشسته بود.
نمیخوام از تلخی اون روزا برات بگم.
اما دلم میخواد اینو بدونی که قبل از همه، بابابزرگم تورو دید. انگار با دیدن تو، قلبش از همه‌ی دردها سبک شد و روحش، رها از زمین، به سمت نور پر کشید؛ مثل پرنده‌ای که بعد از یه سفر طولانی، به آشیونه‌ی ابدیش می‌رسه.
برای همین مامان بزرگت و خواهراش بهت میگن بابا. چون تا آخر عمرت یه نشونه از روح باباشونو به همراه داری.
درمون دردمون شدی پسر معصوم من. تو نوری هستی که با اومدنت به دلمون تابید فرشته ی مامان.
مامان آلما مامان آلما ۱۲ ماهگی
«مادر شدن یعنی دوباره متولد شدن... اما این بار، با قلبی که بیرون از بدنت تپش می‌زنه.»

وقتی دخترم به دنیا اومد، حس کردم یه فصل تازه از زندگیم باز شده. فصلی که پر از عشق بود، اما بی‌نقشه. هیچ کتابی، هیچ جمله‌ای تو رو برای لحظه‌هایی که مادری قرارت می‌ده، آماده نمی‌کنه.
کاش یکی اولش بهم می‌گفت:

*اینکه خسته‌ای، طبیعیه. اینکه بعضی روزا فقط دلت می‌خواد یه ساعت سکوت باشه، یعنی آدمی، نه اینکه مادر بدی‌ هستی.
*مامان کامل وجود نداره. اونی که فقط شیرخودشو می‌ده، اونی که شیرخشک می‌ده، اونی که کار می‌کنه یا خانه دار هست، همه‌شون مامانای خوبی‌ان.
*غذا نخوردن بچه، خواب پاره‌پاره‌ش، گریه‌های بی‌دلیلش... همه‌ش یه فازن. می‌گذره. تو فقط کنارش باش.
*خودتو فراموش نکن. ناخن‌هات، یه لیوان چای داغ، یه دوش چند دقیقه‌ای، حتی یه صفحه کتاب — اینا نجاتت می‌دن.
* هیچ‌کس اندازهٔ یه مادر، عاشق و شکسته و قوی نیست. خودتو تحسین کن. چون داری عالی عمل می‌کنی.
الان که به عقب نگاه می‌کنم، می‌بینم چقدر تو لحظه‌ها بزرگ شدم. چقدر قوی‌تر، صبورتر، و عاشق‌تر شدم.

تو هم اگه مامانی، برام بنویس:
کاش یکی به تو چی می‌گفت...؟