الان که دارم تایپ میکنم یه چیزی بیخ گلوم گیر کرده اشکامم داره میریزه
دیشب تا صیح بهار اصلا نخوابید هم من هم همسرم باهاش بیدار بودیم دیروزم من استراحت نکردم و نخوابیدم امروزم از صبح بیرون بودم با پسرم ساعت 12نیم رسیدم خونه پسرم ساعت 1خوابید منم شیشه بهارو دادم پوشکشو عوض کردم خوابوندمش رو پام تا گذشاتم چند دقیقه بعد بیدار شد دوباره شیر دارم پوشکشو عوض کردم عروسکشو دادم دستش یکم بازی کنه بازی نکرد می امد منو میزد یا میرفت رو داداشش موهاشو میکشید رو پام گذاشتم هر کاری کردم نخوابید اصلا خدا منو بکشه یکی محکم زدم رو رونش واقعا کم اوردم کاش یکی بجای همسرم کار میکرد اون 24 ساعته تو خونه بود من غیر اون هیچکیو ندارم ابجیام که از خونه و بچهای خودشون بیشتر نمیشن پدر مادرمم هر وقت میرم انگار سر بارم اضافیم یه دادش 14ساله دارم که همس با پسرم که 3سالشه درگیر میشه و بهمون بی اخترامی میکنه سه تا هواهر شوهر مجرد دارم هیچکدوم در طول روز نیم ساعت نمیان با بچها بازی کنن من یکم ارامش پیدا کنم بخدا روانی شدم دو هفته است ذهنم درگیر هزینهای بیمارستانع فک میکنم حملات پانیک بهم دست میده تا بلند میشم هیچ جای و نمیبینم صداها بم و نامفهوم میشه اگه راه برم میخورم به درو دیوار ولی دردی احساس نمیکنم بعد حدود 30-40ثانیه سنگین میشه بدنم کم کم همه چی واضح میشه این حجم از فشار تو سن من نامردیه خدا از خانوادم نگذره که هیچوقت پشتم نبودن هیچوقت کمک حال نبودن فقط پسراشون پسراشون بعد میگن ما مسلمونیم بخدا اینا اگه قرار بود خودشون دین و انتخاب میکردن از اون دسته ادمای میشدن که دخترو زنده به گور میکردن همیشه میگم حسرتای که من کشیدم محدودیتهای که من داشتم نمیزارم بهار داشته باشه خدایا خودت کمک کن حالم بهتر بشه

تصویر
۱۶ پاسخ

خب مقصر خودتی ک با فاطله کم بچه آوردی و تازه یکی دیگه هم حامله ایی
حالا اون بیاد شرایطت سخت تر میشه
اگه توان داری پرستار بگیر

نباید از بقیه توقع کنی که بیان کمکت کنن حتی چند دقیقه .اینایی هم که میگن بچه روزی شو میاره کجا هستن الان بیان ببین .

واست ناراحت شدم خدا کمکت کنه
تو سن کم نباید پشت سر هم میاوردی وقتی به خودت بیای میبینی داغون شدی بنده خدا

خیلی سخته خیلی . درکت میکنم
خانواده هایی که کمکت نمیکنن رو خوب بخاطر بسپار و مطمئن باش اونام یه روزی بهت نیاز پیدا میکنن
بدون این روزات میگذره بچه ها بزرگ میشن
سخته واقعا سخته

بخاری تو انبار بوده انبار نم کشیده اوردیم تواتاق تا اونجا خشک بشه دوباره بزاریم سر جاشون به خاکای روش توجه نکنید
با تشکر🤕🥲

خیلی ببخشیدا
مگه خودت عقل نداشتی ک ۳تا بچه آوردی میخوای چیکار ب من ربطی نداره ولی خودت زندگیتو انتخاب کردی زن ی بچه بیاره یعنی از خود گذشتگی کرده بعد چن تا پشت هم اونم تو سن کم؟

نگران نباش میگذره
زندگی بالا پایین داره
میتونی از تراپی کمک بگیری

خدا بهت صبر بده من با همین یدونه دارم از سردرد و چشم درد میمیرم

انشالله درست میشه عزیزم
حالا با غصه و ناراحتی شما چیزی درست نمیشه،فکر نی نی توی شکمت باش🌹

عزیزم منم روز های سختی داشتم در پیش رو دارم اوایل انتظار کمک از همه داشتم ولی دیدم نه دیگران مسئول زندگی من نیست نه خواهر نه مادر نه پدر .من تو این شرایط قرار گرفتم ک رشد کنم بالغ بشم جا افتاده بشم بتونم فردا روز راه نشون بچه هام بدم یادشون بدم قوی باشن فقط ب خدا توکل کنن روپای خودشون باشن. پارسال منم حال شمارو داشتم از زمین و زمان توقع داشتم ولی دیدم هروی انتظارم کمتر خدا قوی ترم می‌کنه جون ب جون هام اضافه می‌کنه میتونم از پس بچه ها بزبیام

ایشالله عزیزم خدا کمکت میکنه فقط اول به خودت باید برسی تا بتونی کارهاتو انجام بدی و حالت خوب باشه .منم شرایطم بهتر شما نیست ولی اصلا بهشون فکر نمیکنم پدرشوعرم که یه دختر داره همه چیزشون اونه چون به قول خودشون دختر درست دارن وما الان ۵ساله اصلا ندیدمشون حتی بچه هامم ندیدن .و مادرم هم که پسر دوست داره و میگه پسرهام باید از داماد هام سر باشن همیشه و...اینا را هم الان ۳ساله خانه شان نرفتم .

عزیزم سخته ولی سعی کن این فشار رو جزئی از زندگی بدونی و باهاش سر کنی نباید منتظر تموم شدن سختی باشی چون تموم نمیشه من از ۷ سرکارم تا ۲ با ۲۳ تا شاگرد کلاس اول پسر

عصرم ک بچه داری و مشکلات
خیلی کم میخابم خیلی سخت قشنگ درکت میکنم
ولی بچه هات تو رو دارن فقط
از کلافگی دورشون کن با بازی تا روال کار دستت بیاد

کاش یکم برای سومی فاصله مینداختی اخ اذیتی بدنت ضعیف میشه بچها هم گناه دارن..
خداحفظشون کنه عزیزم

ایشالله همچی درست میشه کاملا درکت میکنم سخته خیییییلی سخته ولی تو مادرقوی هستی نگران نباش تو بهترین مادری ماهمه انسانیم و طبیعیه گاهی کم بیاریم خودتوسرزنش نکن برو براخودت یه چایی بریز بشین یه جایی که کمی بادبهاری بهت بخوره یه کم بهترمیشی

چرا نمیخابه

دوتا بچه داری و بارداری؟

سوال های مرتبط

مامان معجزه خدا🌱❤ مامان معجزه خدا🌱❤ ۱۲ ماهگی
#درد ودل
تا همین یه ساعت پیش که پسرم بیدار بود از خستگی و شدت خواب واقعا داشتم بیهوش میشدم... در حدی که وقتی شیر میخورد یکی دودقیقه خوابیدم! ولی همین که بالاخره خوابید تازه کارام شروع شد...
جابه جا کردن ظرفای شام، جمع و‌جور کردن ریخت و پاش ها و اسباب بازی که هر گوشه خونه افتاده بودن، روشن کردن لباس شویی و... و....😢
بماند که صبح چقدر کار کردم و هنوزم بخوام کلی کار تو خونه دارم...🤦
ناشکر نیستما، واقعا خداروشکر که پسرم اینقد شیطونه و اینهمه ریخت و پاش داره ولی خستم... از همسری که هیچ کمکی نمیکنه و عین خیالشم نیس حتی ۱۰ دقیقه پسرمو سرگرم کنه تا کارام رو بکنم...🥲🙂
چقدر سخته زن بودن... چقدر سخته مادر شدن... که هر دردی هم داشته باشی، هر چقدر هم که خسته باشی باید بخندی و پر انرژی باشی...🫠
اینموقع ها که میشه از زندگی و خونه و امید داشتن به اینده و‌همه چی خسته میشم و انگار ناامید ترین ادام دنیا میشم... اما صبح که با صدای پسرم بیدار میشم و مبینم داره نگام میکنه و مبخنده تموم خستگی شب میره و انگار نه انگار....🥺
میخوام چند ساعتی برای خودم باشم ولی از طرفی میگم بخوابم که فردا کسل تر نباشم! دلم چای تازه دم میخواد ولی حال اینکه پاشم چای بزارم و حتی منتظر خنک شدنش باشم ندارم...🙃
این روزا انگار حس جدیدی نسبت به پسرم و دارم و چقدر حسش عجیبه...
حس میکنم یه رفیق کوچولو پیدا کردم که محبت و عشقش تو دلم خیلیییی زیاده... کسی که سرگرمم میکنه و کنار هم از خنده غش میکنیم...وقتی میخندم میخنده و سرگرم کار خودش میشه ولی وقتی حالم خوش نیست میاد و میچسبه بهم تا بازی کنم باهاش...🫠
چقدر خوبه که دارمش!🥲
چقدر حس میکنم سبک شدم....
بمونه اینجا از حال و روز این روزها...🙂

۱۰ ماه و ۲۱روز
مامان دردونه مامان دردونه ۱۱ ماهگی
اگه پست های قبلی منو خونده باشین راجع به خواب مستقل و جدا کردن خواب و شیر از همدیگه قبلا نوشته بودم و پیشرفت خوبی هم ااشتیم. اما چند تا اتفاق از جمله مسافرت ها و از همه بدتر بستری شدن بیمارستانش باعث شد کلا سیستم مون بهم بریزه و بعد بیمارستان خیلی سخت نگرفتم سر این قضیه. چون شیر خوردن زیادش، چسبندگیش و همینطور با شیر خوابیدنش (که حتی کاهی ۴۰ دقیقه یک ساعت به سینه وصل بود و نمیخوابید) انگار همه برای هضم اون اتفاقات و استرس هایی بود که بهش وارد شده بود. میدونین که مکیدن سینه برای بچه ها فقط برای غذا نیست یه عامل مهم آرامش و تنظیم سیستم عصبی شونه. بهشون امنیت میده.
خستگی خودم باعث شده بود که رد بدم و بگم بی خیال خواب مستقل چیه هرکاری همه تا الان کردند منم به وقتش میکنم.
ولی چند روز پیش یه پستی دیدم از تجربه مامانی که داره بچه دو ساله اش رو از شیر میگیره و روز سوم بود و نوشته بود خوابیدنش خیلی سخته و برای خواب گریه میکنه. اصلا دلم نخواست که پسرم برای از شیر گرفتن اینطوری اذیت بشه‌ و طبق گفته روانشناسان کودک خواب و شیر باید از هم جدا باشن که وقتی بچه رو از شیر میگیری فقط شیر قطع بشه، آرامش بچه مختل نشه.
این چارت رو درست کردم. هر بار بدون شیر میخوابه سبز، هر بار با شیر میخوابه قرمز. یه مدت میخوام خودمو پیگیری کنم ببینم اوضاعم چطوره و بعدش برنامه ام رو جدی تر کنم که دیگه هیچ وقت یا شیر نخوابه.
بیدار شدن》شیر》بازی》خواب : این درسته.
بیشترم برای انگیزه داشتن خودمه. چون حس کردم دارم تنبلی میکنم.
[هنوز شیر شب رو قطع نکردم.]
اگه برای شما اینطوری نیست با صبر و مداومت تدریجی فاصله بندازین. اول یه دقیقه بعد دو دقیقه...۵ دقیقه ... ۱۰ دقیقه... کم کم فاصله ایجاد کنین.
مامان هامین✨🤍 مامان هامین✨🤍 ۱۲ ماهگی
میخام یکم بنویسم آروم بشم 😭💔
من تو شهر غریب هیشکی و ندارم که بچم و نگه داره یا دوستی یا آشنایی که ببینمش بیرون بریم جای بریم هیشکی و ندارم😭
مدام درحال تمیز کردن خونه پخت و پز بچه داری ام با اینکه سنی ندارم ولی احساس میکنم افسردگی گرفتم نه میتونم با بچم بازی کنم نه محبت کنم سرش داد میزنم خدایا دارم میمیرم نمی‌دونم چطور خشمم و کنترل کنم آخه بچه یکسال دوست داره بازی کنه شیطونی کنه بغلم باشه ولی من از همه اینا معنش میکنم فقط میگم با اسباب بازی بازی کن 😭😭😭 صبحا که زود بیدارم می‌کنه محلش نمیزارم میگم شب تا صبح درحال کار کردن بودم میخام بخوابم ولم کن به زور میخا بخوابمونش این قضیه داره دیونم می‌کنه خدایا یه صبری بده من بتونم قشنگ مادری کنم بخدا عذاب وجدان گرفتم امشب جوری که نشستم دارم زار زار گریه میکنم یه دلم میگه کل اپلیکیشن ها رو حذف کنم از تو گوشی که وقتایی که تایمم آزادع به بچه برسم 😭😭😭
مامان دورت بگردم من دردت به جونم من واست میمیرم بخدا جونم می‌زارم برات نمی‌دونم چرا اینجوری شدم دوست ندارم سرت داد بزنم دیگه دعوات کنم بهت قول میدم خودمو درست کنم😭😭
خانوما شما تجربه رفتار من و داشتین چیکار کردین ؟ تراپیست رفتین؟
مامان توت فرنگی مامان توت فرنگی ۱۲ ماهگی
دختر قشنگم چندروز دیگه یک سالش میشه
بارداری برام ی حس قشنگ و خاصی بود که تا کسی تجربه نکنه نمیتونه احساسی که ادم داره رو حس کنه،ولی من از اون دسته مامانایی بودم که موقع بارداری زیاد ارتباط نمیگرفتم با بچه فقط تو سرم به خودم افتخارمیکردم که ی انسان رو دارم پرورش میدم،منی که عزیزدوردونه بودم و دست به سیاه وسفید نمیزدم الان یه دختر زیبا خدا بهم داده که حتی خوابه شبانه ام ندارم به حدکافی استراحت انچنانی ندارم دروغ چرا دلم برای خودمم تنگ میشه گاهی گریه میکنم گاهی میخندم بعد یکی دوساعت باز به خودم میام شیفت مادریمو تحویل میگیرم🤣،ولی خداروهزاران مرتبه شکر بهم ی بچه سالم داده ی دختر ناز که همیشه تو رویاهام بود دختر داشته باشم منو بابایی خیلییی عاشق دخترمونیم هر روزم برای شیرین کاریاش میمیریم الانم که داره کم کم ی سالش میشه و تاتی میکنه حرف میزنه از ذوق نفسمونو بند میاره نمکدون، نمیگما اعصبانی شدم داد زدم حرص خوردم از خستگی ولی ی تار موشو با دنیا عوض نمیکنم عذاب وجدانه بعدشم امونمو بریده و میبره،میخوام بگم خدا همه بچه هاتونو حفظ کنه عاقبت به خیر باشن الهی،الهی اونایی ام که نی نی میخوان خدا صداشونو بشنوه و خوشحالشون کنه این دعای هر لحظه منه....❤️این دختر گله من نیهان خانمه🥰م
مامان إلا مامان إلا ۱۲ ماهگی
دخترم امشب شد 11 ماهه باورم نمیشه 1 ماه دیگه میشه یکسال
یکسال پر از چالش چقدر عجیب بود میگم چ زود بچه ها بزرگ میشن نه
انگار همین چند ساعت پیش بود سرشو گذاشتن کنار چشمم😐😍
ب خودم افتخار میکنم واقعا بابت اینکه هیچ کس هیچ کس نبود حتی یذره برام نگه داره
بخدا در حالت نشسته دولا میشدم خوابم می‌میبرد
شده 6 بعد ظهر ناهار و صبحانه رو با هم خوردم
ولی بازم کم نذاشتم همیشه با روی خوش و خندان در رو روی همسرم باز کردم همیشه غذا آماده
شده بعضی وقتا خسته شدم داد زدم ولی خودمو سرزنش نمیکنم چون واقعا قوی بودم من
دو جا رو هیچ وقت یادم نمیره
اولین باری ک إلا سرماخوردگی گرفت
با همسرم بردمش دکتر
همون جا یه خانم با من بود دقیق بچه هاش هنسن دختر من یکم بزرگتر بودن
شوهرش مادرش یه خانوم دیگه همراش بود فقط دلداریش میدادن ناراحت نشه که بچه ش مریضه براش نگه می‌میداشتن قوربون صدقه خودشو بچه هاش میرفتن
اونجا واقعا به خودم و همسرم افتخار کردم که من توانایی اینو دارم از پس زندگی خودم بر بیام
پوتین مورد هم همین 13 بدر
ک رفتیم بیرون با همسرم خودم با یه ساعت تو خونه هم خودم هم بچه هم گوشت و وسایل و میوه و همه چی آماده کردم بعد رفتیم یجا نشستیم اتفاقا بین دو خانواده نشستیم هردو بچشون 2یا 3 ماه از دخترم بزرگتر بودن هر دو تا 3 ی 4 نفر کمکی داشتن بچه رو براش میخوابه میخوابوندن تو آغوش میگرفتن ک مامانه لذت ببره در حالی که من جامونو خیلی قشنگ چیدم تا همسرم آتیش روشن کرد گوشتارو سیخ کشیدم بعد إلا رو گرفتم خوابوندم همشون به من نگاه میکردن پچ پچ میکردن اونجا بود فهمیدم من چقدر قویم 🥹