۶ پاسخ

وای وای دلم واست یذره شده بود اونقد دلم واست تنگ شده بود..

تازه فضول تر هم میشن😪🤕فکر کن وقتی راه بیفتن چیکارا که نمیکنن
من پریودم امروز هروقت خواستم برم پدمو عوض کنم این خانوم یه بازی سرم درآورد از آخر اینقدر دیر شد که سوزش ادرار گرفتم 😖

ای جان چ شیرینه این بچه ماشالله

من امروز رفتم دسشویی گریه میکرد درو باز کردم صداش کردم ک ساکت شه اومد سراغ😂میخاست بیاد تو دسشویی از پله کشید بالا سرش خورد دیوار بغلی کلی گریه کرد نفهمیدم چجوری دسشویی کردم بخدا😕😂

نفسم خیلی فضول شده یا زیر میز یا مبل و میگیره بلند میشه یا زیر میز نهارخوری یا تو آشپزخونه همیشه کوچیک بود یکسره خواب بود و آروم حالا مگ می‌خوابه همش در حال شری میاد در دستشویی بخدا
ب شوهرم میگم ببرش پایین خونه مامانت ده دقیقه می‌ره باز میاد استراحت ندارم بخدا

هر چی هم اذیت کنن از این فسقلی ها نمیشه دل کند

سوال های مرتبط

مامان آرشینا مامان آرشینا ۸ ماهگی
امروز به معنای واقعی سکته زدم نهار خونه مادر شوهرم طبقه پایین بودیم دخترم بالا خوابونده بودم هر ۱۰ دقیقه گوشش می‌دادیم که صداش گریه ش میاد چون تو رختخواب خونه خودمون راحت تر تایم بیشتر میخوابه خلاصه بعد نهار داشتم طرف میشستم شوهرم به پسرم که ۷ ساله ش گفت از پشت در گوش بده ببین صدای خواهری میاد نگو اومده بالا دیده بیداره پیچیده به پتوش از ۱۲ تا پله اوردتش پایین .🤯یدفعه دیدم شوهرم مادر شوهرم بلند شدن دویدن سمت در گفتم ببینم چی شده نگاه کردم دیدم پسرم خواهرش بغلش پتو هم دورش .همون با دستکش کفی افتادم وسط آشپزخانه هیچ مادر شوهرم همسرم نمیدونستن بیان سمت من حالم بد شده یا بچه رو از پسرم بگیرن
یعنی از ظهر تا الان صد تا آیت الکرسی صلوات خوندم صدقه دادم که خدا بچه هام حفظ کرده اتفاقی براشون نیوفتاده .یا صاحب زمان اون همه پله جور تونسته بچه بغل بیاد. مثل چشم از خواهرش مراقبت میکنه بازیش میده گریه کنه نگرانش میشه مریض بسه اصلا نزدیکیش نمیاد تا خواهرش هم نگیره نمیدونم این چه کاری بود کرده واقا بچه س .نمیشه اعتماد کرد.
مامان نیهان جون مامان نیهان جون ۱۲ ماهگی
💥پارت دوازدهم💥
شروع زندگی مشترک با کسی که هیچ علاقه ای بهش نداشتم برام خیلی سخت بود سخت‌تر این بود که یه کوچه با خونمون فاصله داشتم و اجازه نداشتم برم خونشون مادر شوهرم یه زن افسرده ای بود که سال ۸۴ پسرش فوت شده بود سال۸۵ از همسرش طلاق گرفته بود سال ۸۶ هم من عروس شده بودم زنده خیلی گریه میکرد یه لحظه که تنها میشد با صدای بلند گریه میکرد الاهی دورش بگردم فدای دلش بشم که چه درد بزرگی رو تحمل میکرد و من درکش نمی‌کردم. نمیتونست تو خونه بشینه هر روز می‌رفت خونه دوستش اونجا سرش گرم میشد همه چی یادشمیرفت عصر میومد خونه شام می‌خوردیم بعداز شامم دوستش با دختران میومدم دورهمی. که مادر شوهرم احساس تنهایی نکنه خدا مرگ فرزند رو قسمت هیچ کس حتی دشمن آدمم نکنه واقعا سخته مدتی گزشت من حالت تهوع داشتم به خواهر شوهرم گفتم رفت تست گرفت بله من باردار بودم بارداری من باعث خوشحالی مادر شوهرم شد و اون تقریبا از اون حال و هوا دراومد روزها و ماه ها گزشت و شد ماه آخره من منم داشتم به زایمان نزدیکتر میشدم یه شب که تابستون بود همه تو حیاط خوابیده بودن منو مادر شوهرم مثل همیشه توی اتاق خوابیده بودیم. دیدم درام داره شروع میشه بیدارش کردم گفتم درد دارم گفت وقته زایمانه. ولی تحمل کن وقت بگزرون بعد بریم بیمارستان از الان بریم هر کس میاد معاینه می‌کنه. دردت میاد. صبح شد دیگه من تحملم تموم شد همه رو بیدار کردیم منو بردن بیمارستان. پسرم به دنیا اومد پسری که مرده زندگیمه تکیه گاه منه رفیق منه آنقدر خوشحال بودم از به دنیا آمدنش احساس میکردم این یه نفر فقط و فقط برای من آفریده شده الان همون آقا پسره ۱۶سالشه نفسم به نفسای اون بنده