۳ پاسخ

منم متنفرم
هرکسی جایگاه خودشو داره حالا حتی بی سوادم باشی کسی حق نداره بهت کم نگاه کنه تازه ما که این همه درسم خوندیم

خوب این ب خاطر اینه ک بعضی آدما عقلشون ب چشمشونه مثل اینکه با آدم پولدار
با احترام حرف میزنن ولی بی پول ن

دقیقا این اتفاقم برای من تو بیمارستان زمان بستری پارمیس افتاد
یه پرستاره با همه مامان بد بود و همش اخم و اخلاق گند
بعد یه مامان واسه زردی بچشو اوردن بستری شد به سر و وضعش میخورد خیلی پولدار باشه
اون پرستاره دور این خانوم میگشت قربونت برم عزیزم از دهنش نمی افتاد

سوال های مرتبط

مامان مسیحا مامان مسیحا ۱۰ ماهگی
سلام، یه درد دل دارم به عنوان یه پرستار اطفال با شما مادر ها.
خدای نکرده اگر بچه خودتون یا اشناتون پیش اومد که بستری شدن تو بیمارستان.
اگه به بیمارستان و پرستار ها اعتماد ندارین کلا بستری نکنین. اگر بستری کردین باید صبور باشین. پرستار ها فقط دستورات رو اجرا می کنن کاری رو سرخود انجام نمیدن باید حتما دستور داشته باشه. پس اگه آزمایش یا هرچی هست دکتر نوشته خون بچه شما به چه درد پرستار میخوره. برای تعویض رگ و انژیوکت زدن بچه اینقدر استرس نداشته باشین و فضا رو متشنج نکنین که پرستار هم مضطرب و عصبی بشه. رگ گیری اطفال با بزرگسال فرق داره مخصوصا زیر سه سال. اکثرشون رگ مشخصی ندارند و پرستار طبق تجربه می‌ره تا رگ پیدا کنه. پرستار که با شما و بچه شما مشکل نداره که بخواد اذیت بشه. همه دوست داریم با اولین انژیوکت رگ بچه پیدا بشه و کار ما هم کمتر باشه. پس بی احترامی به پرستار فقط باعث دل شکستن این قشر بی پناه میشه. شما از بیرون به پرستار ها نگاه می کنین. ولی تو این سیستم فعلی هیچ کس هوای پرستارا رو نداره و قدرشون دونسته نمیشه. همه از کار زیاد خسته و از قدر نشناسی مراجعه کننده و بالا دستی ها دل شکسته و از حقوق کم و پرداختی های عقب افتاده کلافه هستن. درسته بچه عزیزه و شما تو اون شرایط نگران بچه هستین ولی یاد تون باشه که پرستار هم مثل شما آدمه...
# روز پرستار
مامان ❤️زندگی مادر❤️ مامان ❤️زندگی مادر❤️ ۱۱ ماهگی
خانما تا حالا براتون پیش اومده که به جای تشویق و تحسین از تربیت بچه اتون دائما حرف و تیکه و تنه بشنوین
به خدا از وقتی بچه ام بدنیا اومده همش دارم غصه می خورم از دست حرف های مردم
بچه آپ تشنج بدون تب داشت بدون علائم
بعد مادر شوهرم برگشت گفت‌ تو اگر ماند خوبی بودی نمی زاشتی بچه‌ ات تشنج کنه بخوابه تو بیمارستان قرص بخوره
همه تنه ها و تیکه هاشون شروع شد
هر کی بچه امو می بینه
هی شروع می کنه اینو نه اینکارو نکن
منم به همه حرفاشون احترام میزارم
حتی یگ نفر هم نشده ازم بخاطر این همه کاری می کنم بگه چقدر مادر خوبی هستی چقدر به بچه ات می رسی
مثلا پسرم از وقتی اومده از بیمارستان یبوست داره
سه بار دکتر بروم روغن زیتون گلابی انجیر همه چی هم امتحان کردم خوب نشد
هنوزم درگیرم بعد سه ماه
الان بعضی وقتا بارهنگ میدم بهش یکم کمتر زور میزنه
بعد پدرشوهرم می گه
من بارهنگ می دونستم خوبه قدیما میدادن به بچه ها
صبح خونمون بود می گفت چقدر بچه شله
الانم پیام داده چرا دا ی با قاشق چای خوری غذا میدی
با قاشق غذا خوری گنده ها بهش غذا بده
همش می گن کارت اشتباه
مو به مو کارام عیب میزارن
حتی می گن پوشک نکن
کهنه ببند
بااینکه آدمای روستایی نیستن
اصلا بچه من غذا نمی خوره بزور بعضی وقتا بهش غذا میدم
قاشق کودک هم کوچولوئه
اگر با قاشق گنده بدم بالا میاره اوق میزنه
مامان نیک

 🩵 مامان نیک 🩵 ۱۰ ماهگی
برش‌هایی_از_زمان_برای_فرزندم:

اسمت رو انتخاب کردیم. نیک؛ مثل یک نشونه‌ی خوب و مبارک. پسر نیک و مهربون من و بابا.
روزای آخر خیلی حال خوبی نداشتم. ضعف زیادی داشتم.
بابای مهربونت تمام تلاششو می‌کرد که حالم بهتر باشه. وقتی کنارم بود، دنیام آروم بود. چقدر خوشحالم از انتخابم، چقدر دوست دارم زودتر باباتو بشناسی و باهاش وقت بگذرونی. خوشحالم که الگوی زندگیت، مردیه که هر روز بیشتر از قبل بهش افتخار می‌کنم.

روزای آخرم گذشت؛ انگار دقیقه‌ها کش می‌اومدن.
دردام شروع شده بود. بابات سر کار بود، زنگ زدیم بیاد.
مامان بزرگ مهربونت، عمو جون و زن عموی قشنگتم با من اومدن بیمارستان.
از سختی‌هاش نمی‌نویسم؛ اونا برام مثل بافتن یه قالیچه‌ی پرنقش‌ونگار بود که آخرش به زیبایی تو ختم شد.
همه‌ی سختی‌های دنیا رو به جون می‌خرم برای بودنت.

دنیا اومدی؛ ماه بودی نیک، یه تیکه از بهشت.
خاطرات اون روز رو با دنیا عوض نمی‌کنم. از همون لحظه‌ای که توی بغلم گذاشتنت، زندگیم رنگی شد.❤
مامان دردونه مامان دردونه ۱۰ ماهگی
بعد از ترخیص از بیمارستان حال بدی داشتم و عذاب وجدان زیاد. همش نگران این قضیه بودم که نکنه این اتفاقات باعث تروما بشه براش. پست نوشتم، حرف زدم، گریه کردم و خیلیا هم دلداری دادن که بچه است دیگه... با گریه بزرگ میشه. ولی حال بد من و صحنه هایی که شاهدش بودم فراتر از این بود که با این حرفها خوب بشه‌
با یه دوست آگاه و باتجربه حرف زدم، با دکترش حرف زدم، با روانشناس حرف زدم و در موردش خوندم و این همراهی و آگاهی خیلی کمکم کرد‌.
برای شما:
تو این سن هتوز حافظه بچه قوی نیست و براش تروما پیش نمیاد. اما اون‌محیط و درد و وحشتش باعث ایجاد استرسی درش میشه که مدتی موندگاره و البته اینا برای همیشه تو حافظه عصبیش میمونه‌ در واقع مغزش فراموش میکنه اما بدنش نه.
علائمی که پسرم داشت؛
۱. اوایل خیلی خیلی سخت خوابش میبرد الان خوب شده.
۲. چسبندگی شدیدی به من پیدا کرده و همش بغل میخواد.
۳. تعداد دفعات شیر خوردنش خیلی بیشتر شده.
۴. بیرون میریم همش میخواست سینه دهنش باشه ولی نمیخورد الان بهتر شده.
۵. دیگه دد نمیگه. اصلا☹
۶.موقع بیدار شدنش گریه میکرد شدیدا. الان بهتر شده.
۷. تو خواب چندین بار وحشتناک با گریه بیدار میشد. یه هفته اول اینطوری بود.
۸. حس میکنم اخلاقش عوض شده. دیگه آروم نیست. عصبی شده و چند روزه که همش جیغ میزنه.
اینا نشونه استرس باقیمانده در بدن کودکه‌. بعد از بستری شدن، یا کلا محیط ناامن مثل دعوا و غیره... راهکارها پست بعدی
مامان نیک

 🩵 مامان نیک 🩵 ۱۰ ماهگی
برش‌هایی_از_زمان_برای_فرزندم:

-میراث نور:

بذار یکم برگردیم به وقتی که توی دلم بودی.
هفته های آخری بود که قلب کوچیکت توی بدن مامان میزد؛ مثل یه آهنگ آروم که توی سکوت شب جاری میشه.
یه شب که بی‌قراری مثل موج‌های بی‌امان به قلبم هجوم آورده بود و خواب به چشمام راه نمی‌داد، بعد از کلی کلنجار خوابیدم و خواب پدر بزرگم رو دیدم.
-پسرت بدنیا اومد نغمه؟
+بله توی تختش خوابه.
پدر بزرگم خیلی آروم بغلت کرد انگار که گنجینه‌ی ارزشمندی رو توی آغوشش گرفته باشه. پشتش به من بود.
+میشه به منم نشونش بدید؟ من ندیدمش.
-به موقعش میبینیش دخترم.

از خواب پریدم، هوا روشن بود و سکوت خونه مثل لحاف نرمی دورم پیچیده بود. انگار خواب نبود، حسش واقعی بود. چندبار توی ذهنم مرورش کردم.
به مامان بزرگت زنگ زدم، خیلی دیر جواب داد…
با صدای بغض آلودش که لرزه به تنم مینداخت، گفت که پدر بزرگم دیروز عصر توی آرامش ابدی غوطه ور شده و از حالا، از اون بالاها، از پیش خدا، مراقب ماست.
گریه راه گلومو بست. سخت بود پسرم، دور بودم و غم مثل سایه‌ای سنگین روی دلم نشسته بود.
نمیخوام از تلخی اون روزا برات بگم.
اما دلم میخواد اینو بدونی که قبل از همه، بابابزرگم تورو دید. انگار با دیدن تو، قلبش از همه‌ی دردها سبک شد و روحش، رها از زمین، به سمت نور پر کشید؛ مثل پرنده‌ای که بعد از یه سفر طولانی، به آشیونه‌ی ابدیش می‌رسه.
برای همین مامان بزرگت و خواهراش بهت میگن بابا. چون تا آخر عمرت یه نشونه از روح باباشونو به همراه داری.
درمون دردمون شدی پسر معصوم من. تو نوری هستی که با اومدنت به دلمون تابید فرشته ی مامان.