خلاصه بعد زدن آمپول ریه من دیابت گرفتم و یه مشکل به مشکلاتم اضافه شد و انسولینی شدم.اونم دوز بالا.بعد اون دکتر گفت باید آمپول دور نافی بزنی صبح و شب و اینکه قرص آسپرین هم روزی دوتا.جدا از اون همه قرصی که میخوردم.خلاصه که تمام بدنم عین بادمجون کبود شده بود.هرکی منو میدید زار زار گریه میکرد.همسرم که روز و شب نداشت.هر دقیقه راهی بیمارستان بود.درست حسابی سرکار نمیرفت.کار هرروزش گریه بود من میفهمیدم ولی جلوی من مسخره بازی درمیاورد و هی میگفت بچه بعدی دوقلو باشه😂😂فکرشو بکنید بعد اون همه هفته به هفته بستری بودن،این سری ۲۰روز بستری شدم.هردقیقه منتظر این بودم یکی بیاد ملاقاتم.پدرم هرروز زنگ میزد گریه.مادرم گریه.خواهر بردارم😔😔خانواده همسرم.روزگارمون سیاه شده بود.هرروز سونوی واژینال انجام میدادن.حتی با وجود پساری روز به روز طول سرویس من کمتر میشد تا جایی که رسید به ۸.یعنی علانا وقت زایمان بود.تو بیمارستان حق نداشتم از تخت بیام پایین.غذای دیابتی بهم میدادن.حالم بهم میخورد

۲ پاسخ

آخ گلم چقد سختی کشیدی🥺

الان خوبیذگلمم

سوال های مرتبط

مامان نوتلا توت فرنگی مامان نوتلا توت فرنگی ۲ سالگی
داستان زایمان.دیشب وقت نشد بگم
خلاصه منو بردن اماده کنن برای زایمان گفتن اتاق عمل خیلی شلوغه باید منتظر بمونی.منم تنها رفته بودم همسرمم نیم ساعت مونده بود برسه بیمارستان.طلاهامو تحویل دادم.گوشیمو نمیدادم هی میگفتن گوشیتو بده میگفتم تو رو خدا بذارید به همسرم زنگ بزنم شاید من زنده برنگردم بگم حواسش به پسرم باشه.چشمام نمیدید اونقدر گریه کرده بودم.دکترم داد میزد اتاق عملو بگو خالی کنن اوضاع مریض وخیمه.بچه اکسیژن نداره.هی میومد به منم میگفت بچه برای چیت بود دعا کن رحمت پاره نشه‌.اوضاع خوبی نداری.همسرم بعد زایمان تعریف میکرد که دکتره هرچی از دهنش دراومده بهم گفته که حال خانومت خوب نیست .امیدی نیست هردو زنده بمونن.یا خانومت یا دخترت.اینم بگم من زمانی که رفتم بیمارستان گفتم لابد طبق روال همیشه منو بستری میکنن فکر نمیکردم وقت زایمانه،به همسرم گفتم اومدی برام کباب بخر خیلی هوس کردم.بنده خدا میگفت ۴تاسیخ کباب و همه چی خریدم.میگفت دستم بود اومدم بیمارستان دکتره اینا رو گفت همه کبابا رو ریختم پای درخت.نشیتم گریه که خدا من بچه بدون مادر میخوام چیکار.به حدی گریه کرده بود زیر چشماش سیاه بود.میگفت دکتره خیلی بد و بیراه گفت بهم.خلاصه بعد کلی مصیبت اتاق عمل خالی شد و آمپول بهم زدن و بچه دنیا اومد.اما من بچه رو ندیدم و دوتا دلیل داشت یکی اینکه اکسیژن بهش نرسیده بود و بدون اینکه به من بدن فورا بردن ان آی سیو و دوم اینکه عمل من یکساعت و ربع طول کشید چون خونریزی بند نمیومد و من از حال رفتم و با بدترین وضعیت جسمی و خونریزی زیاد منو بردن آی سیو.دوشب تو آی سیو بودم.از هیچکس خبر نداشتم.نه همسرم نه بچه ام.گوشی هم نمیدادن زنگ بزنم.
مامان نوتلا توت فرنگی مامان نوتلا توت فرنگی ۲ سالگی
خلاصه منو بردن بخش و از یکی از بیمارا گوشی گرفتم و به همسرم زنگ زدم تا صوامو شنید هی میگفت خوبی خوبی ولی من به جدی حالم بد بود و خون ازم رفته بود نمیتونستم حرف بزنم فقط گفتم خودتو برسون بیمارستان.فوری اومد.اینو بگم که ما طبق تجربه زایمان قبلی که اتاق خصوصی داشتیم اینبار هم گرفتیم منتها به قدری بخش زایمان شلوغ بود که کنسل شد و هزینه رو عودت دادن.من موندم تنها بذون همراه که خیلی بهم سخت گذشت.خلاصه دوروز دیگه موندم و بعد مرخص شدم.همچنان دخترمو ندیدم.اینم بگم از اونجایی که فاصله زایمان هام کم بود بخیه ام هرروز بدتر میشد تو بارداری و گوشت اضافه آورده بود و عفونت کرده بود .تو این زایمان من همش وحشت داشتم نکنه از جایی دیگه پاره کنن که خداروشکر همونجا انجام شد و البته گوشت اضافه رو برداشتن و به عمل زیبایی دیگه برام انجام دادن.که نمیتونم بگم🤪سر همین موضوع دوره نقاهت من طولانی شد.اومدم خونه و از بیمارستان تماس گرفتن که اگه رضایت دارید از بانک شیر به بچتون شیر بدیم.همسرم رفت رضایت داد.روز پنجم من با هزارمصیبت تونستم راه برم و رفتم بیمارستان برای اولین دخترمو دیدم که تو دستگاه بود.همسرم روزی ۳بار میرفت اما من نه.دخترم با اینکه زود دنیا اومده بود فقط روز اول اکسیژن بهش وصل بود و بعد جدا کردن.حدود ۱۵روز بیمارستان بستری بود و بعد آوردیم خونه🥰🥰🥰درسته خیلی سختی کشیدم،یه جاهایی فکر میکردم نکنه اتفاقی بیافته،خیلی همسرمو اذیت کردم اونقدر تحت فشار روحی بدی بودم،اما الان که بغلش میکنم کل وجودم عشقه،خوشحالیه که با هیچی قابل مقایسه نیست.وقتی میخنده دلم میخواد از ذوق غش کنم براش .اما اینم بگم همشو با اشک نوشتم .تا زنده ام اون روزا رو یادم نمیره
مامان دخترنازم زهرا مامان دخترنازم زهرا ۲ سالگی
سلام خواهرا تو رو خدا بهم دلداری بگید بهم بگید واقعا این علائم علائم تشنج بوده
خانما من ۱۰ روز پیش دخترم با علائم عفونت ریه و تب بستری کردم همون شب اول بستری با شیاف و استا تبش پایین نیومد همینجور که بهش سرم وصل بود دخترم شکمش نفخ شدید کرد خیلی بی قرار شد حتی صورتش حس کردم ورم کرد تمام بدنش ابی شد مثل حالت خفگی اکسیژنش پایین اومد بزور نفس می‌کشید دست و پاش ودهانش شروع به لرزیدن کرد که فقط جیغ میزدم تا بهش آمپول و اکسیژن و۳ تا شیاف دادن تا آروم شد خداروشکر که دکتر گفت تشنج هست حتما باید ببری مغزو اعصاب و نوار مغز تو شهرمون نداریم پس فردا نوبت گرفتم ببرم بندر عباس ولی دلم خونه خیلی میترسم من یه دختر ۲ ساله بخاطر تشنج از دست دادم الان این میمیرم چیزیش بشه کسی میدونه دور از جون علائم تشنج چیه چطوری
چون من اون دخترم تشنجش بدون تب بود فق بی حال میشد صورتش زرد میشد چشماش سفید میشد این علائمش یه طور دیگه است میشه یعنی تشنج نباشه دارم دیونه میشم
مامان معنای زندگی مامان معنای زندگی ۲ سالگی
سلام خانوما میگم هرکی هرچی میدونه راجب این مشکل من بهم بگه ناراحت نمیشم
من تازگیا یعنی یکسالی میشه که خیلیا رو شبیه هم میبینم مثلا دوتا بازیگر متفاوت رو فک‌میکنم یه نفر بعد بقیه بهم میخندن میگن اینا اصلا شبیه هم نیستن چه برسه یه نفر باشن بعد توضیح میدن با تمسخر که این فلانیه این فلانیع
بعد دیروز تو یه مهمونی بودم به یکی گفتم اینا خواهر دوقلو هستن انگاری شیبو از وسط نصف کنی گفت اصلا اینا باهم فامیل نیستن چه برسه خواهر دوقلو کلی هم خندید بهم
بعد امروز رفته بودیم پارک با خواهرم بچمو برده بودم از این پارک های سرپوشیده یه دفعه من گفتم یا خدا آبجی این دختره که اون طرف بود داشت بازی میکرد الان قبل ما نشسته تو استخر توپ گفت آبجی یعنی نیک ساعته تو متوجه نشدی اینا دو تا خواهر دوقلو هستن گفتم آبجی اینا خیلی شبیه بهم هستن از کجا بدونم گفت خواهر خودتو مسخره کردی اینا زمین تا آسمون فرق دارن
من چه دکتری باید برم چرا اینجوری شدم خودمم میترسم ولی رو نمیکنم
مامان هانا مامان هانا ۲ سالگی
سلام به همه خواستم بگم من ۵ شب که دخترم رو از شیر گرفتم
دو شب اول بی تابی کرد حدود دوساعت گریه ک د تا خوابش برد
به هق هق افتاد هر چی میگفتم میگفت نه اما مقاومت کردم شبهای دیگه ۶ صب بیدار شد و یه یه ساعتی بهونه آورد خوابید
خیلی چیزا امتحان کردم تا از شیر بگیرم زیتون سیز گال تلخ زدم از عطاری تلخک گرفتم ازیترومایسین که شربت خیلی تلخی بود مالیدم رژ لب چسب. هیچی فرقی نکرد فقط فلفل سیاه البته بگم فقط یه بار دهن زد و دید تند زودی پشتش آب خورد و تمام. چند روز فقط میمالم به ممه بو میکنه میگه آخه دیگه نمیخوره و مهمتر از همه اینکه باهاش زیاد حرف بزنید. به عروسکش بگیرد ممه آخ شده به دورو بری ها بگید ممه آخ شده هی تو وهنش بشینه اونوقت راحت میشه گرفتش توی روز که یکی دوبار میگه ممه تا میگم آخ شد میره دنبال بازی فقط مقاومت کنید گریه کرد دلتون نسوزه
و اینکه ما مجبور شدیم پنج شب رو با ماشین دور بزنیم تا بخوابه چون هانا فقط با خوردن سینه می‌خوابید نه بهل نه پستونک نه تاب پس ماشین بهترین گزینه بود
مامان هانا مامان هانا ۲ سالگی
تجربه از شیر گرفتن من :
فکر نکنم بچه ای وابسته تر از بچه من به شیر مادر بوده باشه
دختر من دو سال تمام شیر خودمو خورد صبح تا شب و شب تا صبح شیر منو میخورد واسه خوابیدن روزش واسه خوابیدن شبش واسه اروم شدنش همیشه و همه جا وسط غذا توی شلوغی توی خلوت وسط سفره توی مهمونی وسط مهمونی همیشه درخواست می می میکرد
طوری که از شیر گرفتنش شده بود کابوس هممون
ولی دلو زدم به دریا و دقیقا فردای تولد دو سالگیش شروع کردم از شیر گرفتن.
و راحت تر از چیزی که فکرشو میکردم گذشت. الان بعد از دو سال دارم لذت بچه داری رو میفهمم. اگه بچتون وابستس نترسید. پا روی احساستون بذارید و ببینید چطور بعدش به غذا میفته چطور بعدش راحت میخوابه راحت بازی میکنه. واقعا مادر تازه نفس میکشه. دو سه روز اول سخت بود ولی بعدش واقعا هر ثانیه به خودم میگم چرا زودتر از شیر نگرفتمش و به خودم و به بچم لطف نکردم
من از روز اول صبح که از خواب بیدار شد تلخک زدم روی سینم اومد سینمو دید که سیاه شده گفتم می می درد و از اون ثانیه دیگه حتی نزدیکمم نیومده حتی حاضر نشده که یکم بخوره ببینه تلخه یا نه