سوال های مرتبط

مامان امیرعلی وزهرا مامان امیرعلی وزهرا ۱۶ ماهگی
پارسال همین شب ساکمو بستم تا دو نصف شب کارکردم اون لباسو بزار یخچالو دسمال بکش همه جارو مرتب کردم سه ازخونه حرکت کردیم به سمت بیمارستان میلاد
رفتیم پذیرش کارهای بستری رو انجام دادیم منو بردن طبقه بالا یه اتاق دادن گفتن منتظر باش ساعت شش میان سوند وصل کنن بعد بری عمل وایی چه حسی بود ازاون حس های غرور وناب مادرشدن پسرم من ثانیه هارو میشمردم برای دیدنت برای بغل کردنت بالاخره بردن اتاق عمل با شش هفتا آمپول بزور تونستن بی حسم کنن وایی چقدر اون آمپول ها دردناک بودن هنوزم که هنوزه اثر اون آمپول هاروحس میکنم بالاخره شکمم روبریدن وتو داشتی جیغ میزدی
آوردن نشونم دادنت چقدر کوچولو بودی دوباره داشتن شکمم رو میدوختن عملم وحشتناک سخت بود چون چسبندگی هم داشتم وبا خون ریزی جزئی
پسرعزیزترازجانم من تمام دردهارو بخاطر تو تحمل کردم چون بخاطر عشقی که بهت داشتم ودارم والان تو یک سالت شده من مدام دنبال تو میدوعم
عزیزترازجانم باتمام وجودم دوستت دارم تولدت مبارک انشالاه هزارساله بشی❤❤❤
مامان آتوسا🌻 مامان آتوسا🌻 ۱۲ ماهگی
پارت ۳
نشتی داد... من یهو جیغ زدم ازم یکم لکه هم اومد ترسیدم ساعت دو بود ک مامانم اینا خونه خواهر شوهر کوچیکه ک تو حیاط ماس ناهار خوردن ساعت دو بود ک شوهرم ساک من و کوچولو رو برداشت و مامانم خواهر شوهر وسطی نشستن پشت ماشین منم وسطشون ک از هر دو طرف جرشون میدادم از درد رسیدیم بیمارستان نزدیکای ساعت سه بود معاینه کردن گفتن بله پنج سانت شدی گفتن دکتر پاینده همون دکتر خودم نیس مددی هس اگه میخای دکتر خصوصی داشته باشی پول رو واریز کنین بیاد بالا سرتون.. شوهرم زود رف بیرون واریز کرد مددی اومد منو برد اتاق زایمان دارو..سرم وصل کردن گف چ عالی داری پیش میری شدی ۷سانت دیگه بعد دوساعت.. تلاش دخترم ساعت پنج دنیا اومد🥹🥹گریه نکرد من خیلی ترسیدم اصن صداش در نیومد گفتم چرا خانوم دکتر صداش نمیاد ک یکم بعد گریه کرد نافشو برید گذاشت تو بغلم داغه داغ بود🥹🥹ای مادر بفداش گفتن بده بزاریم لای حوله گفتم بزارین بمونه بغلم دکتر گف باید بخیه هاتو بزنم... بخیه رو زد رف اومدن منو تمیز کردن... گفتن شیرینی بیارین اجازه بدیم بیاین داخل ک بابام جعبه شیرینی رو داده بود گذاشتن مامانم و خواهر شوهرم بیاد داخل لباس نینی رو عمه اش تنش کرد من زدم زیره گریه از خوشحالی با دستم اتوسا رو با مامانم نشون دادم... بعدش شوهرم و خواهر زاده اش اومد ک شوهرم اومد سراغم گل رو داد بهم و از لبام بوسید🥹😂
مامان ادریان مامان ادریان ۱۴ ماهگی
ادامه تاپیک قبل


گفت بخواب خونه مادر شوهرم پایین بود { 2طبقه } رفتم گفتم مامانی یه درد عجیبی دارم که رفته ولی می‌خوام برم بیمارستان گفت باشه برم نانوایی میام منم قبول کردم رفتم بالا قدم زدم تا 8 رفتم پایین گفتم شاید حاضر شده دیدم خوابه 🙄گفتم مامانی پاشو بریم گفت باشه و رفت نانوایی رفتم بالا تا هشت و نیم باز اومدم دیدم تازه اومده و سفره صبحونه پهن کرده پسرش و رفت بیدار کرد منم به زور خودم و نگه داشتم و واکنش نشون نمی‌دادم اومد و صبحونه خورد و منم طاقتم تموم شد اسنپ زد و قبول کرد بعد ده دقیقه حدود 25تا 35 دقیقه راه داریم تا بیمارستان رسیدیم اونجا ساعت شد 9.10 دقیقه ریکاوری شلوغ بود بلاخره نوبتم رسید ساعت شد 10.20 گفت برو معاینه شو رفتم معاینه انجام دادن اورژانسی فرستادن بالا ساعت 10.40دقیقع رفتم طبقه بالا {بخش زایمان} بعد یه دانش جو بار اولش بود اومد کیسه آب و پارع کرده و همون یه نفر قرار بود زایمان من و انجام بده و گفت میخوای آمپول بزنم دردت بره منم گفتم آره اپیدورال و زد و آروم شدم تا ساعت یازده بود که آمپول و زد و گفتن تا مدفوع نکردی صدام نزن 🙄