یادم امد که وقتی اخرای زایمانم بود و ۴۰ هفته بودم.منتظر درد زایمان،خاله شوهرم اونجایی که میخواستم زایمان کنم خدماتی بود،من ماما همراه داشتم،این هی میومد به مادرشوهرم میگفت ماما همراهش خوب نیست،دکتر شیف خوب نیست،هی ایراد میگرفت و مادرشوهرمم بهم میگفت من استرس میگرفتم.چه روزایی که زهرمارم کردن.
بعدش یه روز ماما همراهم گفت بیا بیمارستان بستریت کنیم و ۴۰ هفته شدی،دکتر هم میشناسم خوبه و دوستمه.مادرشوهرم به خاله همسرم گفت،اونم زنگم‌زد که نریاااا صبر کن دردت بگیره،این ماما همراهت خوب نیست تازه کاره،دکتر انکال خوب نیست،کای حرف که نری بستری شیا.منم استرس گرفتم و کل وجودم میلرزید،فقط یه جا پیدا کردم نشستم،شوهرم امد خونه بهش گفتم.اونم عصبی شد و رفت پایین مادرشوهرم تو حیاط بود🥴ساعت ۲ ظهر داد و بیداد که به شما چه!به خواهرت چه ربطی داره،سر زنم و بچم بلایی بیاد روزگارتونو سیاه میکنم،استرس گرفت و اصلا نمیتونه بشینه،انقدر نفهم نباشین.مادرشوهرم هی میگفت نه خاله چیزی نگفت که.بعدش بهم پیام داد که خاله چیزی نگفت دشمنت نیست که،اون میشناسه میدونه،منم همه پیاما رو به شوهرم نشون دادم.فرداش حرکات بچم‌کم شد،رفتم ان اس تی گفتن برو سونو بیوفیزیکال،بعد از ظهر رفتم سونو.گفت برو بیمارستان حتما دکتر ببینه

۷ پاسخ

آفرین به همچین شوهر با فهم و شعوری👏

.حالا مادرشوهرم و خاله شوهرم باعث شدن دکترمو عوض کردم پیش اینی که میگفتن رفتم تا برای بیمارستان بیاد بالاسرم،بعدش دکتره بهم نگفت که تنگی کانال زلیمان داری و حتما باید سزارین بشی.از ترس اینکه چیزیم بشه،زنگ زد به پزشک انکال و گفت مریضمو سزارین کن
رفتم بیمارستان و گفتن باید بستری بشی،بعدش فهمیدن ضربان بچم هم کمه و گفتن حتما باید سزارین بشی.😌اد همون دکتری که میگفتن خوب نیست،شیفتش بود،سزارینم کرد،دستش خیلی خوب بود،نه جای بخیه موند نه اذیت شدم.
الان میگم اگه شوهرم نبود و پشتم نبود الان معلوم نبود بچم و‌خودم چی میشیدم

خدا برات حفظش کنه همچین شوهری رو

امان از دست قوم فوضول و همه چی دان شوهر😐🤦🏻‍♀️

مامان ساحل پارسال فکر کنم اینو تعریف کرده بودی، داستانت تو ذهنم مونده، درست میگم؟

شوهر ادم که خوب باشه همه ی عالمو عالمم بد باشن باکی نیس

اره یادمه حرفای خاله شوهرتو خدا عاقلشون کنه .خودتو گل دخترتم در پناه خدا باشین انشالله😍♥️

سوال های مرتبط

مامان وروجکم🐣🍫 مامان وروجکم🐣🍫 ۱۲ ماهگی
پارسال همین روز و همین ساعت ک کوچولو بدنیا آمد وساعت ۱۱:35دقیقه بدنیا آمد من ۷ خرداد رفتم بیمارستان قبل از اینکه برم بیمارستان مراقبت داشتم رفتم بهداشت و ماما وزنم گرفت گفت وزنت خیلی رفته بالا تو یک هفته ۸ کیلو اضافه کردم و گفت خطرناکه باید الان بری متخصص من ساعت ۱۰رفته بودم بهداشت و گفت عصر برو و برام نامه نوشت و ومن وقتی که از بهداشت برگشتم خیلی ترسیده بودم و عصر شد ورفتم متخصص نبود و یه متخصص دیگه هم رفتم گفت الان نوبت نمیدم برگشتم صبح شد و بهداشت زنگ زد جواب ندادم و به شوهرم زنگ زدن و گفتن ب همسرت بگو بیاد بهداشت و من رفتم بهداشت بعد ماما گفت رفتی متخصص و من گفتم بله گفت پس نامه کو اون نامه ک برام نوشت باید بدم متخصص و متخصص جوابش تو نامه بنویسه ببینه ج مشکلی دارم و من بش گفتم آره رفتم ولی نامه تو خونه موند یادم رفته ببرمش با خودم و بعد ماما داد زد چرا نرفتی مگه من بخاطر خودم بت میگم برو برا سلامتی تو وبچه میخوام ومن ساکت هیچی نگفتم و خلاصه گفت باید عصر بری و من رفتم و متخصص بود و قبلا من خ ماما خصوصی هم گرفته بودم و رفتم برا ماما خصوصی قبل از اینکهبرم متخصص و جریان بشگفتم و برا سونو و آزمایش نوشت سونو و آزمایش انجام دادم ورفتم متخصص آزمایش و سونو نشونش دادم و سونو گفت خوبه فقط آزمایش گفت پلاکت خونت ‌پایینه اگه همین امروز زایمان نکنی خونریزی میگیری وخطرناکه هم واسه تو هم واسه بچه گفت الان پاتو میزان بیرون مستقیم میری بیمارستان من برگشتم خونه وسایلام جمع کردم رفتم بیمارستان و وجریان گفتم بعد آزمایش ازم گرفتن و من خیلی ترسیده بودم و دوست داشتم شوهرم پیشم بمونه بعد گفت شوهرت صدا بزنن ک بیاد امضا
مامان امیرعلی مامان امیرعلی ۱۴ ماهگی
سلام مامانا روزتون بخیر
امروز خیلی خوشحالم خواستم به شما هم بگم خوشحالیم دوبرابر بشه طبق تاپیکهای قبلم
امیرعلی شیرخشک میخوره به گفته دوستم که با شیرگاو بچش خیلی توله رفتم از ۹ ماهگی شیرگاو دادمهمه میگفتن تپل شده ولی واکسن یکسالگی که بردمش بهداشت گفت که از ۹ ماهگی که ۸۸۰۰ بوده الانم ۸۸۰ هستش ینی سه ماه استپ وزنی داشت اینقدر گریه کردم خیلی استرس داشتم چون خودم فهمیدم برا شیرگاو بود که بچم اینطوری لاغر بود خیلی نگران بودم خیلی بالخره با خودم عهد کردم دیگه به حرف هیشکی گوش نکنم چون یک مادر خودش بهتر بچه شو میشناسه و خاصیت بدن و علایق بچه رو میدونه و اینکه بچه با بچه فرق داره
بعدش همون روز که بهداشت اینطوری گفت رفتم شیرخشک آپتامیل پرونوترا گرفتم و بیسکویت نوترا هم گرفتم میوه جات،سبزیجات ،گوشت و خلاصه همه جی که بسلامتی بچم لازم بود برا خورد وخوراک لازم بود گرفتم و تمام فکر و ذکرم شده بود وزن گیری امیرعلی حتی دکترم بردمش بهش آمپول تقویتی داد که ینی جوری این بچه گشنه میشد که هرچی گیرش میومد می‌خورد. منم هی غذا میدادم هی میان وعده میدادم دیگه حسابی بهش رسیدم آنروز که برا مراقبت ۱۳ ماهگی بردم وزنش از ۸۸۰۰. به ۱۰ و۲۰۰ رسیده بود
بهداشت میگفت وزنش عالیه و تو این یکماه خوب بهش رسیدی که اینطوری وزن گرفته تعجب کرده بود
ینی نمیدونین من امروز چقدر خوشحالم چون برای یک مادر هیچ جیزی مهمتر از سلامتی بچش نیست
خواستم بگم خواهش میکنم به حرف اطرافیان گوش نکنید و بع بچه تون آسیب نرسونید و تلاش کنین به چیزی که میخواین برسین فقط با کمک خودتون 🙂
ممنونم از همتون که به حرفام توجه میکنین🙏🫶
دوستون دارم❣️
مامان رضا مامان رضا ۱۳ ماهگی
داشتم تو گالریم میچرخیدم چشمم افتاد به این عکس
اینجا تولدم بود فکر کنم 3ماهه باردار بودم
هنوز جنسیت بچه مشخص نبود
ان تی رفته بودم گفتا احتمالا پسره ولی باز مطمئن نبودیم
تو ان تی بهم گفتن احتمال سندرم داون بچه بالاست
حالم اصلا خوب نبود چه روزای سختی بود
روزی که رفتم آزمایش آمینو بدم به هیچکس نگفتم
فقط خودم و شوهرم تنهایی رفتیم
خیلی استرس داشتم تموم تنم میلرزید
شوهرم گفت نمیتونم مرخصی بگیرم من تو اداره کل کار دارم به بهونه این که میخوام برم اداره کل میریم اهواز
منو گذاشت آزمایشگاه و خودش رفت اداره کل
من موندم تک و تنها، وقتی اسممو خوندن هنوز منتظر شوهرم بودم هی نگاه میکردم دیدم برنگشته
دلم یجوری شد
استرس کل وجودمو گرفت
کاشکی اون لحظه کنارم بود
وقتی داشتم رو تخت میخوابیدم کل تنم میلرزید
انقدر آیه الکرسی خوندم تا یکم یکم آروم شدم
وقتی داشتن از کسیه آبم نمونه میگرفتن فقط ذکر میگفتم
چقدر دوس داشتم اون لحظه همسرم کنارم باشه
فقط دعا میخوندم که بچه ام سالم باشه دیگه بقیه اش مهم نبود
وقتی بلند شدم میترسیدم
دکتر بهم گفت یک هفته دیگه برو سونو صدا قلب بچه ات رو بشنو که مطمئن شی حالش خوبه
روز تولدم دل و دماغ نداشتم تا یک هفته استراحت مطلق بودم حتی نمازامم نشسته میخوندم
شوهرم این کیک رو سفارش داده بود که سورپرایزم کنه
چون جنسیتش نمیدونستیم عکس دختر و پسر زده بود
میگفت مطممئنم بچه حالش خوبه
خداروشکر اون روزا رو پشت سر گذاشتیم اگر چه سخت
خداروشکر که تو الان کنارمی جون و دلم
خداروشکر که اومدی و زندگیمون رو نورانی کردی