تجربه زایمان پارت سه
.
ساعتای ۱۱ بود که پرستار اومد گفت یکم دیگه راه بود چیزی میخوای بخور که میخوام آمپول فشار بزنم برات منم همش در حال راه رفتن ولی همچنان اتاق بغلی جیغ می‌کشید خیلیم استرس داشتم و بدجوری ام ترسیده بودم ولی تاحالا من جیکمم درنیومده بود
ساعت ۱۲ پرستار اومد و سروم رو وصل کردن و دوزش خیلی کم بود اولش دردا خیلی قابل تحمل بود تا اینکه سروم به وسط مسطا رسید😅 با هر دردی که میومد سراغم منم ناله میکردم که غلط کردم و از این حرفا😂 ولی خوبیش این بود که مامانم تا اون موقع خودشو رسوند پرستارا نذاشتن مامانم زیاد بمونه پیشم وقتی مامانمو دیدم یکم دردام کم شد و آروم تر شدم🥲
(مامانم با خواهرشوهرم اومده بود از قم که قرار بود ۱۰ روز بمونه پیشم ولی بخاطر اینکه تنها نبود یه هفته موند)
یه ۵ دقیقه پیشم موند بعد پرستارا هی میگفتن خانم برو بیرون از اونجایی که مامانم چهار هفته برام هرسه شنبه نذر می‌کرد نسبت به بقیه زایمان راحت تری داشتم اینم بگم من تو دوران بارداری هیچ فعالیت انجام ندادم
سرومم آخراش بود اومدن معاینه ام کردن ۵ سانت باز شده بودم دردا هی شدیدتر میشدن و ناله منم هی بلند تر میشد ساعت ۱۶ بود که اومدن بالا سرم و هی گفتن زور بزن و دخترم ساعت ۱۶ و ۲۵ دقیقه بدنیا اومد🥲

۴ پاسخ

بقیه رو زود زود بنویس ببینم چی شد

دردات قابل تحمل بودن یا تو‌هم جیغ میزدی. من استانه تحمل دردم کمه تورو خدا چطوری بود دردات

عزیزم نذر هر هفتتون چی بود منم انجام بدم؟
و تاثیری داشت؟؟

دردا قابل تحمل بودن؟

سوال های مرتبط

مامان ‌‌آیلین مامان ‌‌آیلین ۲ ماهگی
خب منم اومدم که از زایمانم بگم
من دیروز ساعت ۸ کیسه آبم ترکید بدون هیچ دردی رفتم حموم آرایش کردم مسواک زدم ساکم رو که از قبل آماده بود برداشتم رفتم بیمارستان ۸ونیم بود نوار قلب و معاینه شدم که گفت ۳ یا ۴ سانت بازی ولی دردی نداشتم زنگ زدن دکترم که بیاد بالا سرم نیومد خیلی دلم شکست چون قبلش کاغذ داده بود که زایمان ویژه ام خودش میاد بالاسرم که نیومد اونجا یه دکتر دیگه رو معرفی کردن به ناچار قبول کردم منو بردن بخش زایمان بعدش دکترم اومد گفت درد داری گفتم نه از اول تا آخر بالا سرم بود خیلی خوش اخلاق بود با یه ماما همراهش هر دو واقعا خوش اخلاق بودن راسی برا گرفتن این دکتر هم ۵ میلیون دادیم ولی خب خوب بود بعدش ساعت ۱۰ اومد آمپول فشار زد یدونه هم آمپول ریه چون من ۳۶ هفته و ۵ روز بودم بعد ۱۰ و نیم اومد گفت درد داری گفتم نه یکی دیگه آمپول فشار زد که ساعت ۱۱ دردام شروع شد ولی اصلا دادوبیداد نمیکردم قابل تحمل بود مامانم رو هم از اول راه داده بودن داخل بعدش مادرشوهرم اومد بعدش مامان بزرگم اومد بعدشم خواهرشوهرم تا ۱۱ونیم پیشم بودن منم درد داشتم ولی قابل تحمل بود که بعدش اینا رفتن ولی مامانم تا لحظه آخر پیشم بود ساعت ۱۱ ونیم دردم شدید شد که باعث شد جیغ بزنم دکترم معاینه کرد گفت ۶ سانتی یه ربع بعدش یدفعه حس کردم بچه داره میاد
ادامه تو تایپیک👇
مامان زهرا خانوم👼🏻 مامان زهرا خانوم👼🏻 روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان طبیعی پارت ۲
.
تا اینا رفتن برا تشکیل پرونده منم زنگ مامانم زدم گفتم میخوان بستریم کنن از شانس من بابامم سردرد بود گفت صبر میکنیم تا بهتر بشه بعد میایم خیلی ناراحت شدم ولی خب چاره چی بود ؟
منم رفتم که آماده بشم همش از نوار قلب میگرفتن و یه چیز دیگه رو شکمم گذاشتن که دردام و کنترل کنم اسمشو نمیدونم😁
یکی از ماما ها اومد گفت از الان به بعد من معاینه ات میکنم و زیر نظر منی
هر ۱۰ دقیقه میومد یه سر میزد و میرفت بااینکه ۳۸ هفته و ۳ روز بودم پیشرفت خوبی داشتم و وقتی معاینه ام کردن فقط دو فینگر باز شده بودم ولی دردام شروع شده بود مث اینکه
ساعتای ۹ونیم ۱۰ بود که منو بستری کردن شب شده بود مامانم اینا میخواستن راه بیوفتن که مادرشوهرم زنگ زد که نمیخواد بیاید کسی و راه نمیده همراه و خودشم رفت خونشون من موندم و صدای جیغ اتاق بغلی
کل بدنمو استرس گرفته بود همش از پرستار می‌پرسیدم همراه من پشت دره؟ میشه همراهمو بگین بیاد پیشم
اتاق بغلی ام یه دختر ۱۹ ساله بود مامانشم پیشش بود خیلی دلم گرفت هم دردای خفیف پریودی داشتم هم دلم گرفته بود نصف شب بود خواب به چشمم نمیومد از صدای دختر اتاق بغلی استرس گرفته بودم هم اینکه مادرشوهرم به مامانم گفته بود نیا ناراحت بودم
منم هی یک و نیم ساعت اینور اونور راه میرفتم و رو توپ میشستم بعدش ۱۵ دقیقه ای نوار قلب میگرفتن همین تا ساعتای ۱۰ ۱۱ صبح ادامه داشت
مامان مرسانا مامان مرسانا ۱ ماهگی
دومین متن
بعد از ترکیدن آماده شدیم رفتیم بیمارستان بدون کوچکترین دردی که واقعا خودم میترسیدم هی دعا دعا میکردم که درد بیاد ولی اصلا انگار نه انگار تو طول مسیر ازم چند باری آب به اندازه زیاد ریخت تا برسم بیمارستان رسیدیم و بستریم کردن بیمارستان بهارلو تهران یه اتاق بردن که فقط خودم بودم آوردن بهم سرم وصل کردن و یه آمپول هم از کنار پام زدن و چند تا آمپول هم به سرم ساعت ۱۲:۳۰ بستری شدم تا ساعت ۱:۳۰ تو اتاق تنها حوصلم سر رفت هیچ دردی هم هنوز نیومده بود به ماما گفتم میشه مادرم بیاد حوصلم سر رفت رفت گفت مامانم اومد با آبمیوه و خرما که از قبل گفته بودم بگیرن بعد آروم آروم دردام شروع شد چون مادرم کنارم بود دیگه ماما نموند پیشم می‌رفت چند دقیقه یه بار میومد سر میزد بودن مامانم خیلی خوب بود تا دردام شدید شد ماما گفت برو به شکم و کمرت آب بگیر که این کار خیلی خوب بود درد رو کمتر میکرد با زیادشدن دردام چون از قبل درخواست اپیدورال کرده بودم معاینه کرد گفت فعلا ۳ سانتی باید تا ۵ برسی تا بگم دکتر بیاد بزنه با سختی و تحمل درد زیاد به ۵ رسیدم گفتم بگو بیاد دکتر بزنه که گفتن دکتر تو اتاق عمله گفتیم بیاد دوباره یک ساعت درد افتضاح کشیدم تا دکتر اومد معاینه کرد گفت ۷ سانتی دیگه نمی‌زنم خون ریزی داری شدید وضعیت بچه هم خوب نیست حالا بچه هم نیومده بود جلو هی موقع دردام گفتن زور بزن تا بچه رو بکشیم بیاریم جلو سخت بود ولی خدا کمک کرد از پسش بربیام حدود نیم ساعت تلاش کردن تا بچه رو بیارن جلو بعدش بچه اومد بیرون خدا رو شکر بعد از اومدن بچه تمام دردا تموم شد چون از زایمان قبلیم تا الان ۱۰ سال گذشته بود سر اون خیلی سخت شد و
❤️raha ❤️raha قصد بارداری
تجربه زایمان طبیعی
ساعت ۵صبح رفتم بیمارستان معاینه تحریکی کردن بهم دوتا شیاف دادن گزاشتن و ساعت ۶اماده شدم رفتم اتاق دیگه خصوصی بود شوهرم و مامانم میتونستن بیان پیشم کیسه ابم رو پاره کردن و معاینه تحریکی شدید انجام میدادم و شکمم روفشار میدادن که اب ها خارج بشه و مردم زنده شدم به ۴سانت که رسیدم اپیدرال زدن عالی بود تا ۹سانت هیچی نفهمیدم کم کم ورزش میکردم دیگه ۱۰ سانت که شدم همه پرستارا اومدن بالاسرم و متخصص زایشگاه اومدن بالا سرم شروع کرد کمکم کنه کم کم حس اپیرودال داشت از بین میرفت دکترم اومد پرستار بازانو نشست رو تخت و دودستی افتاد رو شکمم و فشار میداد که زایمان کنم من فقط جیغ میزدم میگفتن زور بزن من فقط جیغ میزدم گریه میکردم از درد یهو هم تمام دردا رفت یه چیز داغ اومد رو شکمم کلی هم بخیه خوردم دکترم میخواست برش نخورم ولی خودش پاره شد یک ساعت هم گزاشتن رو سینم تماس پوستی شوهرمم اومد پیشم تا یکساعت بعد بخیه ۳بار معاینه شدم و رفتم بخش تهش بگم خیلیی زایمان سختی داشتم و دیگه هیچ وقت نمیخوام تجربش کنم
مامان پسریم مامان پسریم روزهای ابتدایی تولد
تجربه سزارین #پارت اخر
نی نی داشت گریه میکرد همه گفتن گشنشه منم تازه در اومده بودم پامو نمیتونستم تکون بدم که بچرو گذاشتن بغلم سینمو دادن به بچه با سختی اونقدر گشنش بود ول نمی‌کرد، از یطرف بی حسی داشت کم میشد درد داشتم یخورده که پرستار اومد بازم ماساژ رحمی داد این دفعه یکم دردش بیشتر بود ولی قابل تحمل بود، 8 ساعت گذشت من اصلا سر درد نگرفتم هی میگفتن حرف نزن سر درد میگیری که پرستار گفت دیگه تا الان سردرد نگرفتی بعدشم نمیگیری و نگرفتم گفتن یچیزی بخور باید راه بری خرما کمپوت بهم دادن بهیار اومد بلندم کنه خیلی هولم کرد بلند شدن وحشتناک بود جیغ کشیدم گفتن بخیت میپره هر قدم که برمی‌داشتم از شدت درد از چشام اشک می‌ریخت سخت‌ترین قسمتش که خیلیم سخت بود همین راه رفتنه بود من کلا یروز هربار که راه میرفتم چشمام از درد سیاهی میرفت پمپ درد اصلا تاثیری رو من نداشت فرداش میرفتم دستشویی از درد غش کردم آوردن مسکن بهم زدن بعدش خیلی بهتر شدم دیگه راه رفتن راحت‌تر از قبل شد ولی هنوزم یکم سخته راه رفتن
مامان فراز 🫰🏻✨ مامان فراز 🫰🏻✨ ۱ ماهگی
تجربه زایمان من پارت سوم
تا یه بار دیگه هم معاینه کردن بازم من دو سانت بودم گفتم خب میخواین یکم راه برم بهم سرم وصل بود ولی نمیدونم سرم چی بود فکر کنم برای جبران کمبود مایعات بود چون من تند تند ادرار داشتم ، نوار قلبی که بهم وصل کرده بودن باز کرد گفت خب راه برو یکم راه رفتم و ورزش کردم و بعدش دراز کشیدم تا صبح شد هی ازشون میپرسیدم نوار قلبش چطوره میگفتن مشکلی نداره خوبه خیالم راحت میشد ، ساعت هفت که شد داشتم ضعف میکردم گشنم بود کولر خاموش کرده بودن خیلی هم گرم بود ، یه ماما اومد گفت گشنت نیس ؟ همراهت برات چیزی نیاورده ؟ از استرسی که برای بچه داشتم گفتم نه هیچی نمیخوام ، ساعت ۹ قرار بود امپول فشار بزنن ، که دوباره اومدن معاینه کردن و یکی دیگه اومد تو اتاق من بستری شد ، قسمت های بستریش دو تخته بود ، من دیگه داشتم ضعف میکردم و خیلی گرمم بود هرچی میگفتم کولر نمیزدن فقط الکی میگفتن روشنه گفتم دارم ضعف میکنم میگفتن باشه ، به ده نفر گفتم اخر سر یکیشون اومد گفت خونه ی خودتون مگه ساعت چند غذا میخوری ، دیگه هیچی نگفتم تا یکیشون اومد گفت امپول فشار ساعت ۸ میزنیم گفتم خیلی گرمه من واقعا ضعف دارم خیلی گشنمه گفت صبحونه نخوردی ؟ گفتم نه وقتی بخوان امپول فشار بزنن اشکالی نداره بخورم ؟ گفت نه اشکالی نداره میگم یکم زودتر بیارن
وقتی اوردن ک من بهم امپول فشار وصل بود و درد داشتم و کلا افتاده بودم رو تخت ، سه تا دونه خرما و یه خیار سبز با بی حالی تمام خوردم و حالم بد بود دیگه نتونستم بخورم ، برام توپ‌ اوردن یک ساعت و نیم رو توپ ورزش کردم شدم ۴ سانت ، دردام شروع شده بود و فقط نفس عمیق میکشیدم زنگ زدن ماما همراهم اومد