نمیدونم چرا هرچی که میگذره من بازم خاطراتِ تلخِ روز زایمانم رو فراموش نمیکنم هر لحظه به یاد میارم گریه ام میگیره،🥲💔
چرا واقعا اینطوری هست ؟🥴
همسرم طوری که باید بهم محبت میکرد نکرد،اطرافیانم مخصوصا خانواده شوهرم خیلی بهم کم لطفی داشتن، پسرم توی ان آی سی یو بود اون لحظه که روی ویلچر رفتم و زیر دستگاه دیدمش رو هیچ زمان یادم نمیره همین الان که دارم می‌نویسم اشک اومد تو چشام،تو اون شرایط بد مادرم پیشم نبود و از شانس من بابام مریض شده بود که پیش اون بود، خالم خیلی بهم کمک کرد خیلی هیچ زمان لطفاش رو یادم نمیره، هیچ زمان وقتی بدون پسرم اومدم خونه و یک کلمه هم نمیتونستم حرف بزنم و فقط گریه میکردم رو یادم نمیره من گریه مادر بزرگمم گریه،حس میکنم خدا نگاهی به اشکای مادر بزرگم کرد که یکم بعدش زنگ زدن گفتن میتونی صبح بیای پیش پسرت بمونی، هیچ زمان یادم نمیره روز سوم زایمانم توی بیمارستان تنهای تنها هی از بخش ان آی سی یو باید میرفتم بخش زنان که شیرم رو بدوشم چون بلد نبودم به پسرم شیر بدم و کسی کمکم نکرد،هیچ زمان یادم نمیره توی برفا و سرما خودم باید از بیمارستان بیرون میرفتم برای دارو و این چیزا، هیچ زمان یادم نمیره من سه روز حتی آبمم نخوردم منی که سزارین کرده بودم، هیچ زمان یادم نمیره از صبح تا شب که پیش پسرم بودم حتی ی چیکه آبم نمیخوردم،یادم نمیره حتی بلد نبودم پوشک پسرم رو عوض کنم خیلی تنها بودم خیلی هنوزم که شیش ماه داره میگذره بازم هیچ کدوم از اینارو یادم نرفته و الآنم همینطور اشکام داره میاد خیلی بهم سخت گذشت خیلی 💔💔
ولی شکر،شکر که پسرم الان صحیح و سالم کنارمه 🙂💙

تصویر
۱۶ پاسخ

از پسش بر اومدی عزیزم
دیگه بهش فکر نکن از وجود گل پسرت لذت ببر
همه ی ماهایی که میبینی هم اولش نه بلد بودیم شیر بدیم نه بلد بودیم پوشک عوض کنیم و با کلی خون از دست رفته شب و روز با نگرانی کنار بچه هامون بودیم تو تنها نیستی قشنگم ❤

وااای دقیقا این اتفاقات برا منم افتاد

پسرت به تو افتخار میکنه بزرگ بشه با داشتن چنین مادری
حتی من هم بهت افتخار میکنم هموطن🙂💋

خداروشکرک ازپسش براومدی خداکمکت کرده خداروشکرم بخاطرسلامتی بچت....خانواده شوهرنبایدانتظارداشته باشی چون فقط بفکراینن بدترعذاب بدن من تاچهل روزخودم زجرکشیدم ازدست همشون فقط بخاطربچم تحمل کردم

اون موقع ها شوهر با معرفتت کجا بوده ؟؟؟

الهی عزیزم..تکون خوردن با بخیه زایمان خیلی سخت و درد اوره ..چه برسه به اینکه تو سوز و سرما بری دارو بخری و خودت کارای خودتو بکنی.خیلی گناه داشتی ..من هنوزم که هنوزه تو شوک روز زایمانم.واقعا ناراحتم کردی .

چرا همه از زایمان اولشون انقدر خاطره ی تلخ دارند؟🥺

من از بس سر همین چیزا جوش زدم افسردگی گرفتم حالم خیلی بد بود بعداز ۵.۶تا دکتر رفتن و خوب نشدن رفتم دکتر اعصاب قرص داد الان بهترم اصلا فک نکن جوش نزن اشتبا منو نکن همه بچه اول براشون سخته درک نمیشن مهم خودتی اصلا اصلا فک نکنم خاهش میکنم اشتبا منو نکن الکی جوش نزن

جیگر منم با کلی خانواده و خاندان و طایفه ای ک هی میگفتن تو بچه بیارماهستیم ، بی کس باشوهرم رفتم بیمارستان، دریغ از ی ملاقاتی، ن خانواده خودم ن همسرم ، تخت بغلیم هنوز تو اتاق عمل بود کل فامیلاش اومده بودن🥺 مامانم واحد روبرومه ،خواهرم طبقه پایینه دریغ از اینکه ی کمک کنن، فقط دروغ نگم ده شب اول طفلی خواهرم موند پیشم،ولی بعدش بااین بخیه هام خودم تک و تنها گذروندم گذذذذذذذذدشت ولی زخمش روقلبمه

شوهرم بدترین بلا رو بعد از زایمان سرم آورد وای نمیتونم فراموش کنم بهترین روزامو به بدترین روزا تبدیل کرد هیچ وقت نمیبخشمش

بجای این فکرا بخاطر بودنش شکرگذار باش من از تو بدتر بودم

چقد داستانت شبیه منه☹️😔😔فقط من مادر بزرگمم نبود. خاله ام بود که شوهرش باهاش لج کرد که چرا اجازه نگرفته واومده یه وضعیت بدی بود. از طرفی هم مادرشوهرم همه اش به شوهرم زنگ میزد بیا فلان کارو برام انجام بده

جز خانواده خود آدم دگه هیچ کس کمک نمیکنه همیشه پشت خانواده خودت باش چون ما همه این زجر ها کشیدیم

من افسردگی گرفته بودم و حرفای مادرشوعرم خیلی بدترم کرد
به زور میخواست شیر خودمو بهش بدم منم دوس نداشتم
بخیه هام باز شد و ..
شوهرمم انگار اون زاییده بود
من باید نازشو می‌کشیدم
خدا نگذره ازش

همین که پسرت صحیح وسالم بغلته به همه دنیا می ارزه فکر هیچی نکن فقط،از وجود پسرت لذت ببر

خداراشکر که گذشت عزیزم دیگه بهش فکر نکن به نتیجه اش فکر کن

سوال های مرتبط

مامان Ayhan🤍💗 مامان Ayhan🤍💗 ۶ ماهگی
این روزا رو هیچ وقت یادم نمیره ...

هیچ وقت برای زایمان آمادگی نداشتم اونروزا .. فقط شب به فکر ناهار فردا بودم تنعا دغدغم همین بود که فردا چی بپزم و بعدش شوهرم که رفت سرکار برم خونه مامانم ...آخه هنوز ۳۷هفتع بودم و دوروز قبلش رفته بودم پیش دکترم گفته بود یک سانتی هنوز چیزی نیست و جا داری تا به دنیا اومدنش ...
خوابیدم و صبح با خیس شدن از خواب پریدم و با همون موهای خراب و لباسای معمولی رفتم بیمارستان .. فهمیدم کیسه آبم پاره شده رفتم بیمارستان و دکترمو دیدم گف عزیزم طبیعی هستی من میرم نیم ساعت قبل از اینکه به دنیا بیاد میام پیشت تا ده سانت نشدی من نیستم .. با کلی استرس رفتم و پذیرش شدم .. رفتم مامانای ک طبیعی زایمان میکردن جیغ میکشیدن وحشتناکککک. خیلی ترسیده بودم و منم کم کم دردام شروع شده بود و تا سه سانت رفتم تا اینکه نوار قلب گرفتن و گفتن سزارین اورژانسی هستی رفتم اتاق عمل ترسیده بودم و ی حس عجیبی داشتم .. اشکام میریخت ... بچم به دنیا اومد و از بیمارستان ک مرخص شدم گفتع بودن باید پیش متخصص ببری بچع رو .. بردم تا اینکه فهمیدم زردی زیاد داره .. واسه زردی آیهان ده میلیون خرج کردیم .. تا چهل روزگی زیر دستگاه بود و من با شکم پاره و بخیه شده نگران بچم بودم ... شیرخودمو بهش میدادم بچم با وزن سه کیلو به دنیا اومد و بیست روزه شده بود بردیمش ۳۱۰۰بود و دکتر گفت باید فقط شیرخشک بدی .. من مونده بودم برای زردی زیادش غصه بخورم یا اینکه وزن کم کرده و توی بیست روز صد گرم بیشتر شده غصه بخورم ... خلاصه روزای سختی بود برام خیلی غصه خوردم .. همش گذشت همش ... اما خیلی غصه میخوردم...🥺
مامان تیارا مامان تیارا ۴ ماهگی
هیچ کس قبل از اینکه من مادر بشم به من نگفت ببین لحظات متعددی هست که دلت میخواد یه دکمه برگشتی داشته باشه و تو مشتتو محکم روی اون دکمه بکوبی.
هیچ کس نبود به من بگه که ببین با هر پسرفت خواب بچت رابطه مامان و بابا هم دچار پسرفت میشه،چرا؟ چون کم میخوابن چون فشار عصبی روشونه.
هیچ کس به من نگفت که چقدر احساس پسرفت و عقبگرد توی کارم بعد از بچه دار شدن تجربه میکنم.
هیچ کس به من نگفتش که به عنوان یه مادر گاهی پیش میاد که ممکنه بچم رو دوست نداشته باشم.
هیچ کس به من نگفتش که مادر شدن سخت ترین شغل در این جهان هستیه.
هیچ کس به من نگفتش که تو باید دقایق ممتد دنبال بچت بدوی، تا بلکه اجازه بده پوشکش رو عوض کنی، که وقتی فلاش بک میزنی به گذشته میبینی که دقایق ممتد چه کارها که میتونستی انجام بدی .
هیچ کس در مورد این حسا حرف نمیزنه ولی اینها طبیعی ترین احساسات انسانیه که یک مادر یک والد تجربه میکنه.
تجربه این احساسات طبیعیه نه نشونه ضعفمونه نه به معنی بد بودنمون،اتفاقا به این معنیه که تو داری به اندازه کافی تلاش میکنی واسه همین خسته ای، واسه همین بریدی،واسه همین حقته که انقدر کلافه باشی اونی که فکر میکنه حرف نزدن از این احساسات نشون دهنده قوی بودنه ،داره به خودش ظلم میکنه.
ما باید بشکنیم باید یه سری سکوت های اجتماعی شبیه این چیزهایی که گفتم رو بشکنیم
مامان مهبد مامان مهبد ۵ ماهگی
سلام مامانا
بیایین یکم درد و دل کنیم، بچه داری خودش یه پروسه بزرگه که واقعا نیاز داریم کسی در کنارمون باشه هوامون رو داشته باشه، مخصوصا از نظر روحی و روانی . تو این مدت خیلی حرفایی زدن که اگه نمیزدن نه از چشم ما می افتادن نه اینکه واقعا زدن اون حرف تاثیری روی زندگی خودشون نذاشته فقط خودشون رو اون لحظه خالی کردن و چقدر فشار روانی رو روی ما زیاد کردن حالا از مادر خودمون بگیر تا هفت پشت غریبه ..... ولی بیشتر از همه اون چیزی که تو ذهن حداقل من باقی مونده و روح و روانم رو خورده حرفهایی بوده که از عزیزترین های زندگی خودم شنیدم، که از همون روز اول بیمارستان و بعد از زایمان شروع شد، ۱) همون روزی که زایمان کردم و رو تخت بیمارستان بودم یه عزیزی اومد ملاقات و یه نگاه بهم کرد و گفت انگار یکی دیگه هم اون تو ( داخل شکمم) جا مونده . و چقدر اون لحظه درد داشتم ولی الان درد رو یادم رفته ولی اون حرف رو نه، ۲) روز دوم بعد زایمان ترخیص شدم و رفتم خونه و یه عزیزی که اومده بود کمک حالم باشه گفت برو یه دوش بگیر بیا برا خودت شام بپز یکم جون بگیری و من با حال در مونده داشتم فکر میکردم من یه روزه زایمان کردم الان باید وایسم پای گاز!!!! دارم فکر میکنم اینکه عدد گذاشتم ممکن تا هزار هم بشمارم و این حرف ها و کدورت ها و زخم زبون ها که توی ذهنم باقی موندن تموم نشن ..... میخوام بگم ما مادریم، همون دخترای دیروز که زندگی مون بعد از بدنیا اومدن بچه هامون به دو قسمت کاملا متفاوت تبدیل شده ، از ما که گذشت ولی یاد گرفتم اگه رفتم دیدن کسی که بچه ش تازه بدنیا اومده اگه بلد نیستم حرف مثبتی بزنم حداقل سکوت کنم و هیچ حرفی نزنم
مامان امیرطاها مامان امیرطاها ۵ ماهگی
دیروز از ظهر تا شب مهمونی بودیم.
پسر بزرگم که از ظهر بازی میکرد و فوتبال میکرد تا شب. امیرطاها هم هی چرت میزد و بیدار میشد، یکم میخندید و باز دوباره میخوابید. دیگه هربار بیدار میشد بغل یکی میرفت. شب ساعت ۹ که خواستیم بریم خونه هردوتا پسرا توی ماشین خواب بودن.
تا کلید انداختیم توی در و وارد خونه شدیم جفتشون بیدار شدن و شروع کردن به گریه کردن. امیرحسین گریه میکرد و میگفت «حالممممممم بده» و عرق سرد کرده بود و هی سرفه میکرد، هر لحظه نزدیک بود هرآنچه از صبح خورده بالا بیاره، جیغ میزد که مامان باید بیاد پیش من بخوابه. از اون طرف امیرطاها از تهِ حلق گریه میکرد و شیر میخواست تا آروم بشه. رفتم امیرطاها رو بیارم که سه تایی پیش هم بخوابیم دیدم امیرحسین گریه میکنه که «فقط مامان تنها پیشم بخوابه» 🤦🏼‍♀️
خلاصه به هر بدبختی بود امیرحسین ساعت ۱۰ خوابید.
ولی امیرطاها هیچ جوره آروم نمیشد. میذاشتمش زمین گریه میکرد که بغلم کن. بغل میکردم گریه میکرد که شیر میخوام. شیر میدادم گریه میکرد و نمیخورد. عوضش کردم، ماساژش دادم، هرررررررکاری میکردم آروم نمیشد ! اصن توی این ۴ماه اولین بار بود این شکلی میدیدمش. دیگه نمیدونستیم چیکارش کنیم ! شوهرم میگفت «باز فلانی این بچه رو بغل کرد و تنظیمات بچه ریخت بهم»
راست میگه تا حالا یکی دو دفعه این اتفاق افتاده بود که بغل این شخص خاص که میرفت شب تا صبح پدر ما درمیومد ولی بازم نه این شکلی ! خلاصه که ساعت ۱:۳۰ خوابید.
جفتشونم صبح ساعت ۵:۳۰ بیدار بودن و توی سر و کله ما 🤦🏼‍♀️

نمیدونم واقعن ! جوری نبود که بگم خسته شده و گریه میکنه ! شاید واقعن انرژی بعضی از آدما بچه ها رو بهم میریزه 🤦🏼‍♀️
مامان ریتاجم... مامان ریتاجم... ۷ ماهگی
داشتم تایپکای قبلم می‌خوندم که بخاطر آریوجی آر بودن بچم ترسیده بودم و نگران...
چقد ترسوندم و گفتن بچت دستگاه می‌ره بچت فلان می‌ره بچت ریزه
و من چ شبای ک اشک میریختم و التماس خدا نکردم که خدایا بچم سالم بزار بغلم...
ا اون روزا ۵ ماه میگذره
خدارو شکر بارداریم اولاش خیلی خوب بود فقط آخراش اذیت شدم بخاطر اریوجی ار شدنش
اصلا شکم نداشتم طوری که وقتی رفتم بیمارستان بهم گفتن اومدی سقط کنی گفتم نه اومدم زایمان کنم بهم می‌خندیدن...
خداروشکر بچم ب دنیا اومد هیچ مشکلی نداشت دستگاه نرفت زردی هم نداشت روز بعدش مرخص شد
برعکس آدمای دور ورم از بچم ب خاطر ریز بودنش می‌ترسیدن من واسم طبیعی بود و خیلی راحت بلندش میکردم و عوضش میکردم
فقط تنها چیزی ک اذیتم میکرد مسخره اطرافیان بود بازم الان بچم ریزه میزس و ب بچهای ۵ ماه نمیخوره ولی خدا رو هر روز شکر میکنم ک سالمه
و الان خیلیا بهم میگن چقد خوب تونستی بزرگش کنی و ا پسش بر میای
و من هر روز خداروشکر میکنم بابت این نعمت ک بهم داده🥲❤️
1404/1/13
مامان پارمیس مامان پارمیس ۷ ماهگی
سلام مامانا خوبید من بعد از ۴ ماه امروز وقت کردم از تجربیات زایمان طبیعی بگم من تو ۳۸ هسته و۳ روز بودم که مامای همراهم زنگ زد گفت برو بیمارستان برای نوار قلب رفتم خلاصه دیدن که ضربان بچم منظم نیست و ماینم کردن خیلی درد آور بود وبستریم کردن و آمپول فشار روز ساعت ۱۸ شب شروع کردن نم نم داشت درام شروع میشد عین پریودی خیلی حس بدی بود واقعا منی که تجربه نداشتم اصلا نمی‌دونستم باید چیکار کنم تو سن ۱۶ سالگیم بچه دار شدم از طبیعی هم می ترسیدم ولی به زور شوهرم رفتم طبیعی نزاشت سزارین کنم🤧خلاصه هر چی می‌رفتیم جلو دردهای من بیشتر و بیشتر میشد نگم از اخلاق های بد پرستاران آنقدر به آدم بی احترامی میکردن من از ترسم نمی‌تونستم حتی صدام و در بیارم خدا ازشون نگذره گذشت و گذشت ساعت شد ۷ صبح به آنقدر گریه کردم به مامای همراهم زنگ زدم یجوری صدای منو شنید پاشد اومد ولی دید هنوز ۲ سانت رحمم باز شده کلا همه تعجب میکردن درام آنقدر وحشت ناک بود ولی کلا پیشرفتی نداشتم و تو ۲ سانت مونده بودم بعدش یکم که گذشت شدم ۴ سانت دیدن که بازم جلو نمیره کیسه آب منو زدن من دیگه طاقت نداشتم به مامای همراه میگفتم یکم بخوابم ولی اون نمیزاشت می‌گفت باید ورزش کنی اومدم که پاشم یهو بی اختیار شدم و زیش کردم یه خانومی نظافت چی اونجا بود بالای ۴۰ سال سن داشت هرچی از دهنش بیرون می اومد بهم گفت مگه آخه دست خودم بود به خدا قسم خوردم نبخشمش واگزارش میکنم به امام زمان