سلام بهتون عزیزای بیدار من شبتون بخیر باشه

میخام براتون یه داستان از خودم بگم((سال 1399 توی اخرای پاییز بود یادمه داشتم درس میخوندم و پدرم نداشت که خرج من بکنه تصمیم گرفتم برم سرکار و چون مدرسه بزرگسالان رفته بودم چون پدرم نداشت و نتونست منو بذاره درس بخونم مجبور ب ترک تحصیل شدم و دوباره شروع کرده بودم ب درس خلاصه مدیر مدرسه جدیدم منو معرفی کرد به یه رستوران رفتم خانومه گفت باید 1 ماه بیای آموزشی منو کرد خدماتی خیلی سختی کشیدم 2 روز رفتم یه رستوران دو طبقه ک کل نظافتو داده بود ب من دیوارو میزو زمین و همه چی دیدم کمرم درد گرفته دیگ نمیشه اومدم بیرون تا شد گفتن بهم یکی از رستوران های بزرگ محل نیاز ب نیرو داره حساب داری کنه فقط کارت بکشه خلاصه رفتم اونجا چون تایم کاریم تا 12 شب بود و رستوران هم سر جاده اصلی بود مسافر میومد باید تا وقتی دخل باز بود میموندم و پدرم خیلی ناراحت بود یه شب از این شبا شب یلدا بود یه خانواده اومدن غذا خوردن موقعه رفتن اومدن کارت بکشن حسابشون شده بود 1و600 تومن توی اون موقعه من وقتی کارت کشیدم کارتو دادم بهشون و رفتن یهو نوشت رمزنامعتبر دویدم بیرون دیگ دیر شده بود اونا دور زدن داشتن میرفتن منم رفته بودم وسط جاده کلی داد زدم و دنبالشون دویدم اما رفتن اومدم داخل انقد سرمیزم گریه کردم صاحبکارم اومد گفت جلو مشتری گریه نکن زشته زنگ زدم ب یکی از اشنا هامون بهم گفت بخدا همین الان رفتم خرید شب یلدا و حسابم 100 تومن توشه ادامه زیر همین تاپیک

۱۱ پاسخ

میشناسختمش ادم دروغ گویی نبود دوتا اقای جوون که تقریبا فک کنم 30 یا 34 سالشون بود داشتن غذا میخوردن وقتی گریه هامو دیدن😔خیلی ناراحت شدن مس چی گریه میکردم موقعه حساب اونا شد پسره گفت ابجی تورخدا گریه نکن کورد بودن گفتم دست خودم نیست بخدا خیلی حالم بده گفت دستگاه کارتخوانو بذه صاحبکارم رسید فهمید همه چیو گفت اقا شما حساب نکن این خانوم اشتباه کرده گفت داداش این خانوم ابجیه منه من میخوام برا ابجیم حساب کنم باورتون نمیشه مرده 3ونیم کارت کشید من گفتم اقا یه شماره کارت بده نداد دیدم رفتن سوار ماشین شن راننده ترانزیت بودن رفتم تا ماشینشون التماس کردم کاغذ خودکار دادم گفتم توروخدا جان مادرت شماره مارت بده حقوقمو گرفتم برات بریزم گفت نه خلاصه کاغذو گرفت نوشت بهم گفت من دارم میرم بزو داخل سرده رفتی داخل برگه رو باز کن الان بذار جیبت گفتم باشه اونا دور زدن ک برن من اومدم دیدم تو برگه نوشته (((از شیر مادر بهت حلال تر باشه ))))دوباره گریه کردم حالم بد شد اصلا نمیدونستم کی بودن چیشد ولی خدا جوری کمکم کرده بود ک فکرشو نمیکردم من هیچوقت تو زندگیم برای کسی سوسه نیومدم دروغ نیومدم کاردرستو سعی مردم انجام بدم در حد توانم دستم رسید کمک کردم هر طوری تونستم و همیشه گفتم که من در راه رضای خدا کمک میکنم و خدا جوری همیشه هوامو داشته ک فکرسم نمیکنید
توی قرآن خوندم ک نوشته بود ""حتی اگر مال اندک دارید انفاق کنید زیرا خدا انفاق کنندگان را دوستدارد """هر بار ب یکی کمک کردم خدا صد برابر جوابمو داده

اینو بخونید تاپیک اصلی رو بذارم

چقدر قشنگ گلم🥺🥺🥺حس قشنگی داشت تایپیکت گلم
بخدا همینه ،قربون خدا برم😭خدایا به خاطر هرچی بهم دادی و ندادی شکرت 🤲

عزیزم کوردابامعرفتن غیرت دارن

🥹🥹🥹🥹🥹🥹

چه آدمای تودنیا هست عزیزم شاید امام زمان بوده کمکت کرده خداخیلی بزرگترمهربان ترازفکرشو کنیم

انقد حسه خوبی از این خاطرت گرفتم که حد نداره🙂🤍🤍🤍

دم آدمای باغیرتی مثل اون آقایون گرم.دنیا و خانوما واقعا به وجود امثال اونا نیاز داره خوشا به مادری که بچشو اینجوری تربیت کنه واقعا😌✨

و اینکه صد در صد خدا همیشه حواسش به بنده هاش هست .من دقیقا تو لحظه لحظه زندگیم وجودشو حس کردم

انشاالله خدا واسه همه همینقدر خوب بخواد :)

چه جالب بود ..اگه فضای مجازی دیگه مستقیم از خودت نخونده بودم باورم نمیشد.

الهی عزیزم🥺

عزیزم ،خدا خیرشون بده الهیی

خیلی حالمو خوب کردی
اخه همین الان گریه میکردم بخاطر اینک دستمون خالیه و ن تونستم وسیله بگیرم برا خونه ن راحت بودم ۵ ساله با خونه پدر شوهرم ی جاییم خونه نداریم بازم خدایاشکرت ک سالمیم گرسنه نمیمونیم لباس خوب میپوشیم
انشالله درست میشه
ب این فک میکردم سیسمونی بچم چطور بگیرم
اما راست میگی خدا میرسونه
دستت درد نکنه ک تعریف کردی❤️❤️❤️❤️

سوال های مرتبط

مامان کــایـرا🎀 مامان کــایـرا🎀 ۷ ماهگی
#پارت_سوم
خب منم بردن تو یکی از اتاق ها و نوار قلب رو وصل کردن بهم و زیرانداز یکبار مصرف رو انداختن زیرم و دوباره اومدن معاینه کردن و من چون مدفوع نکرده بودم بهم گفتن تا دستشویی نکنی بچه نمیاد دنیا . بعد چند دقیقه یه لوله باریک آوردن و کیسه آبمو پاره کردن و از اون موقع دردام شروع شد ولی فعلا قابل تحمل بود و بهم گفتن هروقت کاری داشتی این زنگ بزن و منم بعد چند دقیقه دستشویی داشتم و بهشون گفتم و اومدن گفتن که برو اشکال نداره . منم رفتم دستشویی و دردام یکمی آروم شد و اومدم رو تخت دراز کشیدم
ماما شیفت شب اومد خودشو معرفی کرد و گفت هرچی خاستی به خودم بگو و تا آخر اون معاینه م کرد . و معاینه م کرد شده بود ۴ سانت تو ۲ ساعت پیشرفت خوبی داشتم و رفت دوباره و بعد نیم ساعت دکتر دارایی نیا اومد معاینه م کرد ۵ سانت بود و بهم گفت اگه ماما همراه نگیری تا دو روز دیگ بچت نمیاد دنیا😂🥲
زنگ زدن به همسرم باهاش حرف زدن و خودمم باهاش حرف زدم که واقعا سخته و اصلا نمیتونم از جام بلند شم از شدت درد چون دردام بیشتر شده بود .
ساعت ۱۰ شب بود فسقلی فعلا نیومده بود دنیا که یه خانوم اومد و خودشو معرفی کرد و گفت من ماما همراهتم خیلی خانوم خوبی بود اسمش خانوم کرمی بود خیلی بهم کمک کرد و روحیه بهم میداد و کلی میخندوندم
بهم آبمیوه و آب میداد ولی بعد چند دقیقه همشو بالا میاوردم🥲🙂
باهام ورزش کرد و حالت سجده وایسادم و اون خیلی بهم کمک کرد البته من کلاسای بارداری رو میرفتم و اون بیشتر از همه بهم کمک کرد
مامان آیهان مامان آیهان ۶ ماهگی
اسمم فائزه هسته اسم شوهرم محسن من ۱۴سالم بود شوهرم ۲۵سال داشت عقدکردیم اصلانمیفهمیدم عشق چیه پدرم اخلاقش بدبودتوراهنمایی بودم گول یکی ازرفیقاموخوردم باهاش رفتم سرقرار خدامیدونه خودم اهل دوست پسر بازی نبودم فقط همراه اون رفتم ازسرهمون دوربینامدرسه گرفته بودن مارو زنگ زدن ب پدرم اومد بعدازاون پدرم خیلی باهام بدشده بود ب حدی غذامیداد بهم میگف برو جلو دسشویی بخور تا اینکه محسن بعداز۲سال ک اسم آورده بودورفته بود بازاومد لج کردن ک بایدعقدکنیم هرشرطی پدرم گذاشت قبول کرد منم ک ی بچه شیرین عقل فک میکردم میشم خانم خونه خودم ازاینجاراحت میشم براهرکاری نباید اجازه بگیرم دیگه روم شک ندارن اینم بگم پدرم قبل ازاون ماجراهم کلاسخت گیربود واینکه معنادم بود شیشه مصرف میکرد مادرم سرهمون کوتاه اومد چون مجبوربودخودش بره سرکارمیترسید من تو خونه باشم پدرمم بخاطرمعتادیش کرده بودنش بیرون ازسرکار خلاصه ی ماه نشد ازنامزدیم عقدکردم ی ماه گذشت بااسرارشوهرم گف بایدهمراهم بیایی میخوام بارفیقم برم مشهد مادرشوهرم توموقعی ک شیرمیداده ب شوهرم ۳ماه نتونسته شیربذه ب شوهرم همسایشون شیرش میده از همون موقع مادر رفیقش ک شیرش داده دم مادری میزنه ب شوهرمن
مامان نینی مامان نینی ۷ ماهگی
من یگ هفته بیشتر میشه پسرم سرما خورد اون شب ک تا صب سرفه کرد یه استرس عجیبی بهم وارد شد خودم اعتراف میکنم کارم اشتباه بود و ناشیانه عمل کردم هی خودمو زدم گریه کردم ک چه مادر بدی هستم نتونستم از بچم محافظت و مواظبت کنم خلاصه اون شب ار استرس من دهنم افت زد بعد عفونت کرد زد ب گوشم و امروزم ب گردنم واقعا چند روزه نتونسته بودم یه وعده غذای درس حسابی بخورم درد گوش و دهنمم ک نگم شوهرمم ک قربونش بشم از سرکار میاد دو دیقه با بچه بازی میکنه و میره استراحت درسته میگه هیچ کاری نکن تو فقط از بچه نگه داری کن خونه رو تمیز نکن نهار شامم یه چیز سبک میخوریم اما خب شدنی نیس ک خلاصه سرتونو درد نیارم دو روزه ب بچم حس بدی داشتم همش میگفتم عجب اشتباهی کردم بچه اوردم منی ک یه اخم نمیکردم و نمیذاشتم کسی اخم کنه برا بچه م تا بچم میخواست صداش دربیاد انگار دشمن خونی من بود عصبی میشدم بهش داد میزدم ک بسهه جرا گریه میکنی انگار یه آدم بزرگه تا امشب ک زدم زیر گریه ب مادر شوهرم گفتم کم آوردم خستم اونم مریضه قلبش با باتری کار میکنه تا امروز بیشتر از ده دیقه بچمو نگه نداشته طبقه پایین خونمون هستن گفت شیر و وسایل بچه رو بذار امشب من نگهش میدارم اینو ک گفت یه لحظه ب خودم اومدم زدم زیر گریه ک چرا اینجور شدم الان خیلی پشیمونم عذاب وجدان دارم کاش اون فکرای لعنتی ک کاش بچه دار نمی‌شدم و فلان رو نمیکردم ب نظر شما خدا بدش اومده از حرفام واقعا دست خودم نبود کاملا تحت فشار بودم هم روحی هم جسمی من عاشق پسرمم خدا یه روز منو بدون اون نکنه