۴ پاسخ

آره واقعا، ما هاکه همینجوری بدون دارو درمان باردار شدیم،باید قدر بچه هامون بدونیم، درسته خسته میشیم غر میزنیم که کاش بچه ننیوردیم یا دیرتر باردار می‌شدیم ولی خیلیا حسرت همین شب بیداری هارو دارن

قبول باشه عزیزم♥️منم امروز همش تو فکر کسایی بودم که دلشون یچه میخواد🥺

انشاالله خدا دامن همه رو سبز کنه
اره واقعا بعضی وقتا خسته میشم و یه حرفای میگم به خودم ...
بعدش پشیمون میشم و میگم بعضیا حسرت این روزا رو دارن 🙃❤️

آمین🤲

سوال های مرتبط

مامان نویان مامان نویان ۱۷ ماهگی
پارسال اینموقه داخل بیمارستان بود و نویان رو به دنیا اورده بودم چه حال عجیبی داشتم از یه طرف بخاطر بیهوشی گیج و گنگ بودم از یه طرف نویان رو میدیدم و چقدر ذوق میکردم بهترین حس دنیا رو اون ساعت ها داشتم با اینکه کلی درد داشتم اما خوشحالیم بیشتر از درد خودشو نشون میداد امشب یکسال از اونشب میگذره و چقدر دلم تنگه برای ثانیه به ثانیه اون روز و شبا با اینهمه سختی که این یکسال کشیدم اما بازم خیلی زود گذشت انگار به یه چشم بهم زدن نویان یکسالش شد. بزرگ شدنشون شیرینه اما تموم شدن دوران نوزادیشون غمگینه من هنوزم خیلی وقتا میگم کاش برگردیم عقب کاش دوباره ۹ ماهه بشم دوباره نویانو بدنیا بیارم دوباره بدن کوچولوشو بغل کنم خیلی شیرین بود اون لحظه ها خدارو شکر میکنم برای اینکه بهم‌ لطف کردم و این حس و حال رو بهم هدیه داد مادر شدن واقعا عجیب ترین و شیرین ترین اتفاق دنیاست .. انشالله که خدا دامن تمام زنان دنیا رو که منتظر مادر شدن هستن سبز کنه و این حس زیبا رو بهشون هدیه بده🙏🏻
مامان shina مامان shina ۱۲ ماهگی
سلااام از یه مامان خسته😮‍💨

از قرار معلوم جوجه رنگی ما تازه یادش افتاده که ااع نی نی ها یه چیز دیگه هم دارن به اسم اضطراب جدایی که من هنوز بروز ندادم😈

ایشون با این همه کمالات و وجنات و زیبایی یادشون افتاده که تو سن یک سالگی اضطراب جدایی داشته باشن و دهن این جانب رو صاف کنن🤦‍♀️

یه لحظه نمیتونم از جلو چشمش تکون بخورم
فقط میگه من باید تو بغلت باشم وگرنه مثل ابر بهار اشک میریزم

کلی کار نکرده دارم هم تو خونه هم گلخونه
کلی برنامه ریزی داشتم که همشون به هم خوردن. واقعا به هیچ کاری نمیرسم

۴ تا دندون بالا داره دو تا پایین
به جای اینکه دندونای پایینو در بیاره در کمال ناباوری داره دندون آسیاب در میاره😐
و به شدت بهانه گیری میکنه
شوهر گرام هم دیروز مامانمو گیر آورده شروع کرده به غر زدن که از وقتی گلخونه زدیم دیگه به هیچ کاری نمیرسه😤
به خودم که جرات نداره بگه چون در جریان عواقبش هست 😂
نمیدونم نمیبینه که جوجه رنگی یه لحظه ازم جدا نمیشه یا خودشو زده به نفهمی

موقعی که شیفته خونه نیست، وقتی هم که
خونه اس یه لحظه تو خونه بند نمیشه همش سرشو با کارای خورده کاری گلخونه بند میکنه
بعد شاکی میشه چرا به هیچ کاری نمیرسم
خب دو دقه اون مبارکو بزار تو خونه بچه رو هندل کن تا من بتونم تکون بخورم

به همه ایناها نخوابیدن شب هم اضافه میشه
خسته خسته ام واقعا
مامان پسرم❤️ مامان پسرم❤️ ۱۲ ماهگی
من تا حالا عکس پسرمو استوری نزاشته بودم چون مامان و بابام و شوهرم میگفت اصلا
نزار. ۲ روز پیش تولد پسرم بود با شوهرم تصمیم گرفتیم عکسشو بزاریم برای اولین بار. مامان و بابام بازم راضی نبودن هی میگفتن تو خودتو زتدگیت خیلی تو چشم هستین. از چند تا فامیل شنیدیم که هیچی تو زندگی کم نداره دبی زندگی میکنه شوهر عالی بچه نداشت که خدا اونم بهش داد. خلاصه میگفتن عکس بچتو نزار( ماشالله پسرمم خوشتیپه🤣)خلاصه ما گفتیم نه بابا همه عکس میزارن پس باید چشم بخورن. راضیشون کردیم و همه عکس پسرمو گذاشتیم خاهرای خودم و خاهرشوهرام. خلاصه گذشت و دیشب رفتیم با پسرم حموم زیر دوش حموم نشسته بودم پسرمم رو پام نشسته بود. یهو دوش حموم باا تمام میله ها و تجهیزاتش از جا کنده شد افتاااد رو سرم. شوووک بهم وارد شد سریع به پسرم نگاه کردم ببینم تو سر اونم اومده یا نه که خداروشکر تو سرش نیومده بود😭 خدا رحم کرد به پسرم. خیلی سنگین بود تا چند ساعت سرگیجه داشتم. الان فهمیدم مامان و باباها بهتر از ما میفهمن.به چشم اعتقاد نداشتم ولی الان اعتقاد پیدا کردم. خدا پسرمو دوباره بهم بخشید که تو سرش نیومد😢🙏🏻
مامان نی نی مامان نی نی ۱۲ ماهگی
پارسال همین ساعت ها بود که برای خودم سوپ درست کرده بودم و آناناس و آب و خوراکی جمع کرده بودم آخرین تایمی که می‌تونستم برم برای زایمان طبیعی دو روز دیگه بود ولی الان یه مقدار درد می‌گرفت ول میکرد که تایم که گرفتم هر پنج دقیقه یکبار بود تقریبا
ولی دردم خیلی قابل تحمل بود
به شوهرم گفتم درسته دردش بچه بازی است اما تایماش خیلی نزدیک بهم است یه سر بریم بیمارستان معاینه بشم فوقش بر میگردیم در کل هم نمی‌خواستم به مامانم بگم که میرم میخواستم هروقت زایمان کردم زنگ بزنم و خبر بدم
ولی رفتن همانا و معاینه همانا و پاره شدن کیسه آب همانا
و موندگار شدیم
صبح ساعت تقریبا ۷ و نیم بود که زایمان کردم

اون دفتری هم که دستمه نکاتی که تو کلاسا گفته بودن نوشته بودم به خیال اینکه میتونم بخونم اون موقع
که بعدها یادم اومد یکی از ورزش هایی که تو دفترم نوشت بودم دقیقا مشکلی بود که سر زایمان بهش برخوردم و اگه ماما همراهم بهم اون ورزشها رو میداد شاید کمکی میکرد ...


ولی در کل مشکلات من از بعد زایمان شروع شد🤧🤧