محرم اومده،
ماه دلتنگی، ماه اشک... ماهی که رباب، بچه‌شو زیر آفتاب داغ بغل گرفت، ولی صداش خاموش بود...
ماهی که یه مادر، چشماش به گهواره دوخته بود و فقط صبر کرد... صبری که شبیه هیچ صبری نبود...

من این روزا، دلم شبیه ربابه...
شبیه همه‌ی مادرایی که دلشون برای صدای گریه‌ی بچه‌شون تنگه، ولی جز سکوت چیزی نصیبشون نشده...

دو بار توی وجودم زندگی جوونه زد...
دو بار با ذوق یه نبض تازه خوابیدم، رویا ساختم، اسم انتخاب کردم، لباس خریدم...
اما هر دوبار، قبل از اینکه صدای گریه‌ای بشنوم، قبل از اینکه بگن "مبارک باشه"، قبل از اینکه بغلش کنم... رفت...
رفتنشون یه‌جوری بود، که انگار یه تکه از جونم کنده شد و دیگه هیچ‌وقت برنگشت...

این شب‌ها که دلا می‌سوزه برای علی‌اصغر،
برای اشکی که حسین از صورت بچه‌ش پاک کرد،
برای آغوشی که خالی شد...

ازتون یه خواهش دارم...
برام دعا کنید...
دعا کنید خدا بهم دوباره بده... ولی این‌بار با صدای نفس، با رنگ سلامتی، با بغل گرمِ مادری...

نه برای من، برای دل اون بچه‌هایی که هیچ‌وقت فرصت "اومدن" نداشتن...
برای دو فرشته‌ای که زیر خاک نیستن... تو آسمونن...
و هر شب، مادرشونو تماشا می‌کنن که گریه می‌کنه...

به حق بی‌تابی‌های رباب...
به حق گلوی تیرخورده‌ی اصغر...
دعام کنید...
یا حسین





#قصدبارداری
#فرزندپروری
#قصدبارداری

۵ پاسخ

ان شاءالله حاجت روا بشی عزیزم بحق طفل 6ماه امام حسین بحق طفل 3 سال امام حسین خدا حاجتتون زود زود بده

انشاالله خدا بهت ببخشه عزیزدلم
امام حسین خیلی مهربونه ،قسمش بده به دلبنداش 😞🥲🫂
منم خیلی جای خالی بچمو حس میکنم ،اگه الان بود صدای قلبشو باید میشنیدم ولی خب نیومده رفت
انشاالله خدا به دل هممون تو این ماه نگاه کنه

حاجت روا بشی عزیزدلم

ان شاءالله خداوند به حق خون مطهر حضرت علی اصغر که به ناحق بر زمین ریخته شد، دامن تمام منتظران رو با فرزندانی صالح و سالم سبز کنه🌺

ان شالله حاجت روا بشی عزیزم خدا به حق دل سوختیه رباب دامن تو و همه چشم انتظاراو سبز کنه و اولاد صحیح و سالم و صالح بده ان شالله🥺🌹

سوال های مرتبط

•○[💙❄️🪺]○• •○[💙❄️🪺]○• قصد بارداری
ادامه تاپیک قبل ، این ماه بی‌خیال نمی‌شم...

خیلی‌ها گفتند: "بی‌خیال شو، خودش میشه... باردار می‌شی..."
اما من، این ماه بی‌خیال نمی‌شوم.
من این ماه امام حسین(ع) را به علی‌اصغرش قسم دادم...
برای دلِ داغ‌دار رباب گریه کردم...
رباب را به پسرش علی‌اصغر قسم دادم...
رو به آسمان کردم و به خدا گفتم:
دیدی میان جمع شیرخوارگان، دستانم خالی بود؟
دیدی شکمم خالی بود و آغوشم بی‌فرزند؟
دیدی از بین آن‌همه مادر، من فقط نظاره‌گر بودم؟
مگر من لایق مادر شدن نیستم؟

من امسال با دلِ شکسته آمدم،
آمدم که حسین را به اشک‌های رباب،
به بغض گلوگیر شب‌های بی‌پسر،
به ناله‌ی دلشکسته‌ی مادری که نگاهش به گلوی پاره‌پاره‌ی طفلش خشک شد، قسم دهم...

یا حسین!
تو را به علی‌اصغرت قسم می‌دهم...
این ماه دلم را شاد کن.
این ماه دستم را پُر کن، آغوشم را گرم.
بگذار سال دیگر، من هم با مادران،
فرزندم را در آغوش بگیرم و در مجلس شیرخوارگان،
برای دلِ رباب و لب‌های تشنه‌ی اصغر اشک بریزم...

می‌دانم...
اینقدر کریمند،
هیچ‌وقت دستِ خالی کسی را برنمی‌گردانند...
هانیــه✨ هانیــه✨ قصد بارداری
ببخشید که همش میام اینجا و از دردام میگم… اما میام اینجا با دوستای همدردم صحبت میکنم خیلی آروم میشم🫂
اخه تو دنیای واقعیم همه فقط لبخند و صبوریامو میبینن💔
.
.
این روزا، حال و هوام عجیب غریبه…
گاهی پر از نوری که نمی‌دونم از کجا میاد،
و گاهی تاریک‌تر از شب، بی‌صدا، بی‌رمق، بی‌احساس.

گریه‌هام بی‌وقفه‌ست، از اون گریه‌هایی که انگار می‌خوان از مغزت بیرون بزنن،
نه از چشمات…
گریه برای دخترکی که اسمش هنوز رو لبهامه،
برای لالایی‌هایی که هیچ‌وقت خونده نشدن،
برای قلبی که نصفه مونده…

من پر از امیدم
ولی انگار دلم ازم قهر کرده،
و من باورم نمی‌شه چقدر یه حس،
یه زندگی کوچولو توی وجودم،
منو از ریشه عوض کرد…

گاهی می‌شینم به همون پنج ماه فکر می‌کنم،
به حس تکون‌های آرومی که انگار یه عشق تازه داشت تو وجودم جوانه می‌زد،
به شوقی که باهاش بیدار می‌شدم،
به آرزوهایی که هیچ‌وقت به زمین نرسیدن.

عشق من، دخترکم…
تو تنها نبودی.
من هر لحظه با تو عاشق بودم.
و حالا که نیستی،
همه چیز توی من جا مونده،
یه حس خالی،
یه دلتنگی برای چیزی که هنوز تموم نشده ولی نیست…

و شاید بیشتر از هر چیز،
دلتنگ خودمم…
اون “هانیه”‌ای که بی‌فکر زندگی می‌کرد،
بی‌دغدغه، سبک،
نه مثل حالا که انگار هر قدم،
یه کوه درد رو دنبال خودش می‌کشه…

دخترم…
مامان هنوز هم با تو نفس می‌کشه.
با خاطره‌هات، با اسم کوچیک قشنگت که تو دلشه.
و می‌دونه که یه روز، یه جایی،
باز هم به هم می‌رسیم…

برای دلم دعا کنید، خییییلی محتاج دعاهاتون هستم😭
❤️‍🩹
❤️👶🏻👧🏻💙 ❤️👶🏻👧🏻💙 قصد بارداری
نامه‌ای از دلی عاشق، برای کوچولوی نیامده اش

سلام عشق کوچولوی من...
نمی‌دونم الان کجایی، نمی‌دونم روی ابرا داری بازی می‌کنی،
یا توی گوش خدا زمزمه می‌کنی: "من هنوز نمی‌خوام برم پایین، هنوز دلم تنگ نشده..."
اما من...
من اینجام، هر روز، هر شب، با دلِ پر از تو، منتظرتم.

تو نمی‌دونی،
هر بار که لباس کوچیک بچه‌گانه‌ای دیدم،
تو رو توش تصور کردم.
هر بار که یه مامان بچه‌شو بغل کرده،
یه لحظه، فقط یه لحظه، تو رو تو آغوشم حس کردم.

می‌دونی کوچولوی من؟
من گاهی با شکمم حرف می‌زنم، حتی اگه خالی باشه...
گاهی دستمو می‌ذارم روش و می‌گم:
"یه روزی تو اینجایی... درست همین‌جا، زیر دستام، توی وجودم..."

و بعد چشمامو می‌بندم،
و تو رو می‌بینم—
با چشمای درشت و لبخند بی‌دندون، با دستایی که دنبال دست من می‌گرده...

من قول می‌دم وقتی بیای،
واست دنیا رو امن می‌کنم.
تو فقط بیا...

بیای، که لالایی‌هام برسه به گوشات.
بیای، که این بغض‌های بی‌صدا بالاخره جاشو بده به اشک شوق.
بیای، که بگم:
"من تموم شدم، ولی تو شدی تمومِ من..."

تا اون روز،
من اینجام،
مادری که هنوز بچه‌شو نمی‌شناسه،
اما بی‌وقفه دوستش داره...