۸ پاسخ

خدارو شکر گذشت عزیزم

تشییع جنازه کی بود اون زمان

کاش منم چند روز دیگه بیام همین حرفا رو بزنم منم خیلی سختی کشیدم تو این نه ماه کاش زودتر پسرکم و بغل بگیرم🥹

خدا رو شکر گلم الهی پایان همه بارداری ها شیرین باشه

منم واریس پا گرفتم تو بارداری ولی دکترم آمپول نداد چرا به شما داده عزیزم

مهم اخرش بوده که خوش تموم شدههه شیرینی سختی هابه نتیجه است که به دست می اید

خداشکر

خدارو شکر ک هردوتون سالمین 🥰

سوال های مرتبط

مامان نی نی قشنگم مامان نی نی قشنگم ۱ ماهگی
سلام خانما این چند روزه واقعا اذیت شدم دکتر نامردی ک زیر نظرش بودم تو این هفته بهم گفت نه سزارین نمیکنم و فلان من بیچاره ک سرکلاژمو باز کردم با همین حال افتادم کف شیراز ی دکتر خوب و قیمت مناسب پیدا کنم خدا خیرشون نده عر دکتری میرفتم ک فقط بپرسم هزینه چقدر میگیره تو همون جلسه دو الی سه میلیون ازم تیغ میزد تا بالاخره ی دکتر پیدا کردم ک هم با تجربه بود هم دستش سبک هم قیمت مناسب ک دیگ امروز رفتم پولو دادم نامه رو بهم داد البته اونم باز منو الکی فرستاد سونو ک همون سونو سه تومن سد و خیلی خیلی خسته شدم خواستم بهتون بگم ک اگ از اول مث من تصمیمتون سزارین بود ب حرف دکترا نمونید برین زیر نظر همون دکتر ک اختیاری انجام میده تا آخرش اینجوری اذیت نکنید و اینک بچه ها بچه من ۲۹۰۰بود تو این هفته ب نظرتون خوب بود وزنش و دکتر برام دوشنبه وقت عمل زد چون دکتر سونو هم تایید کرد ک همه چیز بچه کامله و آماده زایمان رو‌ ان تی میشم ۳۷و سه روز روز رایمان و رو‌تاریخ پریودی میشم ۳۸هفته و سه روز
مامان نون خامه ای🩷🧁 مامان نون خامه ای🩷🧁 ۲ ماهگی
پارت دوم داستان زایمان
و من دیگ واقعا استرس گرفته بودم و ضربان قلب بچه هم رفته بود بالا تا و خب برای بچه دارو و اینا تو سرم ب من زدن ک بهتر شد ولی خودم هنوز سردرد و اینا رو داشتم ک دکتر اومد گفت این دوز آخر ضد سردرد تو سرم رو بگیر اگر بهتر نشی باید اورژانسی ببریمت سزارین و من دیگ از نظر زایمانم خیالم راحت شد و این رو بگم ک واقعا از طبیعی ترسیده بودم و خوف ورم داشته بود ک این شرایط رو بدتر کرده بود..
سرم سردردم هنوز کامل تخلیه نشده بود ک ماما ها اومدن و برام سوند وصل کردن و من رو برا اتاق عمل آماده کردن و با همون تخت چون سردرد داشتم من رو منتقل کردن اتاق عمل رفتم داخل اتاق عمل ی اتاق گرم بود ک پرسنل داشتن لوازم عمل رو آماده میکردن و منم گفتم نگاه ب لوازم نکنم ک بترسم ولی خب واقعا ی حس بیخیال نسبت ب خودم داشتم اما نگران بچه بودم چون سن بارداری من ۳۶ هفته و ۶ روز بود و داشتم زایمان میکردم دکتر اسپاینال اومد و من رو سرگرم کرد و کمرم رو سِر کرد و یهو پاهام داغ شد و بی حس شده م همش قرآن میخوندمو دعا میکردم ک یهو گفتن مبارک باشه دختر نازت بدنیا اومد و از بالا پرده نشونم دادن منم گریه کردم حسابی..بردنش وضعیتش رو چک کنن ک من همش خبر گرفتم و میگفتن خداروشکر کامل و سالم هست و بعد آوردن گذاشتن رو صورتم و حسابی بوسش کردم