امروز واقعا احساس کردم ک مادر بودن یعنی چی
از ی طرف بچه ی ک از ساعت 4 صبح بیداره همش غرغر میکنه نمیخابه
از ی طرف خونه ای ک انگار بمب ترکیده
اعصابم خورده شده بود ک نمیدونستم درد پسرم چیه ک نمیخوابه
صدای گریه هاش انگار ی تیغی بود ک می‌کشیدن رو تنم😅😅
تا می‌خوابید میزاشتم زمین بیدار میشد گریه میکرد
از صبح حتی نتونستم ی لیوان آب بخورم
منی ک خیلی صبورم دیگ صبرم تموم شده بود کسی نبود بهم بگه اخه نفهم بچه یکماه چی میفمه ک تویی خر دعواش میکنی
اون بچه فقد دلش بغل میخاست بغلش کردم سرشو گذاشتم رو شونم پسر کوچولوم ساکت شد اونجا کلی گریه کردم عذاب وجدان تموم وجودمو گرفته با خودم فکر میکردم اگ تو زندگیم نبود همچی خیلی تاریک و بی رنگ بود اشک می‌ریختم و ازش معذرت خواهی میکردم 🥲🥲
نگاش کردم دیدم خوابش برده اونجا بود ک دیگ واقعا از ته دلم زار زدم ک اون بچه نمیتونست بگه بغلم کن من فقد دلم بغل میخاد هیچی دیگ نمیخام🫠
خدا منو لایق مادر شدن دونست ولی امروز احساس کردم ک مادر خوبی نیستم اون همه صبوری نمیدونم کجا رفت
میشه بهم قوت قلب بدین🥲😄
چطوری قوی باشم 🥲🫠

۸ پاسخ

نه عزیزم تقریباً همون همینجوری هستیم من با اینکه بچه دومم هست همسرمم خیلی کمک میکنه خیلی کم میارم بعضی وقتا میگم چرا اوردم راحت بودیم بعد خودم پشیمان میشم سختیش دو سال اول هست بعد خوب میشه. من فقط به فکر اونایی که اعتیاد دارن هستم چه جوری به بچه میرسن بچه چقدر گریه میکنه از حال میره.

اتفاقن خیلی مادر قوی هستی عزیزم😍♥️

من اوایل یه شب اونقد فشار امد بهم خودمو زدم 🥲 قطعا تو امن ترین جا برای پسرتی ههمون این روزای سخت و میگذرونیم من هنوزم بعضی روزا اونقد خسته میشم همش نگرانم گشنه نمونه شیر خودمو میدم توهم میزنم همش دلواپسی دارم دیگه مادر بودن همینه......

منم مث توم بچم روزا خوابه شبا بیدار دیشب دعواش کردم مامانم برداشت بهش شیر خشک داد حوابید بچه گشنش بود و منم چون خسته بودم حال نداشتم پاشم نیم ساعت بهش شیر بدم صب بیدار شدم نگاش کردم اعصابم بهم ریخت ک چرا دیشب باهاش اونجوری کردم

نگران نباش عادت میکنی 🤣🤣 منم از این احساساتی شدنا داشتم ، ۷ روزش بود چون یه وعده شیرم خشک شد و شیر خشک دادم یه جوری گریه کردم ،زار زار گریه میکردم انگار مثلا حالا یه وعده شیر خشک بخوره چی میشه
بعد دیگه عادی شد 🤭 همین الان هم داشت گریه میکرد چون کمر درد اینا دارم شوهرم نگه داشته بودش بعد آخر گفتم بده من تا بغلش کردم خوابید ، اگه اوایل بود الان از عذاب وجدان زار میزدم ولی الان دیگه پوست کلفت شدم 🤣🤣🤣 فقط گفتم هورااا خوابید 🤭

طبیعیه عزیزم توهم اولین باره که مادر میشی طبیعیه که خیلی چیزارو بلد نباشی خسته بشی کم بیاری خودتو سرزنش نکن

به نظرم تو هم آدمی حق داری خسته بشی حق داری غر بزنی . ما ها هنوز مامان اولی هستیم خیلی تجربه ای نداریم واسه همین زود کم میاریم🫠🫠 به هر حال خسته نباشید بهت میگم❣️🫶🌱

عزیزم🥲 ی چیز طبیعیه گاهی آدم حوصلش ته بکشه ربات ک نیستی

سوال های مرتبط

مامان سیدعلیسان👼🏻💙 مامان سیدعلیسان👼🏻💙 ۱ ماهگی
سلام مامانا ببخشید ک نیستم واقعا وقت نمیکنم بیام چیزی بگم
مرسی از تک تک مهربونای من ک تو تاپیک قبل واسه علیسانم دعا کردن
خداروشکر حالش خیلی بهتره و دکتر گفت یکشنبه مرخصش میکنن
امروز برای اولین بار بعد نه ماه و چند روز بغلش کردم😭بوسش کردم بوش کردم آخخخخ قلبممممم رفت واسش حالا ک دارم مینویسم باز دلتنگش شدم خیلییی🥺
خدا هیچ بچه ای رو از مادرش جدا نکنه فقط خدا میدونه تو این روزا اونشب ک زایمان کردم تو بیمارستان چی کشیدم...🙂
به چه چیزایی فکر میکردم چ کارایی قرار بود بکنم همشون عذابم میداد وقتی یهو همه ی اونا خراب شد و هیچوقت دیگ درست نمیشه...

خلاصه ک ی روز حالم خوب بود میگم از ااتفاقای اون روز

ولی خواستم بگم خدارووشکر خیلی زایمانم خوب بود بخیه هامم ک عالی زده دکترم و دقیقا همون چیزی بود ک فکرشو میکردم اما فقط زایمانم همون شد باقیش همش خراب شد🥲🥲

دل تو دلم نیست برم بچمو تو بغلم بیارم خونمون کاشکی این دوشبم زودتر بگذره تو این دو روز شیرمو دوشیدم بردم با سرنگ دادن از فردا میرم خودم شیرش بدم ۹ ماه تموم خاب دیدم داره تو بغلم شیر میخوره🥲و هنوز ب واقعیت تبدیل نشده🥲🥲
دوستوون دارم عشقام انشالله تاپیک بعدییی با خود علیسانه😍😍
مامان نی نی کوچولو مامان نی نی کوچولو ۱ ماهگی
زایمان طبیعی پارت ۲.
میگرفت ول میکرد. منو بردن ی اتاق دستگاه بهم وصل کردن.انقدر میترسیدیم‌ ک بغض کردم تنها بودم هیچکس نبود. دلم گرفته بود دلم میخواست زار بزنم.خلاصه اینا منو از بس شلوغ بود این اتاق ب اون اتاق میکردن. یکی دیگ زایمان ک کرد منو بعدش بردن رو تخت اون. بعدش بهم دستگاه وصل کردن. ساعت شد پنج صبح فقط ی سرم معمولی وصل کردن بهم. تا ساعت پنج همه شیفتا عوض شد. بهم گفت یکم استراحت کن ک سرم فشار بهت می‌زنیم منم از استرس خابم نمی‌برد. ب مامانم گفتم ی کمپوت آناناس برام بخری بعدن بیاری. اونم یادش رفته بود منم از پریشب هیچی نخورده بودم. خلاصه ک یک ماما اومد بهم سرم فشار وصل کردن و دردام دیگ کم کم داشتن شروع میشدن ساعت شش ده نفر اومدن بالا سرم معاینه کردن گفت دوسانتی کیسه ابمو پاره کردن. سرم فشار رو عوض کردن یکی دیگ وصل کردن قوی ترشو. اونم من از بس دستمو تکون میدادم سرعتس زیاد شد دیدم دردام بدتر شدن. یک ماما اومد گفتم اینو درستش کن گفت ولش کن خوبه.اون ک رفت مامای شبفتم اومد زد تو سرش ک چرا آنقدر زیاد شده خطرناکه. خلاصه ک دردام دیگ زیاد شد ماما ها هی می اومدن معاینه میکردن منم داشتم از درد ب خودم می پیچیدم.
مامان فندق مامان فندق ۱ ماهگی
تجربه زایمان سزارین
پارت ۲
خب نشوندنم رو ویلچر و بردنم سمت اتاق عمل رفتیم اونجا ی پسر جون اومد تحویلم گرفت رفتم تو اتاق دیدم یجوریه گفتم واقعا اینجا میخوان عملم کن😅 دیگه هیچی نشستم اومدن امپول بی حسی رو زدن ببینید اصلا درد نداره اصلا استرسشو نداشته باشید انقددددر سوزنش نازکه ک هیچی حس نمیکنید قشنگم بی حس میشید کمتر از ۵ دقیقه من تازه ک زد میگفتم هنوز بی حس نشدما شروع نکنید دیگه کلی میخندیدن میگفتن ما میدونیم کی کارمونو شروع کنیم همشونم مرد بودن فقط دکتر خودم زن بود نمیدونم ساعت چند بود ک شروع کردن عملو ولی انقد همه ی مراحلو تو اینستاگرام دیده بودم از حفظ میدونم الان دارن چیکار میکنن الان کدوم مرحله هستن دکتر بیهوشی بغل دستم بود گفت هر وقت بخوان شروع کنن بهت میگیم گفتم من میدونم شروع کردن الانه ک صدای گریه بچم بیاد میگفت خوب میدونی چی ب چیه ها گفتم از بس فیلماشو دیدم
ببین بهترین حسی ک میتونید تجربه کنید تو کل زندگیتون قطعا و یقینا همین حس مادر شدنه ک تازه وقتی صدای بچتو میشنوی باورت میشه و انگار تو این دنیا نیستی انگار رو ابرایی انگار تو یه رویایی ک اصلا باورت نمیشه برای من ک اینطور بود تاحالا کسی بهم در مورد این حس قشنگ مادرشدن نگفته بود ولی واقعاااا حس خیلی عجیب و دوست داشتنی هست ک اصلا دلت نمیخواد تموم بشه وقتی صدای پسرمو شنیدم انگار منم با اون متولد شدم واقعا از خدا خواستم هرکس ک لیاقت داره از این فرشته های کوچولو مراقبت کنه خدا بهشون بچه بده تا اونام این حسو تجربه کنن چون واقعا حس خیلی قشنگیه و فقط باید خداروشکر کنیم ک خدا ما رو لایق این حس مادر شدن دونسته با تمام سختیاش واقعا میارزه به همه ی حسای خوب دنیا
ادامه پارت بعد😀
مامان شازده خانوم🩷 مامان شازده خانوم🩷 ۴ ماهگی
پارت ۳ _زایمان طبیعی
هرچی از ماماهمراهم بگم کم گفتم بشدت صبور مهربون و همراه بودن و واقعا حرفه ای دیگ از لحظه ای ک اومدن شروع کردن طب فشاری برام انجام دادن و از ۴ سانت شدم ۵ و درخاست اپیدورال کردم اومدن برام اپیدورال زدن و واقعا دردام هیچ شد فقط حس فشار داشتم ک حسش مث وقتیه ک ادم میخاد مدفوع کنه دیگ با کمکای ماماهمراهم در عرض ۲ ساعت فول شدم و ساعت ۸ رفتم اتاق زایمان و با چند تا زور قوی دخترم ساعت ۸:۲۰صبح بدنیا اومد ک وااااس نگم از لحظه ای ک بدن داغشو گذاشتن تو بغلم بهترین حس دنیا رو داشتم گریع میکردم و میبوسیدمش خیلی حس شیرین و نابی بود
دیگ دکتر شرو کرد ب بخیه زدن ک اصلا درد نداشت حتی وقتیم برش زدن اصلا دردناک نبود کل پرسه زایمان من راحت بود ولی موقع زور دادن یکم اذیت شدم ک واقعا ارزش داشت تو کل زمان زور دادن ماماهمراهم با حرفاش بهم انرژی میداد و دستامو محکم گرفته بود حتی زمان بخیه زدن رف بچه رو اورد پیشم ک سرم گرم باشه دکترم با این ک دکتر شیفت بودن خیلی حرفه ای بودن و با حوصله برام بخیه زدن دیگ تقریبا ی نیم ساعتی طول کشید بخیع زدن و شکمم فشار دادن ک دردش قابل تحمل بود ماماها اومدن کمکم کردن و نشستم رو ویلچر و بردنم همون جایی ک اول بودم ماماهمراهم بهم خرما و ابمیوه داد یکی از دانشجوهایی ک بالا سرم بود از اول تا اخر پیشم بود هرکاری داشتم برام انجام میداد باهام حرف میزد دیگ نیم ساعتیم تو زایشگاه بودم و ماماهمراهمم ی زایمان دیگ داشت تو همون بیمارستان ولی گف تا زمانی ک ببرنت بخش پیشت میمونم و موند دیگ وقتی اومدن چکم کردن و شکمم دوبارع فشار دادن دیدن مشکلی نیس گفتن میتونم برم بخش دیگ اونجا از ماماهمراهم خدافظی کردم و رفتم بخش ..
مامان کیاناولیانا مامان کیاناولیانا روزهای ابتدایی تولد
پارت اخر
خلاصه یکی از ماما ها رفت اون ور تر و زنگ زد ب دکتر بیمارستان گفت ک بچه مدفوع خورده و بیرون نمیاد منو میگی ی لحظه نفسم رفت و باهمه توانم جیغ میزدم منو ببرید سزارینم کنید بچم‌داره میمیره دیگ ساعت ۱ شده بود
خودشونم با من گریه میکردن دیگ ایقدر خسته شده بودن
اخر سر مامای همرام اومد رو شکمم و زود ب زود میزد رو شکمم منم ک دیگ بیحال گفتم من مردم شما هر کاری میخاید بکنید
یکدفعه دیدم ی چیز گرمی از من خارج شد ساعت هم ۱و ۴۵ دقیقه ب تاریخ ۱۹/۳/۱۴۰۴بود ک دختر خشکلم ب دنیا اومد اصلا انگار تو رویا بودم باور نمیکردم ک از من دراومد بلاخره
سریع بردنش کمک نفس بهش وصل کردن و مدفوع از شکمش خارج کردن
و همشون باهم میگق تن واقعا شیری چطور تونستی ی بچه با وزن ۴۵۰۰ ب دنیا بیاری طبیعی منو میگی دیگ همش جیغ میزدم چرا حرب‌منو باور نکردید ک ممکن وزنش زیاد باشه اونا هم میگفتن خب چون شکمت کوچیک بود فکر نمیکردیم ایطوری بشه دکتر بیمارستان ک منو دید گفت واقعا خدا ب تو بچت رحم کرد چون بچه صبح مدفوع کرده بود و چون کیسه اب پشت سر بچه بود نفهمیدیم و بخاطر.وزن بالاش جون هر دوتاتون تو خطر بود
خب مامانا برا این تجربمو گذاشتم ک بگم نمونید تا بگید بزار خودمون درد بگیرمون یا فلانی گفت نرید بیمارستان یا این ک قبلا این طور نبود بخاطر سلامتی خودتونو بچتونم ک شده ب حرف هیچ کس گوش ندید و
قبل این ک برید بیمارستان اگ دیدین وزن بچتون از قبل مشکوک ی سونو وزن دیگ هم بدید
و ااانم خدارو شکر میکنم ک منو بچم هر دومون سالمیم قدر سلامتیتونو بدونید