۷ پاسخ

من هرروزم همینه
هر روزم عصاب خرابی ، دعوا و داد زدن ، و بعدش گریه و زار زدن خودم
افسردگی شدید گرفتم
رفتم روانپزشک قرص داد بهم
اصلا تاثیرم نداشت

واقعاً دلم برای خودم و پسرم میسوزه

خوش به حال اونا که بچشون آرومه و دومی هم فوری باردار میشن.

من که دیگه غلط بکنم
اصلا دلم نمیخواد حتی یک روز از این روزا برام تکرار بشه

الانم خوابیده دوس دارم بشینم گریه کنم که چرا دعواش کردم😭😭😭

بهش وعده بده عصر ببریش پارک اینجوری هم منتظره هم انرژی روزانش تخلیه میشه

آخه سرظهرگرما کجاببرش بیرون

کاش میشد اون تایم قطعی برق رو ببری بیرون حوصلش سر رفته او خونه کلافه شده حسابی ، دختر منم اینجور موقع ها همین کارارو میکنه

به منم بگو چون دیگه نابودم از واکسن به این طرف مادرمو دراورده قشنگ

پیدا کردی به منم بگو.. از نفس عمیق کشیدن رد شده من دیگه خودمو می‌زنم و هی میگم گه خوردم

سوال های مرتبط

مامان لیام💙 مامان لیام💙 ۱ سالگی
بچها من به ی مشکل بزرگ خوردم چند رپری که خونه داداش پژمان بودیم حالا مجبوری چندباری به لیام گوشی دادم حالا از اون موقع هر وقت موقع خواب میگه باید گوشی ببینم بازی یا حالا فیلم گفتم کم کم کمش کنم امتحان کردم بهتر ک نشد هیج بدترم شذ لیام اصلا تلوزیون نگاه نمیکنه گوشی هم تو طول روز اصلا ولی موقع خواب انگار عادت شده منم امشب اومدم موقع خاب بهش ندادم اولش قشقرق ب پا کرد گریه بهونه ی اوضاعی ما برق روشن کردیم با اسباب بازی سرگرم کردیم بعد دیگ میخاستم برق خاموش کنم گریه که نه خلاصه با هر مکافاتی بود برق هم خاموش کردیم بازم نخابید اسباب بازی آوردیم داخل رخت خوابش و باری با کلیییی لج و بهونه اینقد خسته شد آوردمش تو بغلم شیر دادم خابیدد این ک میگم دو سااااعت طول کشید حالا بنظرتون کارم اشتباه بود یهو اینجوری کردم چون لیام میشناسم مدارا نمیکنه عذاب وجدان گرفتم شما راه کاری ندارید من چیکار کنم این روند ادامه بدم تا فراموش کنه یا کارم بد بوده؟؟؟؟؟
مامان ایرمان🧸 مامان ایرمان🧸 ۲ سالگی
واقعا یه روزایی یه لحظه هایی تو پروسه ی سروکله زدن با بچه حس میکنم الان یکی پاشو گزاشته رو مغزم در این حد متلاشی میشم🤕
دیشب تا صب چندین بار بیدار شدم که یا شیر میخواست یا پستونکش درومده بود بعدم پنج صبح تو خواب گریه کرد و دوباره خوابید
گفتم خب دیگه الان میتونم بخوابم
تا اینکه دقیق ساعت هفت دوباره پاشد و همون لحظه دستمو گرفت که پاشو بریم
نه چشمام درست میدید نه مغزم کار میکرد که الان کجام
همزمان گریه هم میکرد که زودتر پاشم بغلش کنم
و تا الان که ساعت یازدهه نمیخوابید
هرررچی تلاش کردم نخوابید باابنکه خستش بود
شیر دادم اب دادم قصه خوندم غذا دادم ده هزاربار لالایی مورد علاقشو پلی کردم و نخوابید
یهو تو بغلم بود سرشو اورد عقب محکم زد تو بینیم
و واااقعا اون لحظه تیر خلاصی بود حس کردم الان منفجر میشم دیگه
فقط با صدای بلند گفتم ماماااااان😩
چشامو محکم بستمو تند تند اشکام اومد از درد و حرص
پاشدم از اتاق رفتم بیرون که فقط عصبانی نشم سرش
و جالبه که دقیقا هر ماه هجدهم که میشه یعنی وقتی یک ماه بزرگتر میشه همزمان هم تنظیماتش بهم میریزه!
الان بلخره خوابید خداروشکر
فقط میگم خدایا منو هر روز صبور تر کن خیییلی این روزا فرسایش روانیم زیاده شده😓