ادامه...




تا اینکه شوهرم میگفت باید کم کم خودمون بچه هارو صدا کنیم اینجوری دیگه نمیشه، ما احسان رو صدا میزدیم ولی پسر اولم رو نه. کم کم گاهی اونم میگفتیم. بابام همش سرش تو کتاب یا گوشیه خیلی اوقات نمیشنید.
اینم بگم که تا همون موقع هم ما بیشترین صحبتمون وقتی بچه ها خواب بودن همین موضوعات و یادآوریش بود، اصلا هرچی حرف میزدیم تهش ختم میشد به اینکه تو بارداری و بچه داری چه بلاهایی سرمون اومد ، ته همه حرفامون همین بود، و خب گاهی جر و بحثمون میشد مثلا شوهرم توهین میکرد به خانواده م یا عصبی میشد دوباره یادش اومدن. اینا یجورایی فاصله انداخت بینمون، گاهی دلخوری تا 2-۳ روزم ادامه داشت. پسر کوچیکم نزدیک 6 ماهش بود که بالاخره بهمون خونه سازمانی دادن و حالا که هنوز 6ماهم نشده از اسباب کشی قبلی دوباره باید جمع میکردیم، اینبار واقعا بیشتر کار رو پدر مادرم انجام دادن. پدر و مادر شوهرمم کمک کردن ولی نه اندازه اونا. خونه خیلی کثیف بود و یکمی تعمیرات میخواست، یجاهایی سرامیک کاری و گچ کاری میخواست و اینارو همه به عهده بابام شد چون بلده و خودش گفت انجام میدم دیگه هزینه اضافه نکنین، خدایی خیلی زحمت کشیدن. (این یه مثاله برا اون حرفم که گفتم بابام همه چیزو در حد عالی برامون میخواست، مثلا من به یه نقاشی و تمیز کردن ساده هم راضی بودم ولی خیلی قشنگ برامون درست کرد)

۱ پاسخ

ای بابا آبجی اسم پسر اولتون چیه چرا جواب نمیدی

سوال های مرتبط

مامان قلب خونه مامان قلب خونه ۱۶ ماهگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟
مامان نیکان مامان نیکان ۱۶ ماهگی
بیان یکم دردودل کنیم دلمون باز بشه...
نیکان از 3 روزگی رفلاکس داشت و باید به پهلو می‌خوابید و شب همیشه سمت چپ من بود برای همین دیگه کلا عادت کرد به سمت راست خوابیدن و هرکاری میکردم به پهلوی چپ نمی‌خوابید، واقعا خیلی تلاش کردم اما نشد ...
خلاصه صورتش یه وری شد و لپ سمت راست بزرگتر از چپ شد...
چقدر حرص میخوردم سر این قضیه😓
مادربزرگم هرموقع میدیدش بهش میگفت پسر یه وری 😐😒
انقدر گریه میکردم که اگر اینجوری بمونه چیکار کنم
خداروشکر الان لپش درست شده اما هیچوقت حرف ها و آدم هایی که حرصم دادن اونموقع رو نمیبخشم
خدا نبخشه این مادربزرگ منو که انقدر سر این بچه حرصم داد... انگار فقط این زاییده و بچه بزرگ کرده نکبت خانوم
هر دفعه میومد خونه بابام میگفت این بچه رو قنداق نمیکنی ببین کی پرانتزی بشه پاهاش 😐
یا میگفت هر روز با روغن بدنش رو چرب کن که فلان نشه
منم اون موقع افسردگی شدید داشتم و حالم به شدت بد بود اینم همش بهم عذاب وجدان میداد که من کم کاری میکنم برای این بچه.
تهش هم میگفت حالا به ما که ربطی نداره اما ما اینجوری میکردیم 😐😒
البته هنوزم ول نمیکنه، چند مدت پیش خونه‌ی عموم بودیم و زن عمو هام چند بار به نیکان شیرینی دادن، آخرین شیرینی رو من از جلوی نیکان برداشتم و دادم شوهرم خورد، گفتم دیگه بهش شیرینی ندین که شام نمیخوره، همین که شیرینی رو برداشتم از جلوش زرتی برداشت گفت مادر بی انصاف 😐 حالا اصلا برای نیکان مهم نبود حتی گریه هم نکرد!
حالا مطمئنم همه از این خاله خان باجی ها توی فامیل دارین که خوب حرص بدن
*توی این عکس نیکان دو ماهه بود و یه وری بود همچنان 😅
مامان nihan🥺 مامان nihan🥺 ۱۴ ماهگی
نمیدونم شمام بودید ناراحت می‌شدید یا نه من خیلی بدم اومد‌
ببینید من مادر شوهرم عمل کرده خوب اینم بگم خونه هامون کاملا کنار همه وصله و سط هیچی نیست مثلا درب حال اون کنار حال منه اینجوری بعد تهران عمل کرده خونه بقیه بچه هاش تهرانه اومد خونه خودش که مثلا من نگهش دارم حالا منم براش غذا اینا کاراش میکنم این پای دومشه پای اولش خونه بچه‌ای تهرانش بود خونه هاشون که بود خودش میخرید که براش درست کنن اینجا خونه خودشه هیچی نمیخره من خونه خودم درست میکنم براش میبرم ایناش هیچی زیاد مهم نیست حالا بچه هاش اومدن واسه یکی اینجا فوت کرده اومدن خونه این حالا برای اونام باید بپزم با یه بچه دیشب رسیدن یکی شون ساعت ۳ نصف شب رسیده بعد خونه مادرش بودن دیگه اونجا یخچال هیچی پیدا نکرده مادر شوهرم هم بهش گفته برو یخچال اینا رو ببین یعنی ما اومده خورده رفته بعد صبحانه هم ساعت ۶ صبح من خواب بودم رفتن فریزر بالا پایین همه جا بهم ریختن و خوردن و رفتن خیلی بدم اومد بنظرتون حق دارم یا نه

بارداری جنین زایمان کودک
مامان مهراب مامان مهراب ۱۶ ماهگی
خب چند تا راهکار میگیم ولی قبلش تو دو یا سه سالگي بچه رو یا بفرستیم مهد یا اینکه بگیم بچه ای بیاد خونتون یا شما برید خونشون که کمتر وابسته ی شما باشه تو بازی کردن.
حالا برای اینکه بچه ها تنها بازی کنن:
پارچه های مختلف دکمه ها و چسب و قیچی و حالا کنار این ها وسایل بازیافت مثل انواع بطری ها و ظرف های پلاستیکی و...
چجوری بچه ها را آماده کنیم تنها بازی کنن؟
مثلا بچه ای که تا حالا تنها بازی نکرده بگیم برو یک ساعت بشین و خودت برای خودت بازی کن یا بسه دیگه چقدر به من میچسبی
این باعث بدتر شدن میشه و نتیجه عکس داره و بیشتر وابسته شما میشه
مثلا کتاب میارید جلو خودتون که دارید کتاب میخونید ولی حواستون به بچتونه بگید من کتاب خودم رو میخونم توام با کتاب خودت بازی کن و همچنین بازی باشه که بتونه تنهایی انجام و نیاز به ما نداشته باشه یا مثلا دارید غذا درست میکنید یه وسیله بازی یه ظرفی چیزی بزارید جلوش اول خودتون یکم باهاش بازی کنید مثلا صدا درست کنید انواع ظرف ها و انواع صداها درست بشه و وقتی خوشش اومد دوست داره ازتون بگیره و اون انجام بده
از یک دقیقه شروع کنید بگید این یک دقیقه من غذا درست میکنم یا مطالعه میکنم و تو بازی کن پ کم کم این زمان رو بیشتر کنیم و بچه ها یاد می‌گیرند این زمان رو مادر یا پدر برای خودش میخواد وقت بزاره و اون هم یاد میگیره خودش رو سرگرم کنه.
اگر خیلی برای بچه بازی بخرید و فرصت ساخت و ساز و کاردستی و...رو برای بچه فراهم نکنید ممکنه سخت‌تر تنهایی بازی کنند
مامان پسرا❤️ مامان پسرا❤️ ۱۳ ماهگی
سلام مامانا
لطفا بخونین و نظر بدین

ما 3 تا جاری هستیم و یه خواهرشوهر، به نسبت وضع مالی بخوام بگم جاری وسطی وضعش از همه بهتره خیلی پولدارن، یه رستوران همیشه شلوغ هم دارن در کنار کارهای دیگه شون، 3 تا بچه هم دارن. جاری اولی هم وضعشون خوبه و اونا هم 3 تا بچه دارن. خواهرشوهرم 2تا بچه دارن و ما هم 2تا. تولد بچه هام هردو خرداده و چند روز فاصله داره، چون پارسال زایمان کرده بودم برا پسر اولم نتونستیم تولد بگیریم می‌خواستیم امسال تولد بزرگتر بگیریم. دو سال قبل تو رستوران جاری وسطی برا پسرم تولد گرفته بودیم ولی خود جاریم و بچه هاش نیومدن و فقط برادرشوهرم که صاحب رستورانه بود، بقیه فامیل همه بودن. امسال گفتیم خانواده پدری و مادری رو جدا دعوت کنیم و یه تولد گرفتیم با فامیل خودم. قرار بود شنبه بعد که تعطیله فامیل پدری رو دعوت کنیم خونمون و کلی تدارک ببینیم ولی بازم جاری وسطی گفته نمیتونیم بیایم، گفته شوهرم که رستورانه و خودمونم خونه پدرم هستیم پیله چینی داریم (2 سال قبلم برا همین نیومد منتهی نگفته بود نمیایم وقتی رفتیم رستوران دیدیم نیستن)
از یه طرف تولد 2تا بچه هاش یه ماه پیش بود دعوت کرد ما رفتیم بدون چون و چرا
بقیه تو کامنت اول
مامان نازگل مامان نازگل ۱۴ ماهگی
خیلی باخودم کلنجار رفتم که دردودل کنم یا نه. خواهشا اگه میخای نصیحت کنی یا سرزنش جواب نده
پریشب خونه مامانم بودیم که با مامانم اینا و آجیم و زنداداشم بریم روضه بعد دخترم بغل بابام بیرون بود اومدن تو دیدم خوابش برده. به بچه خواهرم و داداشم گفتم آروم باشن که نازگل یکم بخابه اذیتم نکنه اونجا(بچه خواهرمامسال میره مهد بچه داداشم ۳سالشه) بعد این بچه خواهرم خیلی لجبازی میکنه تا من اینو گفتم به بچه داداشم گفت بلند حرف بزن من و بقیه یکی دوبار تذکر دادیم رفت تفنگ از این صدادارا آورد شروع کرد به تفنگ بازی من اسمشو بلند صدا کردم بهارررر اجیم داشت ظرف میشست صداش زد یکمم برا من غرغر کرد که چیرا اینطوری میکنی دعوات کنن. اینم ول نمیکرد با تفنگ هی صدا میداد منم بلند گفتم بچم بیدار شد میرم خونه زن داداشم خدایی بچشو با غذا دادان بهش سرشو گرم کرد اما بچه خواهرم ول نمیکرد از اونطرفم شوهرم باهام دعوا کرد که مثلا میونه ام با آجیم بهم. نخوره
خلاصه بابام بچه خواهرمو برد بیرون من افتادم رو لج که نمیرم دیگه بخاطر زن داداشم رفتم اما با همشون به جز زن داداشم قهر کردم اونجا هم بچم آب میخواست اون یکی بچه خواهرم(کلاس چهارمه) طبق شبای دیگه میخواست بره براش آب بیاره اجیم بهش گفت نرو یا مثلا بچم که میرفت سراغ بچش بچشو میاورد پیش خودش