℘ شـوهــرِ داعـشـی..😈‼️

#پـارت_98

با این حرفش پوزخندی زدم
من نمیدونستم قراره اموزشم بده که یکی از اونا بشم

وگرنه هیچ موقع این کارو نمی‌کردم

از فردا از خونه بیرون نمیام
خاطرم کتک بخورم
ولی بیرون نیام
که کم کم منو تبدیل به آدمی مثل خودش کنه

خسته بودم
+من اینجا بشینم تو بری ماشین بیاری بیای؟

با اخم نه ای گفت که پامو کوبیدم به زمین
با لجبازی گفتم
+من خستم..نمیام..

_ناموس من نباید جایی که من نیستم تنها بمونه!
ناموس سرش میشد؟

با بمب و مینی که دیدم همه ی تصوراتی که کم کم داشت تو ذهنم ازش شکل می‌گرفت به یه باره نابود شد
تصویر همون عوضیا اومد جلوی چشمام

همونایی که خون مردم و میریزن
چرا؟ چون دینشون یکی نیست

برگشت
وقتی دید من یه جا وایسادم با دو قدم بلند خودشو بهم رسوند

با تفنگ هلم داد جلو
+یالا راه بیوفته

سر تفتگش روی کمرم بود
شروع کردم به راه رفتن ..

از صبح انقدر پیاده روی کرده بودم که پاهام درد گرفته بود
حواسم نبود به سنگهای زیر پام
یهو پام به یکی گیر کرد و افتادم روی زمین
آخی گفتم

≖≖≖≖≖≖≖≖≖≖≖≖≖≖≖≖≖≖≖
⊶ ..🥃🩸


اعداد اشتباهه بقیه همونه

۰ پاسخ

سوال های مرتبط

هانیــه✨ هانیــه✨ قصد بارداری
ببخشید که همش میام اینجا و از دردام میگم… اما میام اینجا با دوستای همدردم صحبت میکنم خیلی آروم میشم🫂
اخه تو دنیای واقعیم همه فقط لبخند و صبوریامو میبینن💔
.
.
این روزا، حال و هوام عجیب غریبه…
گاهی پر از نوری که نمی‌دونم از کجا میاد،
و گاهی تاریک‌تر از شب، بی‌صدا، بی‌رمق، بی‌احساس.

گریه‌هام بی‌وقفه‌ست، از اون گریه‌هایی که انگار می‌خوان از مغزت بیرون بزنن،
نه از چشمات…
گریه برای دخترکی که اسمش هنوز رو لبهامه،
برای لالایی‌هایی که هیچ‌وقت خونده نشدن،
برای قلبی که نصفه مونده…

من پر از امیدم
ولی انگار دلم ازم قهر کرده،
و من باورم نمی‌شه چقدر یه حس،
یه زندگی کوچولو توی وجودم،
منو از ریشه عوض کرد…

گاهی می‌شینم به همون پنج ماه فکر می‌کنم،
به حس تکون‌های آرومی که انگار یه عشق تازه داشت تو وجودم جوانه می‌زد،
به شوقی که باهاش بیدار می‌شدم،
به آرزوهایی که هیچ‌وقت به زمین نرسیدن.

عشق من، دخترکم…
تو تنها نبودی.
من هر لحظه با تو عاشق بودم.
و حالا که نیستی،
همه چیز توی من جا مونده،
یه حس خالی،
یه دلتنگی برای چیزی که هنوز تموم نشده ولی نیست…

و شاید بیشتر از هر چیز،
دلتنگ خودمم…
اون “هانیه”‌ای که بی‌فکر زندگی می‌کرد،
بی‌دغدغه، سبک،
نه مثل حالا که انگار هر قدم،
یه کوه درد رو دنبال خودش می‌کشه…

دخترم…
مامان هنوز هم با تو نفس می‌کشه.
با خاطره‌هات، با اسم کوچیک قشنگت که تو دلشه.
و می‌دونه که یه روز، یه جایی،
باز هم به هم می‌رسیم…

برای دلم دعا کنید، خییییلی محتاج دعاهاتون هستم😭
❤️‍🩹
پرنسس پرنسس قصد بارداری
📍 تا حالا شنیدید که می‌گن: «قدم نو رسیده مبارک»؟
دیشب من واقعاً قدمِ مبارک یه نوزاد رو دیدم.

توی یکی از بیمارستان‌های زنان و زایمان تهران، وقتی یه مادر تو اتاق عمل داشت سزارین می‌شد، یه موشک به سمت بیمارستان اومد. موشکی که احتمالاً ساخته‌ی شرکت‌های تسلیحاتی اسرائیلی مثل آی‌ام‌آی یا رافائل بود.
همون موشک‌های دقیقی که به قول خودشون فقط «اهداف نظامی» رو می‌زنن و قراره برای ما ایرانی‌ها «دموکراسی و صلح» بیارن!

اما این یکی، درست وقتی به بیمارستان برخورد کرد، منفجر نشد.

موشک، توی آسمون سر خورد، به هدف خورد... ولی نترکید.
و این یعنی نه فقط جون اون مادر و نوزادش نجات پیدا کرد، بلکه جون 60–70 تا مریض دیگه هم حفظ شد.

بیمارستان رو تخلیه کرده بودن و مریض‌ها رو برده بودن تو محوطه‌ی باز بیرونی.
مادر، تازه چشماش رو باز کرده بود؛ با تعجب خودش رو زیر یه درخت وسط پارک دید، نه زیر سقف اتاق عمل.
بی‌قرار بچه‌اش بود، و نمی‌دونست چه اتفاقی افتاده.
پرستارها که نوزاد رو آوردن و نشونش دادن، یه نفس عمیق و آروم کشید...

پ.ن:
برای آدمی مثل من، با ایمانی که بیشتر وقت‌ها لنگ می‌زنه، خدا توی همین لحظه‌ها راحت‌تر پیدا می‌شه تا توی کتاب‌های قطور دعا.
من خدایی رو می‌شناسم که، با وجود هزار و یک کنترل کیفیت توی صنایع نظامی رژیم، باز هم کاری می‌کنه که یه موشک عمل نکنه... فقط برای اینکه یه بچه به دنیا بیاد.

این روزها، خدا رو خیلی بیشتر از قبل حس می‌کنم./ روح الله خسروی نژاد