✨ امروز بعد از این همه وقت، با رز کوچولو یک ساعتی برگشتم همون جایی که یه روزی بیشتر از خونه برام خونه بود… بیمارستان.
رفتم فقط ک ببینم آدمایی رو که یه روزایی وسط خستگی‌هام، دلگرمیم بودن… همکارایی که حال آدمو از نگاه می‌خونن، بی‌صدا دست می‌گیرن، یه لیوان چای سرد رو می‌کنن بهترین استراحت دنیا.
برای اولین بار رز کوچولومو دیدن… همون فسقلی که حالا همه‌ی پرستاریِ من شده توی بغل گرفتن و لالایی خوندن و بی‌خوابی‌های شبانه.
یه ساعتی بیشتر نبود، ولی انگار همه‌چی دوباره یادم اومد… این‌که یه گوشه‌ای از دلم همیشه بوی الکل می‌ده، بوی دستکش لاتکس، صدای مانیتور.
رز هم قول داده وقتی بزرگ شد روپوش صورتی‌شو بپوشه، دست منو بگیره بیاد کنارم، که دلتنگی‌هام برای بخش و همکارا کمتر بشه.
یک ساعت دیدار با آدمای بخش، همون‌هایی که توی سخت‌ترین شیفتا، خنده رو یادمون ندادن… و حالا با دیدن رز فهمیدن زندگی گاهی ما رو شیفت عوض می‌کنه.
یک ساعت بود، ولی پر بود از یادآوری… 🤍🏥✨

تصویر
۶ پاسخ

عزیزم 🥺👌🏻
بزار رز بزرگتر بشه یکم از آب وگل دربیاد بعد دوباره برو سرکار و لذت ببر از همه اینایی که گفتی ،الان مهمترین چیز فقط دخترته ،رز زیبا و قشنگ بوس بهش 😘🌹🌹🩷🩷

منم امروز رفتم اتفاقا...

عزیزم مرخصیت تا کی هست؟

ما هر وقت رد میشیم به دخترم میگه اینجا به دنیا اومدی 😍😃 خدا دخترتو حفظ کنه برات

آخی عزیزم خیلی حس خوبی میده هم حس دلتنگی ...انشالله بازبرمیگردی به روزهای قبل 🥰

آخی عزیزم منم یه روزایی برای همکارام صدای بچه های کلاسم دل تنگ میشم ولی میدونم دوباره برمیگردم و روزای بهتری همراه با دخترم میسازم

سوال های مرتبط

مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۸ ماهگی
قصه امشب 👼🌛
روزی روزگاری نی‌نی کوچولو بود که توی یه گهواره‌ی نرم و گرم دراز کشیده بود. اسمش بود ستاره. ستاره چشم‌های کنجکاوش رو باز و بسته می‌کرد و به سقف بالای سرش نگاه می‌کرد.
مامان ستاره با یه لبخند مهربون اومد کنار گهواره‌ش. یه لالایی آروم خوند: “بخواب ستاره‌ی کوچولوی من، بخواب، بخواب…”
وقتی مامان لالایی می‌خوند، یه نور ملایم از پنجره می‌تابید و روی صورت ستاره می‌افتاد. ستاره انگار که می‌خواست بخنده، یه لبخند کوچولو زد.
یهو یه فرشته‌ی کوچولو از توی آسمون اومد پایین و کنار گهواره‌ی ستاره نشست. فرشته بال‌های نقره‌ای داشت و یه چوب جادویی کوچولو توی دستش بود. چوب جادویی رو آروم تکون داد و یه عالمه ستاره‌ی ریز و درخشان دور گهواره‌ی ستاره شروع به رقصیدن کردن. ستاره با چشم‌های گرد شده نگاهشون می‌کرد.
فرشته یه نفس عمیق کشید و یه بوی خوش گل یاس توی اتاق پیچید. بعد آروم روی پیشونی ستاره رو بوسید و گفت: “ستاره‌ی قشنگ من، حالا وقت خوابه.”
ستاره کم‌کم پلک‌هاش سنگین شد. صدای لالایی مامانش و رقص ستاره‌های نقره‌ای فرشته، اون رو به سرزمین رویاها برد. توی خواب، ستاره می‌تونست با فرشته‌های مهربون بازی کنه و توی آسمون پرواز کنه.
شب بخیر ستاره‌ی کوچولو… بخواب… بخواب… 🌙
مامان ܣߊ‌ܝ̇ߺߊ‌🧸💋 مامان ܣߊ‌ܝ̇ߺߊ‌🧸💋 ۱۰ ماهگی
هانای نازم🥺❤️
از همون لحظه‌ای که فهمیدم قراره مادر یه دختر بشم، دنیام رنگ دیگه‌ای گرفت...
نه فقط چون "دختر" بودی… چون نرمیِ زندگی بودی، صدای لطیف آینده‌م، روشن‌ترین دلیلِ بودنم✨️

اولین بار که صدای قلبت رو شنیدم، یه اتفاق توی من افتاد؛
یه عشقِ بی‌دلیل، یه وابستگیِ عمیق که هنوزم با من نفس می‌کشه…
تو نیومدی فقط "دخترم" باشی،
اومدی که معنای دوباره متولد شدن من بشی❤️

با هر خنده‌ات، به دنیا دلگرم‌تر شدم🌞
وقتی بغلت می‌کنم، انگار همه‌چی سر جاشه…🌱
وقتی می‌خندی، خستگیِ دنیا از تنم در می‌ره…🌈

دخترم…
تو فقط فرزند من نیستی، تو رفیق روزهای سختی،
همراه بی‌ادعای قلبم، همون رویای قشنگی که یه روز تو دلم بود و حالا تو آغوشمه🫶🏻

تو فقط بزرگ نمی‌شی… تو توی وجودم ریشه می‌زنی.
هر روز، بیشتر شبیه رویاهایی می‌شی که یه روز فقط آرزو بودن🌸

روزت مبارک، جانِ دلم.
بودنت باارزش‌ترین دارایی منه…
و مادرِ تو بودن، قشنگ‌ترین تعریف مادر بودنه👩‍👧💖
مامان هاکان مامان هاکان ۹ ماهگی
هاکانِ مامان…
۸ ماهه شدی. ۸ ماهه که دنیای منو زیر و رو کردی، قلبمو گرفتی و گذاشتی کف دستت.
از روزی که صدای نفس‌هات رو شنیدم، دیگه هیچ چیزی توی دنیا برام مثل قبل نشد.
من با تو یاد گرفتم مادر بودن یعنی چی. یاد گرفتم چجوری بی‌خوابی بکشم، اما با یه لبخند کوچولوت همه خستگیامو فراموش کنم.

هاکانم…
وقتی دستای کوچولوتو دور انگشتم حلقه می‌کنی، وقتی سرتو می‌ذاری روی سینه‌م و آروم می‌گیری، دلم می‌لرزه از این همه عشق.
گاهی که خوابی، فقط نگاهت می‌کنم و بی‌صدا اشک می‌ریزم. از ترس روزایی که شاید نتونم همیشه محافظتت کنم… از عشق زیادی که قلبم جا نداره براش…

پسر نازنینم…
اگه بدونی مامان چقدر برات آرزو داره…
آرزوی سالم بودن، قوی بودن، خوشبخت بودن…
آرزوی اینکه یه مرد مهربون، باوقار و عزیز بشی…
که دلت هیچ‌وقت نشکنه، که هیچ‌وقت احساس تنهایی نکنی.

هاکانم، تو دلیل زنده‌بودن منی.
اگه هزار بار دیگه هم به دنیا می‌اومدم، بازم آرزو می‌کردم مامان تو باشم.
با همه سختیا، با همه گریه‌ها، با همه شب‌بیداریا…
بازم می‌گم: “خدایا شکرت که هاکانو بهم دادی.”

دوستت دارم بیشتر از نفس کشیدن، بیشتر از هر چیزی توی دنیا.
مامانِ دیوونه‌ت، همیشه پناهت می‌مونه… تا آخر دنیا.
مامان کیوان مامان کیوان ۸ ماهگی
خدایا شکرت که تونستم باردار بشم و کمکم کردی ک ۹ ماه با سر افرازی و قدرت از پس حالت تهوع های وحشتناک وآزمایش خونهای هر ماهه با افتخار پشت سر بزارم شب زایمان کنارم بودی با تمام سختی و اذیتی که شدم اما باز تو کنارم بودی و بهم توانایی دادی قدرتی دادی ک بتونم فرزدت رو ب دنیا بیارم خدایا شکرت بابت مهربونی در حقم کردی و فرزندی از جنس خودت بهم دادی که هر لحظه و هر دقیقه که دستو پای کوچکش نگاه میکنم دلم قنج میره از زیبایش ممنونم ازت که لطف و محبت رو برای من سنگ تموم گزاشتی لحظاتی که زردی داشت و فقط با یه پوشک توی دستگاه بود برای من سخت بود اما تو کنارم بودی تو کنارش بودی همه چیز با تمام خوب و سخت بودنش گزشت و تو در همه حال کنارم بودی هیچوقت من رو تنها نگذاشتی خدای من هزاران بار تورو شکر میکنم تو اونقدر مهربانی که همیشه دست محبتت روی سرم بوده کاش من هم بتونم بنده خوبی برای تو باشم کاش تو هم از من راضی باشی خدایا هر لحظه شکرت خدایا کشورم جانم وطنم ایران رو نجات بده از دست هرچی ظالمه نجات بده از دست آدمای بد نجات بده خدای خوبم امنیت رو آرامش رو به کشورم و به هموطنان برگردون خدایا اونقدر کشورم رونق پیدا کنه اونقدر موفق باشه که فرزندانش با افتخار داخل خاک کشور بزرگ بشن
مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۱۰ ماهگی
نیمه شبه...
اناهیتا بعد از کلی بازی و شیطونی و یه حموم حسابی که خیلیم توو وانِ آب و کف بهش خوش گذشته، الان معصومانه کنارم خوابیده..
باباشم بعد از دیدن یه فیلم سینمایی دو نفره کنار دوست‌دختر قدیمیش (مامان آنی) و به این خاطر که اینروزا اصلا نمیتونه با سروصدای دخترکمون تمرکز کنه و به کارش برسه، رفته توو اتاقش تا شاید یکم از کارای عقب افتادشو انجام بده..
بعد از یک روزِ پرهیاهو، دو ساعتی میشه که یکم اروم گرفتم و دراز کشیدم..
هر شب بعد از خوابیدن اناهیتا انگار تازه یادِ گلار میفتم..
همون دختری که برای تک تک ثانیه‌های زندگیش برنامه و هدف داشت..
برای صبح تا شب و روز به روزِ هر ماه برنامه مینوشت و گام به گام به طرف پیشرفت حرکت میکرد..
حتی خواب و کتاب خوندن و تایم بیداری اون دختر ساعت مشخص داشت!
ولی حالا چی ... :)
همه چیز شده اناهیتا..
همه کسمم شده اناهیتا..
اگر صداشو نشنوم یا صورتش جلوی چشمام نباشه مدام مضطربم..
شده یه تیکه از وجود من و باباش..
انگار هیچ مَنی یا بهتره بگم هیچ مایی قبل از اناهیتا وجود نداشته و زندگی نکرده!
انگار با تولد ِ اناهیتا ما هم از نو زاده شدیم!
یه مادر سرسخت و احساسی
یه پدر حساس و مهربون و دلسوز
باورم نمیشه که چقدر یه ادم میتونست جای منو توو قلب بنیامین بگیره و پر کنه..
حتی حاضر نیس در حد چند دقیقه از دخترش دل بکَنه.. همه برنامه ها و کاراشو طوری میچینه که ما مجبور نباشیم تنهایی جایی بریم و حتما خودشم باید همراهمون باشه چون بقول خودش صدای اناهیتا مدام توو گوششه :))
البته که کاملاً بهش حق میدم :)
پدرِ یک فرشته بودن این مشکلاتو هم با خودش داره ؛)
خلاصه که معنای زندگیمون خلاصه شده توو یک کلمه
"آناهیتا"
و چقدر خوبه زندگی کردن با چنین معنایی :)
مامان تینا👨‍👩‍👧 مامان تینا👨‍👩‍👧 ۹ ماهگی
امروز میخوام برای تسکین قلب مادرانی که با دل وجون برای جگرگوشه هاشون زحمت می کشن بنویسم ،مادرانی که گاهی خسته میشن گاهی کلافه میشن و گاهی دلتنگ یک خونه آرام میشن و کلافه از اینکه کاش وقت بیشتری برای خودشون داشتن و قطعا تجربه این احساسات کاملا طبیعیه و قطعا وجود بچه روال عادی زندگی رو تغییر میده از کودکی تاااا بزرگیشون
اما خب من میخواستم از یک جنبه ی دیگه موجب کم کردن خستگی هاتون بشم شاید اولش ناراحت بشید اما بعد ته دلتون بعد شکرگزاری ،کمی از خستگیاتون کم میشه
راستش من در این چندماه که مادر شدم ،تشنه ی یک نگاه چشم تو چشم با دلبرکم هستم،مگه چی بشه گاهی اتفاقی نگاهش به نگاهم گره بخوره در حد چندثانیه،امامن برای همون 2،3ثانیه هزاربارخداروشکر میکنم و دلم براش ضعف میره
من آرزومه قلب مادر،وقتی توبغلم نیست برای بغل من اومدن بهونه بگیره،حس اینکه منو میخواد حتی برای چند لحظه ،انگار دنیا برای منه
من از خدامه انقدر شیطنت کنه که من به هیچ کارم نرسم ،من الان یه خونه تمیز یه غذای آماده یه سکوت تو خونه م دارم،اما عوضش جگرگوشم با خوردن 6 دارو در روز حال بازی کردن نداره
خدای مهربون من به من هدیه ی بزرگی داد یه دخترسالم و زیبا ،و میدونم حتما در دل همین مشکل بزرگ هم خیریتی هست،ته دلم میدونم دخترم خیلی زود با قدرت این مرحله رو طی میکنه ،باهام ارتباط چشمی میگیره ،بدنش پراز قدرت میشه ،میشینه ،راه میره،بازی می کنه،نمیذاره وقتی برای خودم داشته باشم
اینارو نگفتم که حالا اگه یک وقتا که خسته شدی احساس گناه کنی،فقط خواستم کمی دلگرمت کنم که تمام این شیطنت هابخش قشنگ بچگی کردن و بزرگ شدن و رشد کردن این فرشته هاست که شاید درکش بتونه همین وقت نداشتنا،خونه نامرتب،خواب نا منظم و....رو برات قابل تحمل تر کنه