۱۶ پاسخ

یگانه ۷۸ام ۲۱ تیر

۲۱سالگی ازدواج کردم و بعد ۲سال ونیم خدا ملودیا بهم داد البته ۲سال عقد موندم توی دوران عقد خیلی اذیت شدم تا طلاق هم رفتم بخاطر دخالت خانواده شوهر و مستقل نبودن همسرم

فاطمم ۲۷ سالمه ۱۵ تیر ۱۳۷۷ اهل شمال کشور شهر ساری
۱۹ سالگی ازدواج کردم خونوادم کلا شمالن ولی من تهران زندگی میکنم بعد ۷ سال باردار شدم تا قبلش نمیخواستم بعد اون تصمیم بر بارداری شد الان ۰ تا ۱۰۰ کارای نینی هم با خودمه 😍🥰

اسمم زهراس متولد ۹اسفند ۸۲
۱۶سالگی نامزد کردم ۳سال نامزد موندم ۲بار تو عقد باردارشدم ولی سقط کردم
تو ۱۹سالگی عروسی کردیم یکسال بعدش دوباره باردار شدم

منم مهسا زاده اصفهان اصالتن اصفهانى ٢٨سالمه آذرماه بدنيا اومدم
مادرمو تو ١٤سالگى از دست دادم
١٧سالگى ازدواج كردم
پدرمم ٤ساله ازدواج مجدد كردن
باخانواده همسر زندگي ميكنم
ولى كاملا مستقل هستم و زحمت دوتا بچم حتى براى يه حمام رفتن ساده هم باخودمه وهمسرم
يه دختر دارمو يه پسر😍❤️

من 22 تیر 83 😍🫰
14 سالگی عقد کردم
17عروسی کردم
20 سالگی مامان شدم 😊
اهل اصفهانم 😍🫰
خوش حالم از اشنایی باهات 🫶😊

من زهرام✋️ متولد ۸۲/۱۰/۶😌 مشهد زندگی میکنم و اصالتاً هم مشهدی هستم😁🌱
سال ۹۹ با همسرم که میشه پسر عمم ازدواج کردم 👩‍❤️‍👨 و ۱۴۰۲/۴/۲۴ مجلس عروسی مونو گرفتیم 👰‍♀️🤵‍♂️بعد از حدود ۱۰،۱۱ ماه خونه داری باردار شدم😍🤰 و پسر کوچولومون ۱۴۰۴/۱۱/۱۷ به دنیا اومد 👶🫀در حال حاضر پسرم ۵ ماه و ۲۶ روزشه😁و ما کلی خوشحال و خوشبختیم با وجود کوچولوی نازمون 😍👶🫀🌱خداروشکر🌱

من مائده م ۱۷ سالمه مشهدیم و مشهد زندگی میکنم
۱۳ سالگی عقد کردیم و ۱۵ سالگی خونه خودم بودم ۱۶ سالگی باردار شدم

تو روستا چسبیده به مشهد زندگی میکنم بالای خونه مادر شوهرم خونمه

الهه ام...متولد ۱۳۸۳،۴،۲۸...زاده مشهد...۱۴ سالگی ازدواج کردم..دوسال عقد بودم...۱۷ سالگی حاملگی اولم بود یک دختر به اسم شهرزاد.....۲۰ سالگی حاملگی دومم بود یک پسر به اسم فرزاد...
همه کارهای بچه هام همیشه با خودما...دخترمم که ۴ سالشع به شدت کنجکاوپرحرفه ..مغز برام نذاشته🥰🥰😅

من همه اینارو میدونستم ی چیز جدید بگو خو 😌😐😁😆

منم فریناز متولد ۱۳۷۱ هستم‌
۳۳سالمه و آذرماهی هستم.
متولد اصفهانم‌.از ۶سالگی پدر و مادرم جدا شدن.بابام ازدواج مجدد کردن و مامانمم ازدواج مجدد.من پیش نامادری بزرگ شدم .چندسال مادرمو ندیدم تا کلاس اول راهنماییم بعد دیکه اومدم پیش مامانم زندگی کردم
یه ازدواج ناموفق داشتم و یه پسر ازش دارم که پیش باباشه‌.بعد جداییم خانوادمم گفتن برو براخودت زندگی کن منم خونه گرفتم و برا خودم زندگی کردم سرکار هم میرفتم .
دوباره ازدواج کردم خیلیی خداروشکر همسرم عالیه خانوادشم خوبن الانم یه دختردارم از همسر دوم.
ماهی یبار پسرمو میبینم 😔
اینم از زندگی من که از اول عمرم همش سختی بوده...........

منم الهه ۲۸ سالمه‌.۱۶ سالگی عقد کردم.۱۷ عروسی. ۱۸ پسر اولم دنیا اومد.۲۰ سالگی پسر دومم دنیا اومد.که خداخواسته بود. ۲۸ سالگی هم ته تغاری خونه،پسر سومم دنیا اومد. من اون دوتا که سنم کم بود تنهای تنها بودم چه برسه این یکی. کلا همیشه خودم به بچه ها رسیدم حتی شوهرمم کمکم نکرد.....

ریحانه ۲۸ ساله اصلیت تهران و تهران زندگی میکنم
با شوهرم از ۹۸ دوست بودیم آخر ۴۰۱ عقد کردیم خرداد ۴۰۲ عروسیمون بود چون چند سال دوست بودیم تصمیم داشتیم زود بچه دار بشیم
فروردین ۴۰۳ فهمیدم یک ماهه باردارم
از اول عروسی هم مستقل زندگی کردیم تا قبل بارداری سرکار میرفتم از فروردین ک فهمیدم باردارم تا ۱۱ روز قبل بدنیا اومدن پسرم ب صورت دورکار کار میکردم و الان دیگ کلا کار نمیکنم

منم مرضیه متولد 1386هستم
17سالمه
بزرگ شدی استان بوشهر بندر کنگان هستم
ولی استان فارس شهرستان لامرد ازدواج کردم
2سال ازدواج کردم
8ماه مادرم فوت کرده
پدرم 4ساله فلج شده توی خونه هستش
دوسال کامل توی خونه پدر شوهرم زندگی میکردم
و الان خونه خودم اماده شده اومدم توی خونه خودم
و همین دیگه🙂

مستاجر هستم و درآمد آنچنانی هم نداره همسرم حقوقش ۱۳ تومن و ۵ تومن کرایع خونه میدم

ینی مامان و باباتو ندیدی دیه؟

خیلی دوست دارم بنویسم ولی خستم حالی ندارم😢😂

سوال های مرتبط

مامان مهــدیار🐣💛 مامان مهــدیار🐣💛 ۱۰ ماهگی
بیاین از خاطره خوب و بد زایمانتون بگین
منکه درسته بهترین لحظه هر زنی لحظه تولد بچشه ولی من خیلی اذیت شدم و خاطره خوبی برام نشد
سه روز من درد داشتم و نمیدونستم درد زایمانه روز سوم شدید شد رفتم بیمارستان و تقریبا شیش سانت شده بودم و انصافا خیلی خوب پیشرفت کردمو یک ساعته فول شدم ولی دکتر شیفت تشخیص داد که نمیتونم طبیعی زایمان کنم و منو بردن سزارین بماند که بیمارستان و رو سرم گذاشتم از درد سزارینم چون خونریزی زیادی کردم و چون سه روز بود درد میکشیدم رحمم کش اومده بود کلی با دارو تونستن خوبم کنم و یه واحد خون گرفتم چون خیلی خونریزی حین عمل داشتم تا دوروزم منو نگه داشتن و خب درد سزارینم از یه طرف دیگه که خودتون بهتر میدونین چقدر بده من تا ده روز از درد گریه میکردم و بعد چهارده روز از زایمانم چون پسرم عفونت ادرار گرفت ده روزم بستری شد من با اون وضعم تو بیمارستان بودم و خدا میدونه چی به من گذششت در کل روزای اول خیلی حالم بد بود بماند که دیگران درک نمیکردن و همش خونمون میومدن و من نیاز به استراحت داشتم ولی نکردم و الان عوارضش و دارم میکشم 😔
شما هم بیان تعریف کنین سرگرم شین هم تجدید خاطره شه❤️
مامان ܣߊ‌ܝ̇ߺߊ‌🧸💋 مامان ܣߊ‌ܝ̇ߺߊ‌🧸💋 ۱۱ ماهگی
هانای نازم🥺❤️
از همون لحظه‌ای که فهمیدم قراره مادر یه دختر بشم، دنیام رنگ دیگه‌ای گرفت...
نه فقط چون "دختر" بودی… چون نرمیِ زندگی بودی، صدای لطیف آینده‌م، روشن‌ترین دلیلِ بودنم✨️

اولین بار که صدای قلبت رو شنیدم، یه اتفاق توی من افتاد؛
یه عشقِ بی‌دلیل، یه وابستگیِ عمیق که هنوزم با من نفس می‌کشه…
تو نیومدی فقط "دخترم" باشی،
اومدی که معنای دوباره متولد شدن من بشی❤️

با هر خنده‌ات، به دنیا دلگرم‌تر شدم🌞
وقتی بغلت می‌کنم، انگار همه‌چی سر جاشه…🌱
وقتی می‌خندی، خستگیِ دنیا از تنم در می‌ره…🌈

دخترم…
تو فقط فرزند من نیستی، تو رفیق روزهای سختی،
همراه بی‌ادعای قلبم، همون رویای قشنگی که یه روز تو دلم بود و حالا تو آغوشمه🫶🏻

تو فقط بزرگ نمی‌شی… تو توی وجودم ریشه می‌زنی.
هر روز، بیشتر شبیه رویاهایی می‌شی که یه روز فقط آرزو بودن🌸

روزت مبارک، جانِ دلم.
بودنت باارزش‌ترین دارایی منه…
و مادرِ تو بودن، قشنگ‌ترین تعریف مادر بودنه👩‍👧💖
مامان فلفل🌶(متین) مامان فلفل🌶(متین) ۹ ماهگی
متین ۸ و نیم ماهه است یکی از چالش هایی ک تا قبل ماه هشتم داشتم و چنااااان آزارم میداد ک واقعا دیگه ب طلاق فکر میکردم این بود ک بچم با همه اوکی بود و وابستگی آنچنانی هم ب من نداشت رفتار خانواده شوهرمم جوری شده بود ک انگار متین ب مادر احتیاج نداره و خودشون از پسش برمیان ....اما الان تو این سن تغییراتی رخ داده...الان نگرانیم خیلی کم شده چون متین منو کاملن میشناسه صدامو تشخیص میده و دیگه خودش میاد بغلم ک باعث شده اون طرز فکر و رفتار خانواده شوهرم تغییر کنه سعی کردم رفت و امدم رو با خانواده شوهرم کمتر کنم تا وابستگی ب بیرون خانواده ایجاد نشه وقتایی ک برا بچم میبرن میدوزن تصمیم گرفتم دیگه سکوت نکنم و هوشمندانه ابراز وجود کنم و نشون بدم مامان داره وقتایی ک خوراکی هایی ک بنظرم صلاح نیس سرخود میدن دستش فوری از دست بچه میگیرم و میگم خطرناکه یا مجاز نیس ...من خیلی اذیت شدم تو این مدت فکر اینکه شاید متین واقعا منو دوست نداره بعنوان مادر و رفتار خانواده شوهرم ک همش این حسو ب من میدادن ک ب مادر احتیاج نداره ب حدی ازارم میداد ک واقعا جایگاه مادرانه ام رو در خطر میدیدم....اما خدا روشکر هم متین بزرگ شد هم من اون سکوتی ک فکر میکردم اسمش احترامه رو گذاشتم کنار و واقعا حرص خوردنم کمتر شده ... شما این مشکلات رو داشتید؟
مامان آوین🪷🩷 مامان آوین🪷🩷 ۸ ماهگی
یکم دردودل
#موقت
وقتی آوین ۳ یا ۴ ماهه خیلی راحتتر از الان میخوابید تقریبا میشه گفت یه بچه مستقل بود برای خوابیدن ولی از وقتی دردا و بیقراریای دندونش شروع شد خیلی وابسته من شده حتی الان تو خواب دنبالم میگرده که بیاد تو بغلم برای خوابیدن هم که حتما باید تو بغلم باشه تا بخوابه.
من قبل به دنیا اومدن آوین حتی قبل بارداریم بخاطر شغلم دستام درد میکرد الان که دیگه کلا وابسته من شده ینی تو بیداریش کلا میگه من پیشش باشم حتی نشسته باشمم باید تو بغلم باشه دستام خیلی بیشتر از قبل درد میکنه دیگه از درد دیسک گردن و کمرم نمیگم ...
ناشکری نمیکنم این روزا دیگه تکرار نمیشه برامون چون بزرگتر میشه و وابستگیش کم میشه ولی واقعا گاهی خسته میشم و میبرم از همه چی از طرفی رابطم با شوهرم داغونه و خودم بشدت خسته و داغونم و بیزارم از کار کردن تو خونه ینی الان وضعیت خونم خیلی بهم ریختس ولی واقعا نه حوصلم میکشه نه اعصابش دارم. بشدت عصبیم و زود جوش میارم.
من آدمی نبودم که بی تفاوت باشم نسبت به خودم یا شوهرم ولی الان ۷ ماهه که بعد زایمانم نرفتم دکتر قلبم که فشارم کنترل بشه و همیشه سردردای بدی دارم و تازگی پامم ورم میکنه تست پاپ اسمیر دادم ولی نبردم پیش دکتر نشون بدم عفونت زنان دارم کلا بیخیال شدم لک افتاده رو صورتم دارو مصرف میکردم ول کردم موهام میریزه به طرزی که کچل شدم ازمایش دادم ولی نرفتم نشون بدم. حالا از شوهرم نمیگم که حالش بد بود و کلا بی تفاوت بودم.
واقعا خستم خودم از حالم نمیدونم دیگه چیکار کنم یکم فقط یکم امیدم به زندگی بیشتر بشه😔😔