۵ پاسخ

هووررررراااااا آقا رضا به خواستش رسید

فقط یک سوال، مگه قصد نداشتین برین خونه خودتون؟؟

آخی مامان بابا شدین

ای جانم همیشه از شنیدن خبر بارداری کلی خوشحال میشم، مخصوصا وقتی یهویی سوپرایز میشی

بادا بادا مبارک بادا 🤭😄

سوال های مرتبط

مامان آرتین مامان آرتین ۱ سالگی
چه لحظه قشنگی بود ناهار خوردیم رضا گف یکم استراحت کن عصر بریم پیش دکترت چکاپ بشی گفتم منکه تازه رفتم گف حالا دوباره میریم ضرر نداره .عصر شد چون ماشین نداشتیم هواهم خوب بود با موتور داداش رضا رفتیم سرکوچمون بودیم که دیدم داداش رضا میگه شب میخاییم با مامان و بقیه بچه ها بریم کوهسنگی شام بخوریم شماهم بیایین رضا گف که داریم میریم دکتر اگه زود رسیدیم میاییم .رفتیم دکتر هنوز جنسیت بچه مشخص نبود البته من ۳ماهم تموم شده بود بخاطر درگیری های تعزیه و اسباب کشی اینا نتونستم سونو غربالگری رو برم تا جنسیت بچه رو بفهمم .دیگه دکتر معاینه کرد و گفت همه چی داره خوب پیش میره .بعد از دکتر پرسیدم جنسیتش مشخص نیس تعجب کرد گف تو الان چهار ماه هم داره تموم میشه جنسیتش نمیدونی دوباره بخواب تا بهت بگم .نگا کرد و خندید گف دوس داری چی باشه گفتم فرقی نداره سالم باشه گف شوهرت چی دوس داره گفتم شوهرم گفته اگه دختر باشه واست یه انگشتر میخرم اگه پسر باشه یه النگو میخرم و واقعا هم رضا همیشه این حرفو میگف .دکتره گفت خب به شوهرت بگو اول واسه من یه جعبه شیرینی بخره بعدم بره برا خانمش النگو بخره .چقدر خوشحال شدم همونجا روی تخت دراز کشیده بودم اشکام می‌ریخت دکتره بغلم کرد گفت الهی تو چقد احساسی بودی گفت حالا که اینجوریه بیا صیادی قلبش هم بزارم بشنوی دیگه شوقت کامل بشه .
مامان آرتین مامان آرتین ۱ سالگی
ازون روز به بعد دونفره های زیادی رو باهم تجربه کردیم مث غذا پختن مث رقصیدن و بازی کردن و ظرف شستن و خونه مرتب کردن یه هفته بود از خونه داریمون می‌گذشت ما دلمون نمیومد این لحظه های شیرین که توی خونمون داشتیم و ول کنیم بریم بیرون .اینم بگم این یه هفته یه شب رفتیم روستا مامان و آبجیم مارو دعوت کردن حالا بماند که باژ بابام دعوا راه انداخت و اوقات تلخی کرد.خلاصه روز های خوبمون بیشتر می‌شد. یه روز ظهر با رضا سر سفره بودیم یهو دیدم یه چیزی عین ماهی داره توی شکمم لیز میخورع اونجا بود که من اولین تکون های تودلیم رو واضح احساس کردم قبلا هم تکون می‌خورد ولی به اندازه یه نقطه من زیاد احساسش نمیکردم .چقد هول کرده بودم هی میگفتم رضا نگا رضا بیچاره هول کرده بود فک میکرد من طوریم شده میگف کجارو نگا کنم چیشده کجات درد گرفته .گفتم درد ندارم بچمون داره تکون میخوره رضا زود دستشو گزاشت روی شکمم هنوزم داشت تکون می‌خورد جفتمون از شیرینی اون لحظه گریمون گرفته بود
مامان 𝓮𝓵𝓪𝔂 مامان 𝓮𝓵𝓪𝔂 ۱ سالگی
ذهنم آشفته هس دیگه نای زندگی ندارم خدا منو خیلی دوس داشت ولی من نفهمیدم چقد مانع جلوم گزاش ولی من رد شدم رفتم به سمت خطر اون روزی که میخاسم برم دکتر با شوهرم دعوام شد ساکمون برداشم بریم خونه مادرم مثه عزارائیل نزاش بد خیلی اتفاقای دیگم افتاد ولی ...بد گفتم حالا که نمیزاری بریم پاشو الای ببریم ی دکتر دیگه هم نشون بدیم اینجا منطقه محروم شهرمون دوتا دکتر داره بردیم امپول سفتریاکسون داده بود منم نمیدونسم عوارضش بچم تب داشت اون زدیم اومدیم تبش قط شد بدنش سرد بود نمیدونم تب درونی کرد یا امپول قندش افتاد صبحش بچم بیحال بود بردیم گفتن تشنج خفیف بوده ولی مغزش اسی ندیده دکترا گفتن اون امپول احتمال شوک داره من خودم نمیخشم همش اشک
میریزم یادم نمیره میگم منکه خدا جلوم گرف گف نرو چرا رفتم دکتر بیسواد بچم این روز انداخت لعنت به من دعا کنین زود بمیرم من ی مادر حساسی بودم حالا فکر ایندش رو مخمه میگم بچم نکنه روش تاثیر بزاره بد اون روز یکم عصبی شده نمیدونم .....😭😭😭😭😭😭😭😭🥺
مامان آریا مامان آریا ۱ سالگی