۱۶ پاسخ

عزیزم ماشالله خودش بچه زیاد داره.حوصله بچه دیگه نداره

هیچ عکس العملی
فقط بچه رو نمیفرستادم بالا

خودش یه لشکر بچه داره تو نفرست

رفتار خاصی نمیکردم دیگه به هیچ عنوان تحت هیچ شرایطی نمیزاشتم بچه ام بره خونشون

نشنیدی مگه (جاری عقرب زیر قالی )
دوازده ساله ازدواج کردم دوتا بچه دارم هیچکس پیشم نیست کمکم کنه با جاریام توی یه ساختمونم توی بدترین شرایطم بچه م و خونشون نزاشتم ، پسر بزرگم با پسر جاریم همسن و هم کلاسی هستن دوبار پسرم تا جلوی درشون رفت با پسرش حرف زدن جاریم میگفت پسرت هرروز خونه ماست دیگه نمیزارم تا جلوی در هم بره ،،، پارسال پسر کوچیکم ریه ش عفونت کرد ده روز باهاش بیمارستان بودم پسر بزرگم کلاس اول بود از مدرسه میومد خونه تنها بود تا همسرم از سر کار بیاد حتی توی اون روزای وحشتناک جیگرم واسه ش کباب میشد ولی نزاشتم بره

ذات بد نیکو نگردد چون که بنیادش بد است

دیگه نزارید بچتون بره بالا

بنظرم چون خودش بچه زیاد داره حوصله نداشته ب هرحال ماهم ی روزایی حتی حوصله بچه خودمون هم نداریم چ برسه ب بقیه....
بچه رو ببر با خودت
ما هفته قبل مجبور شدیم بریم ی شهر دیگه بخاطر دکتر همسرم
ی دختر ۱ساله و پسر ۴ ساله ام رو باخودم بردم
خیییلی اذیت شدم ولی از منت بقیه بهتره
همیشه سعی کن رو پای خودت وایسی و تو اینجور شرایطی فک کنی هیچکس رو نداری

بنظر من واکنشی نشون نده و دیگه نزار پسرت بره
ولی بعدا جاش افتاد دیدی تعارفی چیزی زد به روش بیار تا بفهمه

ب خودش میگفتم

من بودم یجورایی تو شوخی میگفتم که پسرم این حرف و زده و دیگه به هیچ وجه نمیزاشتم بچم بره خونش.ولی اگر بچش اومد خونمون با خوشرویی و مهربونی باهاش رفتار میکردم که بفهمه با بچه چطور رفتار کنه

هیچی دیگه نمی‌خوان رفت و آمد کنین

حوصله ش نمیکشه

پسرتو نفرست حرفشم یجوری بهش بگو که بفهمه فهمیدی

من بودم هرررجوری بود بچمو میبردم اما دست اون شیطان دو رو نمیسپردم

ماشالله ۵ تا بچه..خب جلو بچه خودِ واقعیشونو نشون دادن دیگه یعنی دوست ندارن بچتون بره اونجا

سوال های مرتبط

مامان شهریار مامان شهریار ۳ سالگی
سلام تا حالا شده کسی به خودتون و بچه‌تون حس منفی بده؟ به طوری که شب تا صبح خوابتون نبره؟!
من مادرشوهرم و جاریم اینجورین. مادر شوهرم مدام بچه منو با بچه جاریم مقایسه می‌کنه در صورتی که بچه من چهارسالشه بچه اون می‌ره کلاس پنجم همه‌اش میگی بچه جاریم اندازه بچه تو که بود فلان کارو می‌کرد فلان بازی رو می‌کرد کاردستی درست می‌کرد. بچه تو هیچی بلد نیست در حالی که بچه جاری من فوق‌العاده بی‌ادبه هنوز بلد نیست سلام کنه سر بزرگتر داد می‌زنه به شدت حسوده ولی هیشکی جرات نداره چیزی بهش بگه جاریم هم هر وقت بچه منو می‌بینه بهش خیره میشه میگه این چشه؟ چرا اینجوریه؟ در صورتی که بچه من عادیه و هیچ مشکلی ندارم
به شوهرم میگم اینا اینجوری به من می‌گن تازه یه چیزی هم بدهکار میشم اینقدر باهام دعوا می‌کنه که تو خودت مریضی و مشکل داری و تا یه مدت منتظر می‌مونه من یه اشتباهی کنم مثلا غذام بسوزه بهم میگه به جای اینکه بگی فلانی اینو بهم گفت آشپزی یاد بگیر.
خسته شدم خیلی تنهام هیشکی نیست باهاش دردودل کنم😔
مامان رایان مامان رایان ۳ سالگی
سلام بچه ها بیایین یه لحظه دلم داره میترکه
من رو به پسرم خیلی حساسم مثل همه ی شما ۳ سالشه بعد هم بازی اینا نداره خوششم نمیاد بیرون بره به باباش هی میگم خودت اومدنی یه ۱ ساعت ببرش بیرون یا باهاش بازی کن خودمم بازی میکنم ولی پسرم همش دلش بتزی اینا میخواد مخصوصا دوس داره دوست داشته باشه ما مستاجریم بعد صاحبخونمون دوتا نوه دارن از پسرم بزرگترن بعد یه کمم اخلاقشون یه جوری همش قهر میکنن باپسرم اونم گریه میکنه سراین دوس ندارم بااون بازی کونه ولی نمیفهمه امروز حالم خراب بود باباشم اومد باهاش بازی نکرد دیگه انقدر گریه کرد رفت پارکینگ بازی کنه خودمم حواسم بود ولی تو دیوار به خونه ها حواسمون پرت شد رفته خیابون من بلافاصله رفتم جلو در بود دیدم شاوارشو کشیده پایین اون نوشم به باسن بچم دست زد یعنی من تحت تأثیر ایلیا جریان دیروز حالم خراب شد بلند دادکشیدم صدامم رفت بیرون انقدر گریه کردم حالم خراب شد با همسرمم دعوا کردم پسرمم دعوا کردم نمیدونم چیکار هی میگم از این خونه بریم ۴ ساله اینجاییم اصلا راضی نیستم خیلی اذیت میکنن ولی پول زیاد میخواد رهن اجاره هارو میدونید دیگه باباشم انگار نه انگار نه به من فقط میزاره نه پسرم دیگه خسته شدم
مامان مهرسانا مامان مهرسانا ۴ سالگی
خیلی خسته ام چیکار کنم از دست این بچه از ی طرف نگران و دلشوره چشمش از ی طرف بیش از حد تصور اذیتم میکنه خیلی لجبازه و شیطنت بسیار هرجا میرم ابروم میره خیلی گریه و زاری و باجیغ های بد با بچه های همسن خودش نمیسازه هروسیله ای ببینه میخواد مهمون میاد خونمون انقدر اذیت میکنه با سرو صدا طرف میگه غلط کردم اومدم از مبلا میکشه بالا اصلانم با اسباب بازیاش بازی نمیکنه قبلا باز با اونام سرگرم میشد مهمونی برم همینجوریه مهمونم بیاد همینه دیشب خونه مامانم اینا مهمون اومد اشتباهی اسمش صدا زد زن دایم داد میزد ک من فلانی نیستم رفته اتاق در بسته میگه من از زندایت خوشم نمیاد ب زور خودش ب خواب یا سر سفره سبزی میبره میندازه تو ترشی با دست غذای پامیشه راه میفته کل خونه رو دستمالی میکنه منم باید فقط حرص بخورم یعنی نگم عمق فاجعه هست عصبی شدم نمیدونم باید چیکار کنم الانم نشستم دارم گریه میکنم ک از این زندگی هیچ شانس نیاوردم
ظهر خونه مامانم اینا خواب بودیم اومد گفت مامان بده برم سر تراس با خاله بشینم اهنگ گوش بدم وقصه ببینم دیدم رفته لخت شده اب بازی میکنه از خواب بیدار شدم رفتم لباسش عوض کردم گفتم اب باز نکنی گفت باشه دیدم رفته گوشیمو از دو طبقه انداخت پایین گوشیم صفحش خورد شده پشتشم ی کم شکسته
مثلا اومدم شهرستان ی کم حال روحیم عوض شه برا عمل چشمش این بلاها سرم میاره مجبور شدم دوتا بزنم ب پشت پاش از عصبانیت
ببخشید طولانی شد ب نظرتون بچم مشکل داره ببرمش روانشناس بخدا افسرده شدم