#تجربه زایمان 👧🏻❤️
پارت ۱

بعد از سه ماه میخواستم تجربه زایمانم رو باهاتون به اشتراک بزارم خودم همیشه تو بارداری تجربه زایمان دوستان ر‌و میخوندم و استفاده میکردم.اما چون خودم زایمان بدی داشتم هیچ وقت دیگه دلم نمیخواست بهش فکر کنم

پنجشنبه ۴ اردیبهشت ماه ۳۸ هفته و ۱ روزم بود که تب و بدن درد شدید گرفتم. همون شب میخواستیم بریم باغ جوجه مواد زده بودم، برنج درست کرده بودم و تمام وسایلم اماده بود تا راه بیفتیم اما از بدن درد شدید به شوهرم گفتم حالم خوب نیست بریم بیمارستان یه امپول بزنم بعد میریم. ساعت ۵ بیمارستان بودم.شهادت امام جعفر صادق بود روز تعطیل و بیمارستان خلوت بود وارد بخش زایمان شدم.با دکترم تماس گرفتن و شروع کردن به چکاپ و ان اس تی گرفتن. پرستارا هی میرفتن و‌میومدن میگفتن چرا بچه تکون نمیخوره، چرا بیدار نمیشه هی شکممو تکون میدادن به شوهرم گفتن برو کیک و اب میوه بخر خلاصه بعد از گذشت یک ساعت منتظر بودم سرمم تموم شه و برم باغ که یکی از پرستا اومد و گفت خانوم به شوهرت بگو بره کارای بستریت رو انجام بده باید اماده شی برای زایمان…. همون لحظه انگار سقف بیمارستان رو سرم خراب شد بغض گلمو‌گرفت و گفتم من امادگی زایمان ندارم من میخوام برم نمیخوام زایمان کنم خانومه با تعجب گفتم شما ۳۸ هفته ای و امادگی زایمان نداری؟؟؟ گفتم من اومدم امپول بزنمو برم توروخدا بزارید برم گفت برو اما رضایت بده هر بلایی سر بچت اومد مقصر خودتی دکترت گفته باید امشب زایمان کنی… زنگ زدم به شوهرم و همینطور که اشک میریختم لباس های بیمارستان رو میپوشیدم

تصویر
۴ پاسخ

مثل من

دکتر کی بود اصفهان؟
کدوم بیمارستان؟

واییییی خدا مثل من 🥺
یهویی بهم گفتن بستری شو گقتم من درد ندارم آمادگی ندارم میترسم گفت مسولیت با خودت ترسیدم بدتر .
منم دوست دارم روزی که گذروندم بنویسم

عجب خب

سوال های مرتبط

مامان فندوق کوچولو 😍 مامان فندوق کوچولو 😍 ۵ ماهگی
تجربه زایمان پارت پنجم
اما آنقدر دردام تو دو ساعت اوج گرفته بود که دلم میخواست زمین چنگ بزنم، ولی به خودم قول دادم جیغ و سر و صدا نکنم و فقط تحمل کنم چون شنیده بودم زایمان طبیعی اصلااااا نباید جیغ بزنی چون تمام انرژیت حدر میره و دیگه توانی برتی زور زدن و بدنیا اومدن بچه نمیمونه.
از طرفی هم ترسیده بودم و دلم میخواست فقط سزارین بشم، چون تصورم از درد زایمان طبیعی چیز دیگه ای بود، و واقعا فکر نمیکردم چنین دردی باشه.
من و همسرم رسیدیم بیمارستانی که قرار بود زایمان کنم، یک بیمارستان دولتی داغون، وقتی رفتم قسمت زایشگاه هم از ترس هم از درد تمام دستام میلرزید ساعت شده بود ۷ صبح و هنوز نه دکتری و نه مامایی اومده بود نظافتچی اومد جلو و گفت الان پرستار میاد. وقتی پرستار اومد گفت برو دراز بکش معاینت کنم همین معاینه کرد گفت دو سانتی برو اتاق رو تخت دراز بکش تا ان اس تی ازت بگیرم، دستگاه رو وصل کرد و چند دقیقه ای طول کشید تا تموم بشه و من چون دراز کشیده بودم دردام داشت بیشتر شدت میگرفت، پرستار اومد گفت دخترم میخوای اینجا زایمان کنی؟ منم چون ترسیده بودم گفتم نه میخوام برم، گفت مگه نمیخوای زایمان طبیعی بشی؟ گفتم نه میخوام سزارین کنم.
مامان دلارا مامان دلارا ۵ ماهگی
#تجربه زایمان 🤰🏻👧🏻❤️
پارت ۲

( همیشه بزرگ ترین ترس زندگیم زایمان بود انگار یه غولی بود که نمیتونستم باهاش کنار بیام )
خلاصه شوهرم کارای بستریمو انجام داد و گفت اصلا نگران نیاش اتاق خصوصی واست گرفتم میام پیشت که تنها نباشی و به خانوادمم خبر دادن که ما دیگه باغ نمیایم😅
ساعت ۷ وارد اتاق زایمان شدم روی تخت دراز کشیدم دو تا سرم و چندتا سیم بهم وصل کردن و چون درد نداشتم بعد از نیم ساعت شروع کردن امپول فشار بهم بزنند
گاهی توی اتاق پیاده روی میکردم ماما خصوصی گرفتم که البته کار خاصی واسم انجام نداد تا ساعت ۸ونیم که دردام خیلی شدید شد هر ۵ دقیقه میگرفت و ول میکرد و یکی از ماماها هر نیم ساعت یک بار میومد دستشو تا ته میکرد ببینه چند سانت باز شدم بهش گفتم بسه من دارم اذیت میشم سرم داد کشید گفت مگه نمیدونی زایمان طبیعی چطوریه بچه باید از واژنت بیاد بیرون بعد به خاطر دست من غر میزنی منم دیگه هیچی نگفتم و از درد به خودم میپیچیدم شوهرم خیلی سعی میکرد ماساژم بده باهام حرف میزد حواسمو پرت کنه اما از ساعت ۹ به بعد دیگه نمیتونستم تحمل کنم….میرفتم تو دستشویی میشستم اب داغ رو شکمم بگیرم تا یکم دردم اروم بشه (۵ سانت باز بودم)
تا ساعت ۱۱ چند بار دیگه معاینه شدم و کیسه ابمو پاره کردن
با یه دست معاینه میکرد و با یه دست دیگه شکممو فشار میداد
منم فقط دستای شوهرمو گرفته بودم و داد میزدم توروخدا بسه دیگه ….
۷ سانت باز شدم هرچی بهشون التماس میکردم توروخدا بهم امپول بی حسی بزنید من دارم میمیرم نمیتونم تحمل کنم اما میگفتن نمیشه دکترت اجازه نداده باید ورزش کنی تا بچه بیاد پایین از درد شدید نمیتونستم ورزش کنم اصلا نمیتونستم نفس بکشم چه برسه به ورزش ‌‌‌….
مامان فندوق کوچولو 😍 مامان فندوق کوچولو 😍 ۵ ماهگی
تجربه زایمان پارت سیزدهم
سریع ببرینش اتاق بغلی برای زایمان منو کشون کشون بردن، و رو تخت زایمان دراز کشیدم، پیش خودم داشتم میگفتم آخ جون برش نخوردم الان بدنیا میاد، که یهو همون لحظه بدون بی‌حسی با قیچی برید، و من برای بار دوم چنان جیغ کشیدم که از حال رفتم و همون موقع سر بچه رد شد و بچه بدنیا اومد و گرفتنش گذاشتنش رو تخت تمیز کردن گذاشتن تو بغلم، دکترم گفت ببخشید دیر آوردنت اتاق زایمان نشد بیحسی بزنم تا بعد برش بدم، گفتم توروخدا برای بخیه بیحسی بزنید، گفت باشه دخترم نگران نباش، بیحسی زد اما آخر بخیه هارو متوجه میشدم و گفت رسیده به پوست درد رو میفهمی، اینم بگم درد زایمانم فقط تا زمانی بود که سر بچه در نیومده بود وقتی سر بچه اومد بیرون و بچه بدنیا اومد تماممممممممممم دردام به یکباره خلاص شد، انگار نفسم آزاد شد، خیلیییییییییییی حس خوبی بود، انقدر آروم شدم که دلم میخواست فقط غش کنم از خستگی، همون موقع که اومدم چشامو ببندم چند تا پرستار و مامای همراهم اومدن که شکمم رو فشار بدن دکترم گفت جفتش نمیاد باید فشار بدین محکم فشار دادن و به مامای همراهم گفت اوهههه خیلیییییییی خونریزی داره بیشتر فشار بده، من دیگه اون لحظه حس میکردم روده معده ندارم از بسکم محکم فشار میدادن و درد گرفته بود شکمم 😐😂
خلاصه که تموم شد و بدن من شروع کرد به لرزیدن مثل ویبره. که دکترم گفت طبیعیه برای خون و مایعات از دست رفته بدنته، دیگه خلاصه پرستار اومد بعد اینکه حالم سر جاش اومد، کمک کرد رفتم خودم رو شستم و تمیز کردم و بعدم منو بردن طبقه بالا تو بخش کم کم بی حسی داشت از بین میرفت و درد بخیه هام داشت شروع میشد، که دیگه من از خستگی فقط بیهوش شدم و خوابیدم.
مامان آراز و دنیز
👧🏼👶🏻 مامان آراز و دنیز 👧🏼👶🏻 ۹ ماهگی
مامان دلارا مامان دلارا ۵ ماهگی
#تجربه زایمان❤️👧🏻🤰🏻
پارت ۳

ساعت ۱۱ شب شد دکترم اومد بیمارستان تا دیدمش با التماس گفتم خانم دکتر من دارم میمیرم توروخدا بهم امپول بی حسی بزنید دیگه نمیتونم از درد میلرزیدم دکترم اومد اروم معاینم‌کرد و با تعجب به ماماها گفت این بچه خیلی بالاست حالاحالها نمیاد پایین و به شوهرم گفت باید خانمت سزارین بشه شوهرم عصبانی شد و داد زد یعنی چی خانوم من از ۶ تاحالا داره درد میکشه الان میگید بره سزارین دکترم گفت ۵ ساعت دیگه هم درد بکشه فایده نداره بچه بالاست اگه میخوای بلایی سر زن و بچت نیاد رضایت بده ببرش اتاق عمل…خلاصه بعد کلی مشورت و حرف زدن با دکترم شوهرم راضی شد رضایت بده و ساعت ۱۲ رفتم اتاق عمل و ساعت ۱۲:۳۵ دقیقه صدای گریه ی دخترمو شنیدم❤️
اون لحظه تمام دردا و سختی هامو فراموش کردم فقط منتظر بودم ببینمش🥺
ساعت ۲ ونیم وارد بخش شدم از بس همچی عجله ای شد فراموش کردیم بگیم پمپ درد بهم بزنند تا صبح از درد مردم و زنده شدم اما همه ی دردام فدای یه تار موی دخترم و همسرم….
خواستم بهتون بگم اصلا زایمان هارو باهم مقایسه نکنید من قدم ۱۷۴ ورزشکارم همیشه همه بهم میگفتند تو زایمان خوبی داری چون لگنت خوبه ورزش میکنی ۹ ماه بارداریمو سرکار میرفتم و همش در حال پیاده روی بودم اما بد ترین زایمانو داشتم هیچ وقت دردامو فراموش نمیکنم اما بازهم خدارو به خاطر داشتن دخترکوچولوم شکر میکنم چون بزرگ ترین ارزوی من و همسرم داشتن یه دختر بود❤️❤️❤️
مامان درسا مامان درسا ۵ ماهگی
پارت اول زایمان طبیعی:خب سلام سلام
۲۶فروردین بود که رفتم بهداشت گفتم‌چندباری عطسه وسرفه کردم ببخشید لباس زیر خیس شده نوشت رفتم بیمارستان بلوک زایمان معاینه کرد گفت مشکوک به کیسه آبه اقاهیچی سونو نوشت رفتم انجام دادم تو سونو دکتر گفت پشت جفت یه غده بنام هماتوم باید بستری بشی بلاخره شوهرم رضایت داد بستری شدم یک هفته ای تحت نظر بودم این دانشجو ها انگار من موش آزمایشگاهی بودم هعی میومدن سرمم چک میکردن یه انگولکی به دستم میکردن که شب از خارش جای همون سرم خابم نمیبرد روزی که میخاستن ترخیصم کنن گفتن از دوباره باید بری سونو یعنی توی این یک هفته منو میبردن سونو میاوردن دیگه شوهرم چند تا لیچار بارشون کرد ترخیصم کردن اومدم خونه لوازمای بچمو خودمو اماده گذاشتم دیگه رفتم کارای سونو انجام دادم خداروشکر غده ازبین رفته بود فردایش که ۳اردیبهشت بود جا دکترم نوبت گرفتم رفتم معاینه لگن انجام داد گفت ۲سانتی گفتم باشه گفت تاریخ زایمانت ۲۰اردیبهشت گفتم اوکی دیگه اقا اومدم خونه کارای خونه مو انجام دادم ستاره های شب نما دخترمو وصل کردم رفتم براش النگو گرفتم هرچی پس انداز داشتم
من فعلا برم پارت اخرشو تااخرشب میزارم
مامان آرمین💗 محمد مامان آرمین💗 محمد ۳ ماهگی
خب سه ماه پیش داخل بیمارستان امام رضا مشهد زایمان کردم چهل هفته بودم درد نداشتم صبح اون روز دیدم بچه حرکاتش کم شده رفتم بیمارستان نوار قلب بچه گرفتن و معاینه کردن گفتن باید بستری بشی من رفتم بستری شدم دکتراش خوب بودن و هر ساعت میومدن بالا سرم معاینه میکردن ولی معاینه اذیتم میکرد اصلاً اجازه نمیدادم یکی شون اومد معاینه کنه کل دستش میکرد داخل واژنم🥴💔 خیلی درد آوار بودو اجازه نمیدادم بعد سوند هم وصل میکردن برام درد وار بود اذیت میشدم من ماما همراه گرفتم به اسم مریم گرگوریان من درد داشتم هعی میگفتم ماما همراه بگین بیاد ماما همراه گاو من قبل یه ساعت زایمان یکی دیگه فرستاده بود اومد وقتی رفتم باهاش قرار داد ببندم گفت که پرستار های شیفت اصلاً تورو معاینه نمیکنن جز ماما همراه ماما همراه هیچ کاری برام نکرد فقط دستم فشار میداد😐 اینقدر زور میومد که پول الکی بهش دادم دستش گرفتم چنگ زدم و ول نکردم تا دستش زخم شد 😏😁بعد بهم گفت سجده برو همین که خودمم رفته بودم کلاس آمادگی زایمان اگه سجده بود خودمم بلد بودم خلاصه همش پرستار های اونجا بالا سرم بودن معاینه میکردن خلاصه ساعت چهار بود بستری شدم تا هفت زایمان کردم دکتر های اونجا رسیدگی خوبی داشتن بد نبود موقع زایمانم بود بچه داشت میومد دو سه نفری فشار دادن رو شکمم بچه اومد 🐣بعد ماما همراه تا داخل بخش نرفتی باید همراهت باشه ولی تا زایمان کردم رفت و آمده بود نشسته بود یه گوشه نگاه گوشی میکرد هیچ کار نکرد خیلی پشیمون شدم از ماما همراه جانشین فرستاده بود یه خانم فامیلش سعید سید باغی بود فکر کنم خلا صه اونجا دکتر هاش و پرستار هاش خوب بودن ولی از سر بچه اولم خیلی درد کشیدم تا بیست چهار ساعت درد کشیدم ولی از سر این زیاد درد نکشیدم خدارو شکر 🐣😁
مامان دلوین کوچولو مامان دلوین کوچولو ۵ ماهگی
خب بریم تجربه یه مامان اولی رو بخونیم☺️
درست آخرای فروردین بود که کم کم درد اومد سراغم تقریباً یک هفته مونده بود که 35هفته تموم بشه یه شب که خوابیده بودم یهو توی خواب دردم گرفت همسرم رو بیدار کردم گفتم درد دارم همسرم بهم گفت صبح میریم زایشگاه 😐😅اون شب من تا صبح نتونستم بخواب تاصبح زود من و همسرم و دوتا خواهراش رفتیم زایشگاه بهم گفتن ماه درده دورباره برگشتیم خونه ولی بازم خیلی درد داشتم شب منو مامانم و مادر شوهرم و بابام رفتیم پیش یه دایه محلی شکمم رو با روغن مالید گفت پای بچت گیر کرده داخل لگنت اومدیم خونه چند روزی دیگه درد نداشتم تا اینکه 3اردیبهشت بود رفتم خونه مامانم اونجا بمونم چند روزی تمام وسایل دخترم رو هم بردم اونجا تا اینکه نصف شب بود دردام دوباره شروع شد مامانم زنگ به همسرم اومد دوباره با خواهر شوهرم و مادرم و همسرم رفتیم زایشگاه اونجا معاینه کردن گفتن 1سانت باز شدی برو داخل حیاط بیمارستان دور بزن و کیک آبمیوه بخور تقریباً بعد یک ساعت صدام زدن رفتم داخل منو بستری کردن یک روز کامل داخل زایشگاه بودم همه زایمان میکردن فقط من مونده بودم اونجا بهم سرم زدن و سوزن ریه منو بردن بخش
این داستان ادامه دارد.....😅
مامان مهیار مامان مهیار ۷ ماهگی
زایمان طبیعی - پارت 1

37 هفته بودم و هیچ علائمی از زایمان نداشتم. مثل هر هفته رفتم پیش دکترم برای چکاپ و اون گفت هفته بعد بیا تا معاینه لگنی برات انجام بدم.
38 هفته، رفتم مطب و دکتر اونجا نبود، گفت برید بیمارستان، شیفته. رفتیم بیمارستان و بخش لیبر نوار قلب گرفت و همه چیز خوب بود. تلفنی برای دکترم توضیح دادن و اون تایید کرد. چون برای معاینه استرس داشتم و آنقدر همه بد گفته بودن، میترسیدم، حرفی از معاینه نزدم و برگشتم خونه.
38 هفته و 3 روز بودم، بچه از صبح تکون نمی‌خورد. شیرینی خورده بودم و دراز کشیده بودم بازم خبری نبود. تا بعد ظهر صبر کردم و بازم تکون نمی‌خورد.
به شوهرم گفتم، سریع با مادرش تماس گرفت و منم یه دوش سریع گرفتم و شیو کردم و رفتیم بیمارستان.
اونجا سونو هام رو دید و نوار قلب ازم گرفت. 5 تا حرکت داشت و گفت خوبه طبیعیه. اما خودم راضی نبودم. نسبت به قبل خیلی آروم بود. اونجا گفت دراز بکش معاینه‌ات کنم. من یهو گرخیدم 😅 لحظه آیی که ازش فرار میکردم سر رسید.
پرستار خیلی خیلی مهربون بود. ازم پرسید تا حالا معاینه شدی، گفتم نه. گفت خب شلوارت رو در بیار، یه پات رو کامل بده بیرون و دراز بکش.
انجام دادم اما از خجالت داشتم میمردم و همش پام رو جمع میکردم. اومد نشست روبروم و پاهام و باز کرد و دستش و کرد تو. دو تا نکته برا کسایی که تا حالا معاینه نشدن:
اول اینکه اصلا خجالت نداره. من فکر میکردم همش میخواد نگاه کنه، اما اصلا نگاهش به سمت دیگه بود و فقط دستش و برد، اونم در حد چند ثانیه. آنقدر حرفه‌ایی برخورد کرد، اصلا احساس معذب بودن به من دست نداد.
دوم دردش. خیلی خیلی کم بود. کاملا قابل تحمل بود. از درد رابطه داشتن با شوهر هم کمتر بود. اصلا نگران نباشید.
ادامه دارد...