اولش که فهمیدم برای بار دوم حامله ام فقط گریه کردم گفتم خدایا برای چی دادی اخه و خیلی چیزای دیگه
یعنی هرکاری کردم که بیفته و کلی داروهای ممنوعه خوردم و بعدش بخاطر کیست مویی که داشتم به هیچ قرصی نه نگفتم گذشت تا اینکه سه ماهه شدم دیدم نه این بچه نمیفته و به شوهرم گفتم حاملم و رفتیم دکتر و چون میترسیدم بخاطر قرصایی که خوردم بچه ناقص بشه رفتم آزمایش سلفری البته اینم بگم چون بچه اولمو نذر کرده بودم دختر بشه و گوشواره هامو فرستادم کربلا اینبار هم گفتم خدایا وقتی جواب آزمایش اومد و سالم شد و اینبار همونی شد که شوهرم میخواد انگشترمو از انگشتم درمیارم و میفرستم کربلا وقتی جواب اومد و رفتیم شوهرم میگفت پسره پسره؟ من فقط پرسیدم سالمه و اونم گفت سالمه ولی جنسیت ۹۹ درصده و تا ۱۸ هفته اصلا نمیشه صد در صد گفت و منم همونجا انگشترمو دراوردم و نصف کردم
اینجوری شد بچه ای که خدا زوری داد بهم و قدر ندونستم رو با نذر سالم گرفتم
الان بابام رسید انگشترمو آورده و نمیدونم چرا بغضی شدم
اینو همیشه نگه میدارم تا حامی بزرگ شد بگم تو هدیه سالم امامی به من وقتی که نخواستمت اون حتی از تو در برابر من هم محافظت کرد🥹
ببخشید طولانی شد❤️

تصویر
۲۸ پاسخ

مبارک باشه پا قدمش پر خیر و برکت عزیزم

ولی یه چیزی هم بگم، هیچوقت بهش نگو ناخواسته بودی و اینجوری شد، روحیشون آسیب میبینه و دیگه خوب نمیشه و این حس نخواسته شدن همیشه باهاش می مونه، و حتی کوچکترین حرکت به اون بچتون باعث دیدن تفاوت تو شما میشه که دوسش ندارین

عزیییز دلم خدا دیده توانایی نگهداریشو‌ دارین بهتون داده، و گرنه این همه خانومایی که آرزوی بچه دارن، این همه رعایت می کنن باز نمیشه خدا براتون حفظشون کنه

عزیزم توم مث من منم ناخواسته باردارشدم ولی بااین تفاوت که گریه کردم ولی دارو اینا نخوردم ولی شربت زعفران تو دسته بازار خیلی خوردم عاشورا فهمیدم باردارم دوتا دختر دارم اما این هدیه خداست نگه اش داشتم الآنم الان نتونستم کنار بیام حوصله زور زدن ندارم اصلا فکر زایمان وبزرگ‌ کردنش دیوونه ام می‌کنه هر دو بچه هم دوسال فاصله سنی دارن کوچیکه دوساله اس

ینی انگشترتو دوباره پس اورده ؟؟

منم دومیو هرکاری کردم نیافتاد البته جنسیتش شوهر منم میگفت پسر پسر ولی دختر شد برای من مهم نبود تا لحظه تولدش هیچ حسی نداشتم بهش اونجا که اکسیژنش کم بود دادنش دستگاه به غلط کردن افتادم که چرا ناشکری کردم تا مدت ها بعدشم واقعا حس مادرانه نداشتم بهش ولی الان دنیام شده

ای جانم خدا حفظش کنه عزیز

مادرمنم گوشواره هاشو نذرمشهد کرده برادخترم چون ۳۳هفته بدنیااومد ولی قسمت نشده بریم

برنج برا چیه

خدا توتاشونم حفظش کنه عزیزم منم نذر دارم گوشواره برا مشهد پسرم ۶ سالشه قسمت نشده بریم

ای جان دلم امام حسین پشت و پناه کوچولوت باشه جیگر کارخوبی کردی

عزیزم یعنی انگشترتو دادی به ضریح امام حسین و بابتش بهت رسید دادن درسته؟

قبول باشه ایشالا قدمش پر خیر و برکت

چه خوب قبول باشه نذرت

الان دوتا بچه داری.
خدا حفظش کنه

خداروشکر ک سالمه خدا حفظش کنه و صحیح وسلامت بگیری بغلت

عزیزم شما پارس اباد خونت؟ قرص خورده بودی خونریزی داشتی تنهاهم بودی؟؟شمابودی یا یکی دیگه بود؟!

مبارکه

حکمت خدارو شکر
خدا حفظش کنه برات عزیزم

ان شا الله به حق امام حسین خدا نور ایمان تو دلتون روشن نگه داره

عزیزم من یکم متوجه نشدم بچه اولتو نذر کردی دختر بشه نشد؟؟بعد حالام دختر نشد؟

حتماً حکمتی بوده
خدا برات حفظش کنه انشالا

خداروشکر 🌸

انگشترت نذر نبود چرا برگشت دوباره؟

افرین عزیزم ب این اعتقاد

عزیزم قدمش پر خیر امام حسین ضامن سلامتیش🥺

جالب بود

اینم هدیه هاشون🥹

تصویر

سوال های مرتبط

مامان ماهان مامان ماهان ۱۷ ماهگی
#زایمان زود رس
پارت ۲
ادامه تاپیک قبل
داستان زندگی من


تموم شد حس کردم قلبم وایستاد قفسه سینم سنگینی میکرد دوست داشتم تموم بشه چشمامو ببندم برای همیشه اونشب رو تا صب جیغ زدم خودمو زدم نمیتونم بگم چی گذشت اون مدت از دلداری های بیهوده دیگران و درک نکردنشو گرفته تا زخم زبون های بقیه که میگفتن چون روسری کوتاه سرت میکردی شکمتو بیرون میدادی گذشت بعد هرشبم به گریه زاری میگذشت گفتم تا بچه نیاد حالم خوب نمیشه بعداز سه ماه دوباره حامله شدم اما اینبار سختر بود انگار راه سختی بود ترسیده شده بود بی بی چکم مثبت شد تختو گذاشتم کنار دستشویی اصلا دیگه بلند نمیشدم بازم لکه بینی داشتم و پراز ترس از دست دادن بودم مامانم پا به پای من استرس داشتم ۱۲هفته سرکلاژ کردم ۱۵هفته یه شب بارونی درد شدید گرفتم بیمارستان دوریم رفتیم بیمارستان کاری نکردن گفتن چیزی نیس برگشتیم.بازم ادامه داشت هر لحظه شدیدتر میشد یهو حس کردم خیس شدم کلی اب ازم اومد گفتم فاطمه تو دیگه مردی تموم شدم تمام بدنم از شدت ترس میلرزید شوهرم با حالم گریه میکرد گفتم کیسه پاره شد رفتیم بیمارستان گفتن باید بری سونو ما سونو نداریم تا صبح تو ماشین موندیم سه تایی گریه کردیم که بچم طوریش نشده باشه میتونم به جرعت بگم پیر شدم تا رفتم سونو گفت بچه کاملا سالمه چیزی نیس گذشت برگشتیم دیگه ترسم بیشتر شده بود مامانم ظرف میگرفت تا بلند هم نشم دیگه شدم ۲۴هفته دوباره دردم گرفت از صبحش پهلو درد کمر درد داشتم گفتم برم بیمارستان دستکاریم میکنن رفتیم سونو گفت۳سانت دهانه رحم باز شده😭و بازم من نمیتونم حالمو توصیف کنم بچه ای که هر لحظه تکون هاش بیشتر شده بود خسش میکردم
#تاپیک بعد ادامه رو میزارم
مامان آرین مامان آرین ۱ سالگی
مامانهای عزیز لطفا هر کس می‌دونه منو راهنمایی کنه چون خودم خیلی شکه شدم... امروز شوهرم بعد از ظهر خوابید منم پسرمو برداشتم بردم تو سالن و در اتاق خواب را بستم که صدا شوهرمو اذیت نکنه و بخوابه.. تو این مدت هم کارهامون کردم یه مقدار میوه تو یخچال بود که همه را برداشتم و شستم که بذارم تو یخچال ولی خوب وقفه افتاد و میوه ها نیم ساعتی بیرون یخچال موندن... شوهرم که بیدار شد بهش گفتم چیزی میخای برات بیارم... گفت آره میوه بیار منم رفتم تو آشپزخانه... پسرم کنار شوهرم رو کاناپه نشسته بود و باری میکرد یهو با نخ افتاد زمین به طوری که ملاجش رو زمین خورد و پاهاش بالا بود ... یه لحظه گفتم گردنش شکست ... حالا شوهر عوضبم شروع کرد فحش به من بده....که مادر فلان شده ت (یعنی من ) مقصره... حالا من هیچی نگفتم ... نشست میوه بخوره گفت چرا میوه ها داغه و شروع کرد به داد و بیداد ..اون نشسته بود رو کاناپه و من رو زمین کنار بچه م نشسته بودم که بهش میوه بدم .... بعد بند شد و با پاهاش محکم کوبید تو بازو چی من.یه جوری که انگار داره شوت می‌کنه یه توپ رو و بعد بهم گفت برو لباساتو بپوش کمشو از خونه من بیرون ... من بلند شدم برم تو اتاق دو باره با پاس زد به باسن من که یعنی تیرپایی داره میزنه بهم ...مدام هم می‌گفت میذارمت دم در و فلان.... من رفتن تو اتاق پسرم و همین طور شوکه بودم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم چون شوهرم خیلی خرو گاوه و اگر میرفتم از خونه بیرون محال بود بذاره بچه رو ببرم و به هیچ عنوان هم نمی اومد دنبالم ... بعد چند دقیقه اومد گفت بیا بچه رو عوض کن چون پی پی کرده بود ...
مامان ماهان مامان ماهان ۱۷ ماهگی
زایمان زود رس
پارت ۷
ادامه پارت قبلی


بچم شروع کرده بود به تکون خوردن انگار بچمم ترسیده بود تماشاگر بود که ببینه قراره بمونه هنوز یا بره 🥹 همین که تکونش رو فهمیدم لبخند اومد رو لبم خوشحال شدم از بودنش از اینکه یه شب تا مرگ رفتم باورم نمیشد که تو چند ساعت اینهمه اتفاق افتاده مامانم برام یه ابمیوه باز کرد گفت بخور دلت حال بیاد دیگه انگار خیالم راحت شده بود در حین خوردن خابمو برای مامانم تعریف کردم گفتم مامان من این خابو دیدم تو چیزی گفتی یهو دیدم شروع کرد به بلند گریه کردن گفت یک لحظه ایست قلبی کردی و من مردم از ته دلم جیغ زدم حضرت فاطمه زهرا رو قسم دادم التماسشون کردم که خدایا بچمو بخشش الان با یاداوریش اشکام میریزه ذیگه در حال گریه بودیم خانوم دکتر اومد گفت حالت خوبه سری تکون دادم گفت ما خودمون هنوز باورمون نمیشه که چیشده اما به معجزع اعتقاد پیدا کردم دیگه تکون نخور از جات فقط دراز بکش تا زایمانت که دردت نگیره با این حرفش یهو مامانم گفتم مگه بچم تا الان راه میرفته میتونم بگم من سخترین حاملگی دنیارو داشتم دیگه گفت میتونید بریم اومدیم بیرون دیدیم بابامو شوهرم بیرونن به شدت بهم ریخته ژولیده شدن بابام تا منو دیدم اومد بغلم کردم دیدم سرشو رو شونه گذاشته گریه میکنه😭 دیگه اومدیم تو ماشین دیگه بهتر بودم اما بازم درد کمی داشتم تا ۳٠ هفته
ادامه پارت بعدی
مامان ❤Ario مامان ❤Ario ۱ سالگی
وقتی فهمیدم باردارم، بعد از سلامتی‌ش از خدا خواستم خوش‌خلق و خوش‌رو باشه، خیلی دعا کردم، ذکر گفتم...
ولی نمیدونم چرا اینجوری شد🥲
یه بار نشد با گریه از خواب بیدار نشه، اصلا هنوز چشماشو باز نکرده گریه میکنه و پا میشه😢
هر چیزی میخواد با گریه و نق درخواست میکنه
پسر خیلی مهربون و احساساتیِ ولی حس می‌کنم یکم لوس و بداخلاقه
منو باباش اصلا اینجوری نیستیم، بخصوص باباش که خیلی آروم و مهربونه
اگه مریض بشه که دیگه فاجعه میشه فقط گریه میکنه و بهونه میگیره
یعنی وقتی بزرگ هم میشه همینجوریه؟؟؟؟؟
البته اینم بگم خیلی راحت میشه بخندونمش و زود سرگرم میشه ولی خب دوام نداره و دوباره برای هر درخواستی جیغ گریه و لوس‌بازی
استاد حرکات نمایشیه، چنان خودشو برای عمه‌ش و خاله‌ش لوس میکنه که پیش خودت میگی اینارو از کجا یاد گرفته😐 تا حدی که دکترش گفت اگه کلاس برگزار کرد توی کلاس‌هاش شرکت میکنه😂😂
دکترش گفت خیلی به اداهاش توجه نکنیم و موقع گریه فقط بغلش کنیم و بهش نگاه نکنیم
مامان دوتا دسته گل مامان دوتا دسته گل ۵ سالگی
چند وقت پیش دختر سه ماهه ام سرفه میکرد😮‍💨 چندتا دکتر بردم، گفتن ریه بچه عفونت کرده کلی دارو دادن ولی سرفه هاش قطع نشد،درآخر میخواستن بستریش کنن. من خیلی ناراحت بودم😔 که یکی از دوستام یه دکتر تو همدان بهم معرفی کرد و گفت خیلی تشخیصش درسته و زیاد دارو نمیده. فردای اون روز رفتم مطب دکتر، وقتی وارد شدم حس کردم وارد یک مهدکودک شدم فضای بسیار آروم و بچه گانه🏌‍♂🧸 🎨همینطور که داشتم به در و دیوار نگاه میکردم یه برگه توجهم رو جلب کرد، بالای جایگاه منشی نوشته بود هزینه طبابت دکتر اجباری نیست😳 بودند کسایی که بعد از طبابت دکتر وقتی از اتاق بیرون میومدن هیچ پولی پرداخت نمیکردند و منشی هم بهشون کاری نداشت. یه قسمت از مطب قفسه هایی از کتاب 📚در مورد تربیت کودکان و کتابهای کودکانه بود که بالای اون هم نوشته شده بود در صورتی که کتابی رو دوست دارید اجازه دارید همراه خودتون ببرید.وقتی این بخشش و دیدم اشک از چشمام سرازیر شد🥹وقتی نوبت ما شد و وارد اتاق دکتر شدیم یه مرد با موهای سفید و مهربون و دیدیم که با آرامش بچه رو معاینه کرد وهمینطور که با بچه بازی میکرد تشخیص داد که بچه رفلکس پنهان داره🥴یه چندتا توصیه کردکه موقع شیردادن اونا رو رعایت کنم ودرآخر شماره تلفن همراه خودش رو به ما داد و گفت اگر خوب نشد تو ایتا به من پیام بدین من هر شب پیامها رو میبینم. من اینقدر آرامش گرفته بودم که وقتی از مطب بیرون اومدم دوبار هزینه دادم😅واز همدان تا ملایر برای سلامتی دکتر دعا کردم🤲
راستی اسم این دکتر مهربون وبا تجربه دکتر محمدصادق صبا بود. الان چند روزه که بردم دکتر ودخترم الحمدلله کاملاً سلامتیش و به دست آورده😊
ببخشید خیلی طولانی شد، دلم نیومد براتون ننویسم 😉
مامان ماهلین و مهوا🩷 مامان ماهلین و مهوا🩷 روزهای ابتدایی تولد
من
🫢
🤭
🫢
🤭
نی نی دارممممم ☺️🤭
در حال حاضر ۱۵ هفته و ۳ روزه هستممممم
روز عید ۱۴۰۴ فهمیدممم باردارم دقیقا نیم ساعت بعد از سال تحویل
ناخواسته شد بهتره بگم خدا خواسته
من شیر میدادم اصلا پریود نمی‌شدم
بخاطر همین خیالم راحت بود امااا دیگه شد دیگ
از ترس مسخره کردن بقیه به کسی نگفتم تا ۱۲ هفته
اول میخواستم سقط کنم که همسرم و مامانم اصلا نزاشتن
چون اصلا اصلا آمادگی روحی و جسمی نداشتم
برعکس ماهلین که تهوع زیاد داشتم و خیلی بی حوصله بودم این بنده خدا رو اصلا حس نمیکنم اصلا شبیه حامله ها نیستم
نه ویاری نه تهوع یه کوچولو سوزش معده اونم قبل از ۱۰ هفته افتاد
تا الان که خوب بوده بعد از اینم خدا خودش کمکم کنه
شما هم برام دعا کنید
که از پسش بربیام
از ترس قضاوت دیگران به کسی نگفتم تا الان که بهم می‌خندن میگن بچه اش کوچیکه یکی هم فورا آورده یا میگن این همه وسایل جلوگیری چرا نتونستی
امیدم اینه باهم بزرگ بشن
جنسیتش رو نمیدونم آنتی گفت احتماله خودمم فعلا منتظرم تا سه هفته دیگ برم انومالی مطمئن بشم چون از شانس دکترم خیلی بد اخلاق بود منم خیلی استرس داشتم اصرار نکردم
خلاصه اینم اعتراف من ☺️🤭
عکس آنتی که جوجه دستش هم دهنشه
مامان یزدان مامان یزدان ۱ سالگی
مامانا یه تجربه ای که کمتر شنیدید رو میخوام بگم برای پسر من اتفاق افتاد امیدوارم هیچ بچه ای درگیرش نشه
یزدان ۴-۵ روز پیش متوجه شدم وقتی نشسته و میخواد بلند شه شروع کنه به راه رفتن لنگ میزنه ولی بهد از یک دقیقه راه رفتنش عادی میشه فردای این لنگ زدن تب کرد من گفتم احتمالا تب بخاطر دندونه چون تبش هم بالا نمیرفت و خیلی لحظه ای بود ۲ دقیقه سرش گرم میشد دما سنج میزاشتم ۳۸ بود بعد میومد پایین تا مثلا نیم ساعت دیگه و لنگ زدن هم شاید درد رشده چون اصلا نه زخمی نه کبودی نه ورمی هیچ اثری رو پاش نبود
تا فرداش شد به شدت بیقرار و کلافه شد اصلا نمیتونست بخوابه در طول شبانه روز ۵ ساعت خوابید اونم هر نیم ساعت با جیغ بیدار شدن و به زور خوابوندن بردم متخصص اطفال و به محض اینکه گفتم پاش درد میکنه گفت تب هم داشته گفتم بله گفت ببر ازمایش خون بده جوابشو بیار
بله جواب ازمایشو گرفتیم متوجه شدیم خون عفونت داره ولی نه زیاد و اینکه ویروس گرفته درد پاش هم یه مشکل به اسم سینوویته که از همون ویروسه
برا خودم خیلی عجیب بود ک چجوری ویروس تنفسی میتونه استخوان ران بچه رو دچار درد کنه دکتر گفت این ویروسا بازمانده های کرونان و هر بچه رو یجوری درگیر میکنن یکی میشه اسهال یکی تب و لرز یکیم اینجوری 🙁 بلا از همه بچه ها دور باشه خیلی مراقب باشید
مامان نی نی👧🏻 مامان نی نی👧🏻 ۱ سالگی
دیروز دخترمو بردم خانه بازی ۵ دقیقه ای بود داشت بازی میکرد که متوجه شدم بچه ای که داره باهاش بازی میکنه مُفش تا خشتكش اويزونه و داره سرفه ميكنه چشماشم قرمز باباش اومد بهش دستمال داد كه بينيشو بگيره سري بچمو بغل كردم رفتم صندوق گفتم لطفا حساب كن تايمي كه بودم ميخوام برم گفت چه زود گفتم چون بچه مريض ميارن شما هم متاسفانه چك نميكنين كه يه بچه مريضه و راه ميدين بابا و مامان بچه ايستاده بودن گفتن نه مريض نيست خوشش مياد دستمال بكشه به بينيش وگرنه مريض نيست گفتم اب بينيش اويزونه سرفه ميكنه گفت نه اصلا بچه من مريض نيست من كه رفتم اما كار از كار گذشت و بچم از صبح مريض شده اگه پيامم ميبيني و مورد مشابه اي هست كسي كه بچه مريضش رو ميبيره خانه بازي يا جايي كه با بچه هاي ديگه در ارتباطه تف به شرف خودت و جد و ابادت كه يه ضره وجدان ندارين من انواع فهش هاي كه بلد بودم به امواتتم دادم اما اينجا نميتونم بگم چون گهواره بلاك ميكنه نكنين تروخدا وجدان داشته باشين بچه خودت كه تو مريضي مياريش بيرون به جهنم به فكر بچه هاي مرد باشينم
مامان یارا مامان یارا ۲ سالگی
مامان ماهان مامان ماهان ۱۷ ماهگی
#زایمان زود رس
پارت ۶
ادامه داستان قبلی
مامانای قشنگم بعداز تموم شدن قصه زندگیم جواب تاپیک هارو میدم😘



همین که دست به شکمم زدم خیالم راحت شد که شکمم بزرگه بچم هست اما یهو ته دلم خالی شد نکنه بچم طوریش شده باشه تخت و اتاق عوض شده بود مامانمم نبود یه خانوم کنارم بود صدام در نمیود انگار حرفی به ذهنم نمیومد دراقع میترسیدم سوالی بپرسم یهو چیشده بود که نه دردی داشتم نه هیچی حتی نمیدونستم چند ساعته که بیهوشم یهو همه اتفاق های قبل کم کم یاد اومد بلند شدم با استرس گفتم چیشده مامانم کجاس بچم چیشده کم کم صدام بالا میرفت با گریه گفتم بچم چیشده برداشتید چرا من نمردم😭چرا شکمم بزرگه پسرم چیشد یهو خانومه بغلم گرفت یه خانوم مهربون گفت اروم باش گل پسرت سالم تو شکمته بشین تا بگم چیشدی تو از درد زیاد بیهوش شدی ما فکر کردیم رحم پاره شده سریع اوردیمت اتاق عمل اماده زیمان کردیم ضربان قلبت پایین بوده ما الویت مادره واسمون هر لحظه اوضاع داشته وخیم میشده چون داشتیم هم مادر هم بچه رو از دست میدادیم داشتم اماده سزارین میشدیم همین که معاینه کردیدم دیدیم هیچ فشاری رو دهانه رحم نیس زربان قلب داره منظم میشه انقباض ها کم شده اوضاع مادر داره نرمال میشه بچه رو سونو کردیم دیدم کامل سالمه دهانه رحم کامل بسته شده دوتا دکتر دیگه هم اومدن اتاق عمل همه تو تعجب بودن که چیشد لحظه اخر فقط گفت میتونم بگم واست معجزه شد ما همه دلمون به حالت سوخت اما چاره ای نداشتیم اینو گفت رفت بیرون مامانم اومد تو حس کردم تو همین چند ساعت پیر تر شده به ریخته بود چادرش رو میکشید اومد گفت خوبی دختر بابا بیرونه فقط التماس خدارو میکنه امام هارو صدا میزنه انگار یادم اومد که باید گریه کنم انگار تازه فهمیدم چیشده
مامان ماهان مامان ماهان ۱ سالگی
از قضا ماجراهای جذابِ منو پدرشوهرم؛
پدرشوهرم از اول همیشه میخواست از هر چیزی ک میخوره یا هر غذایی که سر سفره هست چند قاشقی هم به پسرم بده، از وقتی آقا پسر غذا خور شد هر طوری بود ی چند قاشقی میزاشت دهانش و منم هم حرص میخوردم که روی لباس بچه نریزه هم گاهی اون غذا برای بچه خوب نبود که البته هیچوقت گوش نمی‌داد و کار خودش رو می‌کرد. برای مثال همین عید نوروز خونه برادرشوهرم دعوت بودیم و منم ی لباس خونگی گرونم خریده بودم برای پسر پوشیدم، سر سفره هم روی پای خودم نشوندمش و پیشبند بستم و بهش غذایی که با خودم برده بودم دادم خورد؛ موقع جمع کردن سفره بچه رو دادم دست شوهرم و رفتم کمک کنم همون لحظه پدرشوهرم ی قاشق آبِ مرغ گذاشت دهان پسرم که نصفش ریخت روی لباسش، نگم چقدر حرص خوردم و به شوهرم غر زدم. حالا جدا از اون ماجرا امشب باز لباس نو پوشیده بودم تن پسرم و تا رفتیم شروع کرد با قاشق شربت آلبالو داد بهش لباسشم که سفید بود و با اینکه گفتم نده میریزه روی لباسش کثیف میشه باز اهمیت نداد و داد و ریخت. منم رفتم پسرمو بیارم همونجا گفتم بهش که بابا نذر داره هر بار لباس بچه منو کثیف کنه. آقا هم بهش برخورد دیگه به ما محل نزاشت و بنده بسیار خرسند شدم از حرفی ک زدم. ان شاءالله که بهش بربخوره دیگه این رفتارهای مضخرفش رو تکرار نکنه