اومدم از تجربه زایمانم بگم بعد از یک و نیم سال لطفا مامانای باردار نخونن بی خودی استرس نگیرن😅🥹
من ۳۸ هفته و ۴ روزم بود که شب ساعت ۳:۳۵ کیسه ابم پاره شد و دکترم تو یه شهر دیگه بود که با سرعت بالای ۱۲۰ به زور خودمونو رسوندیم بیمارستان تو یه شهر دیگه ، رسیدیم چون ۲۰۲۴/۱/۱ بود بیمارستان خصوصی پذیرشم نکرد گفت جا نداریم رفتم یه بیمارستان دیگه که خداروشکر زود پذیرش و رسیدگی کردم بهم(بیمارستان صولتی ارومیه) سزارین اختیاری بودم میتونستم صبیعی هم بزام ولی ترسیدم گفتم حتما باید دکترم بیاد سزارینم بکنه بلاخره ساعت ۸ دکترم اومد رفتیم اتاق عمل خلاصه اومد بی حسیو زد برش و که زد نصف شو نفهمیدم تو نصف دیگش حس کردم انگاری درونمو کشیدن بیرون داد زدم گریه کردم گفتم درد میکنه میفهمم دکترم گوش نمیداد کارشو میکرد دکتر بی حسی اومد کفت خانووووم چرا اینطوری میکنی پاتو حرکت بده کمی حرکت دادم اونقدی درد داشتم که میخواستم خودمو از تخت بندازم پایین فقط به فکر نجات جونم بودم که اومدن دست و پاهامو بستن بیهوشم کردن هنوز دردش یادمه 🥹🥹🥹گریه م میگیره 🥲

۷ پاسخ

سر همین منم خیلی میترسم سر هردو زایمانم گفتم بیهوشم کنن

زایمان اولت بود؟؟ چون شنیدم زایمان دوم سخت تره و اذیت داره
چون منم سزارین بودم اما چیزی نفهمیدم

انگار تو اورژانسیها اتفاق میفته و بی حسی خوب حواب نمیده
برا من هم اتفاق افتاد

توس سزارین هام‌بزرگترین‌ترسم‌همین بود خداروشکر همچین انفاقی‌نیوفتاد ولی فک کنم چون غذا خورده بودی بی حس خوب نشدی یع خانومی بود ‌توی بیمارستان قبل عمل خیلی می‌ترسید گفتم چی شده گفت چون دفعه قبل بی حس نشدم و کاملا متوجه دردش شدم خیلی می‌ترسید خیلی

یعنی بیحسی کامل نکرده بودن

وای یکی از سخت ترین اتفاقات زایمان میتونه این باشه منم زایمان سختی داشتم🥲🥲

یا امام زمان چقدر ترسناک منم موقع زایمان همه ترسم این بود حس کنم دارن چیکارمیکنن انقد دکترم رو قسم دادم تا بی حس نشدم منو نبُر

سوال های مرتبط

مامان آروین مامان آروین ۱ سالگی
سر شب آروین و مادر شوهرم داشتن رو تخت باهم بازی میکردن منم پذیرایی بودم یهو به صدای وحشتناکی اومد ،آروین از رو تخت افتاده بود زمین پشت سرش خوردخ بود به پارکت ،داشت گریه میکرد هون لحظه که گرفتمش بغلم استفراغ کرد
زنگ زدم اورژانس گفتن هوشیارع گفتم بله گفت بباشه بازم ببرش بیمارستان
تو راه اقا خوابش مبومد هی چشاش رو میبست منم داشتم رانندگی میکرد از ترس داشتم سکته میکردم
رسیدیم بیمارستان تا پرستار رو دید شدیدا گریه کرد انفدر گریه کرد که اکسیژنش رو ۷۹ نشون میداد
گفتن ببر عکس بگیرن از سرش رفتم پیش دکتر ،گفت نه لازم میست عکس یک ساعت بیرپن منتظر باش اگه دوباره استفراغ کرد عکس مینویم ،ولی خداروشکر حالش خوب بود و چیزی نشد اینطپر شد که برگشتیم خونه
ولی خیلی خیلی ترسیدم دستام میلرزید داشتم سکته میکردم،این اقا هم با اداهاش ترسمو بیشتر میکرد ولی خداروشکر اخرش خوب تموم شد 🤦🏻‍♀️❤️🥲😩
بعدشم تو خیاط بیمارستان دست میزد و نانای میکرد🤣
مامان یاسین مامان یاسین ۱ سالگی
سه روزه از سردرد وحشتناک دارم میکیرم 😭😣
علی الخصثص امروز
صبح پاشدم قرص میگرن با استامینوفن کدیین خوردم
خوب نشد خیلی شدید بود دیگه نمیتونستم تحمل کنم
به همسرم گفتم یه آمپول مولتی خارجی با آمپول دگزامتازون و متورولاک و اپوتل و اندانسترون ریخت تو سرم بهم وصل کرد ، یعنی بگم یه درصد بهتر شد نشد
ظهر رفتم سرکار همکارم بهم پتدین زد باز فقط سرگیجه گرفتم و سرم سبک شد ولی سردردم خوب نشد
دوبارع ساعت ۵ یکی آمپول پرومتازین زدم بازم خوب نشد
( نگید ضرر دارم خودم کاملا میدونم دارم خودمو به فنا میدم ولی خیلی غیرقابل تحمل بود دردش ، یعنی میتونم بگم از درد سنگ کلیه و سزارین که شدم بدتره )
اومدم خونه همسرم رقته بود سرکار گفت کاچی درست کردم بخور
اینو خوردم پنج دقیقه بعدش خوب شدم
یعنی خوب خوبااا . هیچ اثری ازش نموند
تا حالا تو سردرد کاچی نخورده بودم چون میگفتم شیرینه بدتر میشه ولی شبی همسرم دزست کرده بود برای پریودیم گفت بخور لااقل درد و خونریزیت کمتر بشه دیگه سرت از این بدتر که نمیشه
خلاصه نمی‌دونم چی میشه ، میخواستم خودمو بکشم از درد ، سرکار یه عالمه گریه کردم اینا گفتن برو استعلاجی ولی اگه میومدم خونه بچم منو با این حال میدید گناه داشت 🥲
صبح هم هی میومد سرش رو میذاشت رو پام گریه می‌کرد 😞🥺
مامان نویان مامان نویان ۱ سالگی
سلام مامانا🤚 امروز یکی از تلخ ترین و پر استرس ترین روزهای مادر بودنم بود😢
نویان خیلی شیطون شده همش میره بالای مبلا بعدم میره رو دسته هاشون ..من همیشه حواسم هست که نیفته امروز نفهمیدم کی رفت نشست رو دستهای مبل یهو از پشت افتاد روی سنگ🥺وای الان که میگم حالم خراب میشه صدای سرش حتی اومد..من بچه سریع برداشتم بچم بدجور گریه میکرد و ترسیده بودم خودمم با نویان گریه میکردم و ترس تمام جونم و گرفته بود یه ربعی طول کشید تا آروم شد نشوندمش جلوی تلویزیون بود دیدم ساکت شده بچه تو شک بود تایم خوابشم بود دیدم بچم دراز کشید چشماش رمق نداشت در صورتی که مواقع عادی حتما من باید میخوابوندمش به کسر ثانیه خوابش برد و من بیدارش کردم صورتشو شستم گریه میکردم میگفتم فقط تو رو خدا نخواب بیدار بمون بچم داشت تو بغلم بی حال میشد میخواست بخوابه که با هزار سختی بیدار نگهش داشتم باهاش توپ بازی کردم جارو برقی کشیدم خونه رو که سرگرم شه و بیاد دنبالن بردمش حموم هوشیار بود و دیگه اون حال و نداشت که نزدیک ساعت ۳ و نیم شیر خواست بهش دادم و خودش خوابش برد و یکساعت بعدش با صدای تلفن ببدار شد و باز رو پام خوابوندمش نزدیک ۳ ساعت خوابید در صورتی که همیشه ۱ ساعت و نیم میخوابید اما خب چکش میکردم همش.......۷ بیدار شد یکم چرخید و بعد شامشو دادم کلی بازی کرد و شیطونی تا ۱۲،شب دوبار شیر خورد دو بار شام ....بعدم خوابوندم روپام ...
هنوز استرس دارم کسی نبود پیشم شوهرمم پدرش بیمارستان بود پیش باباش بود و من تنهایی مردم زیر بار این حجم از اضطراب...خوابم نبرده تا الان از این اتفاق....به نظرتون بخیر گذشته؟تو رو خدا یک لحظه هم از بچه هاتون چشم برندارین که اتفاق اصلا خبر نمیکنه