#ترمه
۵۶

شایان: ببین من هرطور شده باید تا اخر عمرم باهات دوست بمونم کی فکرشو میکرد بتونم یه روزی به ماستانگ رانندگی کنم؟
با ذوق میگفت و با کوچکترین گاز صدای غرش موتور ماشین بلند میشد
سقف کروکشو باز کردم و عبنک زدم و موهام تو باد تکون میخوردن ، یه دستشو گذاشت رو صندلی من و دست دیگش روی فرمون بود بهش نگاه کردم که چطور ریشای طلایی رنگش روی صورتش خود نمایی میکنه
فقط کاش راهی بود که از درون مغز آدما باخبر شد
ترمه: تو کسیو تو زندگیت داری؟
عینکشو یکم داد پایین و با تردید بهم نگاه کرد
شایان: چطور ؟
ترمه: خب داری حرف از دوستی میزنی، میخوام بیشتر بشناسمت .
شایان: و اولین سوالت درباره ی پارتنر داشتنمه؟
لبخند زد و گفت و باعث شد حس حماقت کنم!
ادامه داد: نه کسی نیست ، تو چطور؟
ترمه: من که مشخصه هیچ کس نیست انقد سرم شلوغه وقت نمیکنم به این چیزا فکر کنم حتی .
سرشو با رضایت تکون داد و جلوی باشگاه تفریحات آبی نگه داشت و سریع بدو بدو دوید درو باز کرد برام و دستشو گرفت جلوم ، خندیدم و دستشو گرفتم و پیاده شدم و رفتیم داخل
شایان: چی دوست داری سوار بشی؟
ترمه: الان پاراسل و جت اسکی
به مسئولش گفت و دست کرد کارتشو در آورد گرفت جلوش ،با خنده بهش نگاه کردم و دستشو گرفتم
ترمه: نیازی نیست اقای دست و دل باز اینجا مال تیامه .

۲ پاسخ

اول تند تند میخونم ببینم لحظات حساس داره یا نه چی میشه بعد دوباره آروم میخونم😅

اره منم‌منتظرم‌صحنه های مثبت ۱۸ ندارن؟😂😂😂

سوال های مرتبط

مامان رمان ترمه مامان رمان ترمه ۱۰ ماهگی
#ترمه
۲۸

تلفنشو برداشت و درحال زنگ زدن نشست روی مبل و به فرد پشت خط گفت که همه چیز تایید میشه
منم نشستم سمت دیگه ی مبل
ترمه : کتمو آوردی؟
شایان: بله بفرمایید اینم براتون آوردم گفتم و بسته کاغذی رو باز کردم و دونات بزرگ شکلاتی رو در آوردم ، بی اغراق میتونم بگم برق رو توی چشماش دیدم
ترمه: دونات خریدی؟ تو که شیرینی دوست نداشتی
شایان: ولی تو دوست داری
گفتم و گرفتم جلو دهنش و یه گاز بزرگ زد و کنار دهنش شکلاتی شد ولی بی توجه بهش چشماشو بست
ترمه : این واقعا خوشمزس
بهش خندیدم پسر اون واقعا بامزس
به اطراف نگاه کردم که ببینم واکنش کارکنان چیه ولی تقریبا خلوت شده بود
دوناتو از دستم گرفت و بی تعارف همشو خورد.
شایان : شکمو !
ترمه :اگر میخواستی باید دوتا میخریدی
گفت و همزمان دوتایی خم شدیم که دستمال برداریم که بهم خوردیم
فهمیدم سرش خورد به بازوم
ترمه : آخ لعنتی اون کوشته یا تیر آهن؟ چرا انقد سفت بود؟
سرشو با دستش گرفت و گفت
شایان: ببخشید آسیب دیدی؟ چیکار کنم دیگه برای گیر انداختن آدم بدا لازمه
با حرص نگاهم کرد و یه مشت محکم بهم زد که باز بیشتر خودش درد گرفت
از ته دل به کاراش خندیدم و دستشو گرفتم و همونطور خم شدم دستمال برداشتم و لبشو تمیز کردم
شایان : بفرما خانم کوچولو دستوپاچلفتی، بیچاره اونایی که تو ساختمونای تو میمونن
ترمه: ساختمونای من خیلی هم استاندارد فقط کنار تو که هستم …
بقیه حرفشو خورد
همینطوری که دستشو گرفتم بودم نگاش کردم و ابروهامو انداختم بالا
شایان: کنار من چی؟
چیزی نگفت و میخواست فرار کنه که دستشو محکم تر گرفتم
مامان رمان ترمه مامان رمان ترمه ۱۰ ماهگی
#ترمه
۱۰۹


ابروهاشو انداخت بالا و گفت: زرشک همون گوشت کوبیده رو میگی؟
ترمه: آره با همون وضعیت هم باز حریفش نمیشی
منوچهر: باشه حالا من، ولی من که محافظ شیش سالتمو به اون پسره نفروش
بالبخند میگفت که حال و هوام عوض بشه
سرمو برداشتم و به مامان شایان نگاه کردم
با احترام گفتم: میخواین شما برین تو آی سی یو ببینینش؟ دکتر گفت هماهنگ میکنه که بشه دیدش
دستشو از زانوش گرفت که بلند بشه سریع بلند شدم و میخواستم کمکش کنم که دستمو پس زد و خودش بلند شد
شونه هام آویزون شد و یک قدم عقب رفتم
برگشت سمتم و گفت: من نمیدونم تو توی چه شرایطی بزرگ شدی و ننه بابات کین، اینا میگن پولدارین ولی پولت برای خودته ، من پسرمو با چنگ و دندون بزرگ کردم و الان فقط یه چیز میدونم ، اینکه تو وصله ی خانواده ی ما نیستی ، همین الانش ببین چقد پا قدمت نحسه که پسرم بعد این همه سابقه کارش به اتاق عمل کشیده ..
فرید سریع اومد جلو و گفت: خاله جون بیخیال به ترمه آخه چه ربطی داره هرچی مسئولیتش بیشتر باشه خطرشم بیشتره
به حرفش توجه کرد و گفت: وقتی پسرم بهوش اومد میخوام اینجا نباشی
گفت و از عصاش گرفت و به سمت دیگه سالن که نوشته بود ای سی یو رفت و اون دختره پررو و خالشم دنبالش رفتن
فرید: خانم بیات ایشون الان ناراحتن شما جدی نگیر
چیزی نگفتم و کیفمو برداشتم ، درسته اون مادره ولی من تحمل تحقیر شدنو ندارم ..
ترمه: بریم منوچهر
با جدیت گفتم و رفتم سمت خروجی و منوچهر هم بدو بدو دنبالم اومد
منوچهر: ترمه .. دیوونه شدی؟ میخوای بخاطر حرفای مامانش بیخیال عشقت بشی؟
با عصبانیت گفتم: بیخیالشش نمیشم فقط وظیفه ی خودشه که مامانشو راضی کنه تو ماشین میمونم دو سه ساعت دیگه میرم میبینمش
مامان رمان ترمه مامان رمان ترمه ۱۰ ماهگی
#ترمه
۱۱۰

گفتم و نشستم تو ماشین و اشکام بی اختیار دوباره شروع به ریختن کرد ، خانم مالکی شاید خودتون خیلی معتقد باشین ولی پسرت اصلا این جوری نیست .. زیر لب گفتم و سرمو گذاشتم رو فرمون و چشمام بستم

هوا تقریبا روشن شده بود ولی هنوز آفتاب کاماا نمایان نشده بود ، حیاط بیمارستان جنب و جوش شب گذشته رو نداشت و تقریبا آروم و سرد بود
تو آینه خودمو نگاه کردم و با دستمال صورتمو تمیز کردم و پیاده شدم دو سه ساعت خواب کمک خوبی بود برام
رفتم سرویس و صورتمو شستم و رفتم سمت آی سی یو ، خداروشکر کسی اونجا نبود
زنگو زدم و خودمو معرفی کردم بدون هیچ اعتراضی درو باز کردن
گان پوشیدم و با راهنمایی پرستار رفتم پیشش
ای سی یو شامل چند سالن بود که به وضعیت بیمارا تفکیک شده بود و شایان تو قسمت سی یعنی کمتر کم خطر بود
دستش آتل بسته بود و رو صورتش چند جای زخم بود و چشماش بسته بود موهاش از اون حالت مرتب در اومده بود و حالت دار شده بود ، اینطوری هم خیلی بهش میاد
آروم دست سالمشو گرفتم و هق هق اشکام میریخت
با صدای گرفته ای گفت: گریه نکن
با خوشحالی و تعجب گفتم : بیداری؟
چشماشو باز کرد و گفت: آره یک ساعتی میشه دیگه داشت حوصلم سر میرفت
ترمه: اوه خدایا شکرت
گفتم و بیشتر اشکام ریخت و دستشو محکمتر گرفتم
شایان: چیه نکنه چهار پنج سال تو کما بودم؟
بین گریه هام خندیدم و گفتم: نه احمق فقط خیلی ترسیدم
شایان: عزیز دلم ببخشید که نگرانت کردم باور کن همه کاری کردم که کمتر آسیب ببینم
مامان رمان ترمه مامان رمان ترمه ۱۰ ماهگی
ترمه
۳۰
❗️هشدار این قسمت شامل صحنه های مثبت ۱۸ هست ❗️

سارا اومد داخل با یه پلاستیک خوراکی جات دستش
سارا: عه شایان اومدی خونه؟ فکر کردم دیروقت میای
به عقب تکیه دادم و گفتم : آره امروز کارم زود تموم شد مامان و خاله کجان؟ اونا چیه خریدی؟
سارا: دیت ناییتتتت
پلاستیک پر از چیپس و پفک رو آورد بالا و با ذوق گفت و منظورش به قراره شبانس
با اینکه اصلا حوصله نداشتم بلند شدم و سعی کردم خودمو خوشحال نشون بدم
شایان: میگفتی من میخریدمشون خب
گفتم و پلاستیکو از دستش گرفتم ، کمرشو گرفتم کشیدم سمت خودم دستاشو دور گردنم حلقه کرد و تو چشام خیره شد
من ولی نمیتونستم به چشماش نگاه کردم و بیشتر به لبا ش چشم دوختم ، کمرشو بیشتر کشیدم و آروم بوسی دمش اونم حلقه دستاشو دور گردنم تنگ تر کرد
دستامو بردم زیر رونای پاش و بلندش کردم و بردمش رو مبل سرمو بردم تو گردنش اون دستشو برد تو موهام و یکم کشید
نشستم و لباسمو در آوردم و دکمه های شلوارش رو باز کردم
این دختر زن منه ولی دیگه اون حسی که باید رو بهم نمیده این تمام فکری بود که در حین کار داشتم با اینکه سارا داشت لذت میبرد و صداش تا ده فرسخ اونورتر میرفت
مامان هامین مامان هامین ۱۵ ماهگی
سلام خانما.دیروز اتفاقایی که برام افتاد برام شد تلنگر یا یه تکون نمیدونم ولی خیلیی از دیروز تو فکرم.
پریشب از ساعت ۱۱ شب سینم بدون دلیل شروع کرد ورم کردن و جدا ازینکه درد داشت خیلیی هم حرارت همون سینم زیاد بود.
خوابیدم بیدار شدم دیدم بدتر شده باز اهمیت ندادم یعنی گفتم ولش کن چیزی نیست مهم نیست.باآب گرم ماساژ دادم بدتر شد و اصلا قصد خوب شدن نداشت.
نوبت گرفتم رفتم دکتر تا دید گفت چندروزه اینجوری شدی گفتم دکتر دیشب شروع شد یهو دست زد گفت تب داری گفتم من؟
گفت آره بدنت داغه بیحال نیستی؟گفتم نه حالم خوبه.
گفت لرز نکردی گفتم نههه.گفت اصلا حواست بوده که تب و لرز کرده باشی🙂یهو فقط دکتر نگاه کردم یهو به خودم اومدم دیدم چقدر ازینکه به خودم اهمیت بدم دور شدم.چقدر دیگه خودمو نمیبینم چقدر بخودم نگاه نکردم.دکتر خندید گفت داری دنبال علائم میگردی گفتم آره تازه یادم اومد دیشب دقیقا پشت سینم درد میکرد و من فکر میکردم از خستگیه.شبش از گرما خوابم نبرد کولر زدم لرز کردم بازم فکر کردم از خستگیه.صبح بیدار شدم حال نداشتم باز فکر کردم از کم خوابیه.دگتر گفت پس علائم داشتی و ندیدی گفتم آره الان اینارو یادم اومد تازه کنارش کارخونه و بچه داری و بیرون بردن هامینم بود.
دکتر یه جمله ای بهم گفت هم ناراحت شدم و نگران.بهم گفت بچتو دوست داری حقداری میخوای بهش برسی حق داری میخوای براش عالی باشی حق داری ولی مامان خوب مامانیه که بیشتراز بچش مراقب خودش باشه بچه مادر سالم و سرحال میخواد بگرد اول خودتو پیدا کن اینجوری مادری کردن نه برای تو خوبه برای بچت و مطمئن باش که تو اینده جای تشکر برات نمیزاره.
خلاصه که مامانا مراقب خودتون باشید و برای خودتون ارزش بزارید❤️
مامان جانای قشنگم 🧸 مامان جانای قشنگم 🧸 ۱۲ ماهگی
سلام خانما خوبین 🖐️

بیاین که من امروز سخت ترین روز زندگیم بود مردم و زنده شدم اتفاق بدی واسه دخترم افتاد بدیش اینه من خودمو مقصر می‌دونم 😓😭😭
با خودم میگم تو وظیفت اینه که فقط مواظب بود باشی فقط باید حواست بهش باشه اگه چیزیش میشد من چه خاکی تو سرم می ریختم از صبح نماز میخونم و دعا میکنم و شکر میکنم که خدا مواظبش بود 🥺😭😣💔

اینجوری بود که خونه مادرشوهرم بودیم مهمون داشتن اونجا من روی نیز غذا خوری نشسته بودم تو آشپزخونه جانارو گذاشتم رو میز داشت با اسباب بازی هاشو بازی میکرد پدرشوهرم اومد خونه از روی نیز پاشدم که احوالپرسی کنم جانا فک کرد میخام برم با اینکه یک دستم به جانا بود خودشو پرت کرد افتاد از رو میز روی فرش به کرن ی صدایی کرد سرش و گردنش فک کردم خدایی نکرده شکست داد زدم که بچم خدااااااا 😭😭😭😭
همه اومدن شوهرم تو حیاط بود اومد سریع بغلش کرد من اون صحنه کور شده بودم تمام بدنم داشت می‌لرزید از روی زمین که برش داشتم بغلم کردمش قلبم از سینه داشت میزد بیرون شوهرم آوند گرفته ازم گفت چه جوری افتاد گفتم به سر گفت سریع باش بریم بیمارستان سریع سوار ماشین شدیم با مادر شوهرم رفتیم بیمارستان پرونده تشکیل دادن و عکس از گردنش و سرش گرفتن دکتر ماینش کرد
😓😭💔
گفتن خداروشکر خوبه هیچ مشکلی نداره. 🤲🧿
گفتن نیم ساعتی بشینید ببینم بالا نمیاره بهش شیر هم دادیم با آبمیوه خداروشکر خورد و بالا نیاورد بعد یک ساعت دکتر دوباره اومد ماینه کرد و عکس هاشو چک کرد دوباره گفت الحمدالله که خوبه و اتفاقی نیفتاده واسش 🤲🤲🥹

اومدین خونه بعد تقریباً دو ساعت خوابید و الآنم خوبه خداروشکر غذا شو میخوره بازی می‌کنه حالش خوبه