خانوما آخر این هفته دخترخاله هام تصمیم گرفتن جمع شن خونه ی ما..
خواهر بزرگمو بهش گفتم وقتی آمادگیشو داشتم بهت خبر میدم، بعد تو داخل گروه بگو بچه ها مثلا فردا بریم😜ینی من هیشکیو نمیگم خودشون میان...
بعد سال گذشته، زنداداشم با همه ی اعضای خانواده قهر بود، دیگه جریاناتی پیش اومد آشتی کرد...منم بچه ی کوچیک خانواده‌ هستم خیلییی خواهر برادرامو دوست دارم و دلم میخواست دورهم ببینمشون، تصمیم گرفتم یه شب همه خواهربرادرامو دعوت کنم...
خلاصه کنم یه مهمونی حسابی دادم و همه خونمون جمع شدن و تا ساعت ۱شب بعدشم بچه هارو بردیم شهربازی تا ۲.۳شب حسابی خوش گذروندن بعدشم اومدیم خونه ما وسیله هاشونو جمع کردن از شام خیلی مونده بود برا همه‌شون غذا کنار گذاشتم گفتم ناهار فرداتونم آماده باشه🥰خلاصه...
من همش یه اتاق داشتم،هم تخت خوابم هم وسیله های بچه‌م اونجا بود،دختر من ۵سالشه با چندتا از بچه ها رفتن تو اتاق بازی کنن، دخترخواهرم۶سالشه، نمیدونم سر چی دعواشون شد مثل همیشه یه دعوای ساده، دخترم درو بست دختر خواهرم هی درو میزد باز کن باز کن...بعد منم سریع رفتم دم در گفتم دخترم لطفا باز کن همه با هم بازی کنید، این پروسه شاید۳ذقیقه طول کشید...یهو شوهرخواهرم اومد دم در جلوی شوهرم گفت نیلا دخترمو اذیت کردی میکشمتااا...شوهرمم دخترمو بلند کرد گفت نه اینطور نیست و رفتن...
ادامه

۸ پاسخ

دلم شککککستتتت..تصمیم گرفتم بدون حرف بدون آزار فقط ازش رد بشم...تقریبا ۲ماهه باهاش صحبت نکردم...دلم خیلی شکست 😔
حالا خودش مدااام تو اینستا برام پیام میفرسته خواهری تو پیشرفت کن من ذوقتو کنم و این پستای اینستاگرامی..
منم حتی دلم نمیخواد لایکش کنم..
یکی دو باری هم خودش اومده سمتم باهام درمورد یه سری کارا صحبت کرده جوابشو دادم با خوبی و بدون هیج منظور بدی..
اما دلم نمیکشه دوباره باهاش صمیمی بشم...
هیچ توقعی ازش ندارم..فقط ازش سیر شدم😭تازگیا هم با بابام بحث کرده سر ارثیه...بابام بهش گفته من هنوز زنده‌م بچه هام هنوز مجردن ارث چی میخوای؟
کلی حرف بار بابام کرد..
فرداش زنگ زده به مامانم که وای نمیدونم چم بود اینجوری گفتم پشیمونم
بابام بهش گفته باهات بگو بخند میکنم اما از دلم بیرون نمیره حرفات..از بین همه‌تون شاید مریم(من😜) خوب باشه، بقیه تون یه مشت آشغالید😔
بعد خواهرم منو دید بعد ۲ماه زبون باز کرد گفت بابا چی بهت گفت؟ درمورد اون شب؟گفتم هیچی، ولی معلومه دلش شکسته..گفت نههه مشکلی نیست از دلش درمیارمخلاصههههه
حالا بنظرتون برا آخر هفته دعوتش کنم؟؟؟؟
نمیخوام فکر کنه همه رو جمع میکنم غیر از اون
میخوام بفهمه هثاونقدری بیخالشم که حتی به لجبازی باهاش فکرم نمیکنم

ادامه۳
چند روز بعد من رفتم خونه بابام، گفتم مامان شوهرخواهرم اینجوری گفت جلوی شوهرم و اینا، یکم زشت بود...من ترسیدم شوهرم حرفی بزنه..اخه تاحالا هیجوقت تو دعوای بچه ها دخالت نکرده ولی اینکه مردی به دخترش حرفی بزنه خیلی حساسه..گفتم کاش خواهرم به شوهرش بسپره رعایت کنه یه وقت ناراحتی پیش نیاد..
از اون روز خواهرم با منو شوهرم سر سنگینه
گفته دیگه هیچوقت پامو خونشون نمیزارم، چرا شوهرش قصد داشته حرفی به شوهرم بزنه؟
خوبه که شناختیمش
دیگه هیچوقت خونشون نمیرم...منم تمام مدت تحمل کردم...دخترش واقعا اذیت میکنه اینو من نمیگم همهههه میگن..ولی اون میگه نه دخترمن انگشت نما شده..
منم خیلی تحمل کردم...از اونوقت فقط داره به مادرم گلگی دخترمو میکنه...به خودم حرفی نمیزنه اما مامانم میگه از فلان کار خودت یا دخترت ناراحت شده و اینا....یکی دو ماه پیش بهش پیام دادم، گفتم خواهر اگه ناراحتی داری به خودم بگو، بخدا دخترم منظوری از فلان کار نداشته، من شاید ماهی یه بار بیام خونه بابا همه‌تونو ببینم اصلا دلم نمیخواد شما یا دیگری رو ناراحت کنم و اینا...
بهم گفت عزیزم تو الان زایمان کردی هورمونات بهم ریخته نمیفهمی چی میگی انگاری افسرده شدی...الان وقت گله کردنت نیست..منم ناراحت نیستم توهم به این چیزا کار نداشته باش...

ادامه
چند روز بعد من رفتم خونه بابام، گفتم مامان شوهرخواهرم اینجوری گفت جلوی شوهرم و اینا، یکم زشت بود...من ترسیدم شوهرم حرفی بزنه..اخه تاحالا هیجوقت تو دعوای بچه ها دخالت نکرده ولی اینکه مردی به دخترش حرفی بزنه خیلی حساسه..گفتم کاش خواهرم به شوهرش بسپره رعایت کنه یه وقت ناراحتی پیش نیاد..
از اون روز خواهرم با منو شوهرم سر سنگینه
گفته دیگه هیچوقت پامو خونشون نمیزارم، چرا شوهرش قصد داشته حرفی به شوهرم بزنه؟
خوبه که شناختیمش
دیگه هیچوقت خونشون نمیرم...منم تمام مدت تحمل کردم...دخترش واقعا اذیت میکنه اینو من نمیگم همهههه میگن..ولی اون میگه نه دخترمن انگشت نما شده..
ادامه

یه پیام ساده بده بهش ولی پیگیر اومدنش نباش

همیشه خواهر کوچیکا کوتاه میان
چقدر سخته روابط پایدار بمونه اینجوری
حتما دامادتون پرش کرده خواهرتو
دعوتش کن ولی مثل مهمان باشه اصلا صمیمی نشو باهاش
فکر چند سال اینده رو بکن که این رفتار هاش بدتر میشه
سخته ولی تو قوی باش حد و مرزت رو رعایت کن به خاطر زندگی خودت و بچه هات

به نظرم زنگ بزن دعوت کن حتما

دعوت کن بلاخره خواهره دیگ زشته فقط اون نباشه بزرگی از شما باشه ب نظر من

رمان شد😵‍💫😂

سوال های مرتبط

مامان بردیا مامان بردیا ۹ ماهگی
مامانا بیاین بگین وقتی فهمیدین حامله اید چه حسی داشتین ؟؟
شوهرتون چه حسی داشت ؟
چطور ب خانواده ها گفتین ؟؟
من ۷ ماه اقدام کردم ناامید شدم دیگ باید دوم عید پریود میشدم ک نشدم تا ۱۳ فروردین میگفتم نه بابا این همه اقدام کردم نشد شاید هورمون بهم خورده شبش رفتیم با همسرم بیرون گفتم حالا دوتا بیبی چک بخرم دیگ ساعت ۱۱ شب بود رفتم دستشویی گفتم ی تستی بزنم
واااااایییی تست زدم دیدم مثبت قلبم ریخت کلی گریه کردم تو دستشویی شوهر دیده بود دیر اومدم نگران شد اومد دستشویی دید گریه میکنم بغلم کرد به ده دقیقه تو دستشویی گریه میکردیم 🤣🤣🤣🤣
تا صب خوابمون نبرد شک داشتم ساعت ۷ رفتم آزمایشگاه فوری آزمایش اورژانسی گرفتم ی ساعت بعد جواب مثبت اومد😍😍 از ازمایشگاه رفتم سیسمونی فروشی دوتا جوراب کوچیک گرفتم رفتم مشهد سمت خانواده ها
اول رفتم خونه مامانم گفتم مامان واست ی کادو گرفتم جعبه ک باز کرد جوراب دید از خوشحالی از حال رفت دیگ چند دقیقه طول کشید تا حالش خوب شد این‌قدر گریه کرد شکم بوس کرد 😍😍
بعدش رفتم خونه مادر شوهرم گفتم مامان کادو تولدت ۲۰ روز زودتر گرفتم وقتی جوراب دید با خواهر شوهرم همو بغل کردن گریه کردن بجایی ک منو بغل کنن🤣🤣عکس العمل قشنگی بود 😍😍
مامان مهراد مامان مهراد ۱۱ ماهگی
خانوما من یه دختر ۶ساله دارم ،دخترم از بچگی نمیرفت تو پارک بازی کنه از جمع فراری بود اما عاشق اینه ک بازی کنه اونم با یه بچه و با همه کنار میاد از خودش نمیتونه دفاع کنه من بارها و بارها و بارها اموزش دادم بهش اما فایده نداره امسال پیش ۲ رفت معلمش همش میگفت بهتر شده خوب شده دیگه مثه اوایل نیست اما بعد عید باز بدتر از قبل هم شده یعنی در حدی بود که دیگه پارک قشنگ دوست پیدا میکرد بازی میکرد اما الان میاد رو پامدن میشبنه و هرکار میکنیم نمیره میگه بچه ها خیلی وحشین،با معلمشم حرف زدم میگه خوب میشه،خودمم میگم فشار نیارم بعش اما بارها رفتم مدرسش میبینم همه دارن میرقصن بادکنک بازی میکنن دختر من یه گوشه نشسته نگاه میکنه و خجالت میکشه بقران نصف عمرمو تموم کرده از بس همه چیزش سخت بود دیگه عاجزم توروقران اگه راهنمایی دارید خواهرانه کمکم کنید بخدا خسته شدم ،همش مامانم نگرانه میگه خیلی غیر طبیعی رفتار میکنه دیگه خجالتم حدی دارع،راستی ازمونای خیلی پیشرفته هم فرستادمش پیش بهترینه مشهد گفتش بسیار باهوشه
مامان آراد مامان آراد ۱۰ ماهگی
بچه ها دیگه دارم روانی میشم یعنی اراد اصلا نمی ایسته ساعت 11شوهرم زنگ زده مهمان داریم غذا درست کن مرغ نبود تو یخچال گوشت در اوردمه گذاشتم ابپز شه سریعتر درست شه ارادم همش گریه گریه که بغلم کن همه اسباب بازیاشو ریختم جلوش تلویزیون روشن کردم اصلا نگاشونم نمیکرد میگفت فقط باید بغلم کنی خونه هم به هم ریخته ظرفا نشسته نمیزاشت ی پتوهم تا کنم تو بغلم برنجو خواستم ابکش کنم ی دستی سنگین بود همه ابش ریخت رو گاز دیگه اب ریختم تو ظرف گذاشتم جلوش یکم سرگرم بشه تا کار کنم ی 5دقیقه بازی کرد همه اشپزخونرو با اب یکی کرد خودشو کامل خیس کرد منم تازه میخواستم یکم کار کنم دوباره شروع کرد ب گریه لباساشو در اوردمه حوله پیچیدمه دورش تو بغلم تکونش میدادمو ی دستی کار میکردم ی بار پیازام سوخت زودپزم ندارم گوشتم هنوز نپخته اینم لخت تو بغلم با حوله اشپزخونه هم خیسسسس هول هولکی ک ظرف میشستم چاقو ها همه انگشتامو زدن از این ورم از انگشتام خون میومد😐😐 یعنی تو ی کلمه میتونم بگم روانییی شدمممم همشم تقصیر شوهرمه اگه زودتر بهم خبر میداد اینطور نمیشد اخه خونه کسی ک بچه 8ماهه داره ساعت 11باید خبر داد ک میان بعدم اگه مرغ بود سریع ی چی درست میکردم گوشتم هیچیشششش نپختهههه یعنی بخدا دیوونه شدمه از دسته این بچه و کارا یهویی باباش