دلم شککککستتتت..تصمیم گرفتم بدون حرف بدون آزار فقط ازش رد بشم...تقریبا ۲ماهه باهاش صحبت نکردم...دلم خیلی شکست 😔
حالا خودش مدااام تو اینستا برام پیام میفرسته خواهری تو پیشرفت کن من ذوقتو کنم و این پستای اینستاگرامی..
منم حتی دلم نمیخواد لایکش کنم..
یکی دو باری هم خودش اومده سمتم باهام درمورد یه سری کارا صحبت کرده جوابشو دادم با خوبی و بدون هیج منظور بدی..
اما دلم نمیکشه دوباره باهاش صمیمی بشم...
هیچ توقعی ازش ندارم..فقط ازش سیر شدم😭تازگیا هم با بابام بحث کرده سر ارثیه...بابام بهش گفته من هنوز زندهم بچه هام هنوز مجردن ارث چی میخوای؟
کلی حرف بار بابام کرد..
فرداش زنگ زده به مامانم که وای نمیدونم چم بود اینجوری گفتم پشیمونم
بابام بهش گفته باهات بگو بخند میکنم اما از دلم بیرون نمیره حرفات..از بین همهتون شاید مریم(من😜) خوب باشه، بقیه تون یه مشت آشغالید😔
بعد خواهرم منو دید بعد ۲ماه زبون باز کرد گفت بابا چی بهت گفت؟ درمورد اون شب؟گفتم هیچی، ولی معلومه دلش شکسته..گفت نههه مشکلی نیست از دلش درمیارمخلاصههههه
حالا بنظرتون برا آخر هفته دعوتش کنم؟؟؟؟
نمیخوام فکر کنه همه رو جمع میکنم غیر از اون
میخوام بفهمه هثاونقدری بیخالشم که حتی به لجبازی باهاش فکرم نمیکنم
ادامه۳
چند روز بعد من رفتم خونه بابام، گفتم مامان شوهرخواهرم اینجوری گفت جلوی شوهرم و اینا، یکم زشت بود...من ترسیدم شوهرم حرفی بزنه..اخه تاحالا هیجوقت تو دعوای بچه ها دخالت نکرده ولی اینکه مردی به دخترش حرفی بزنه خیلی حساسه..گفتم کاش خواهرم به شوهرش بسپره رعایت کنه یه وقت ناراحتی پیش نیاد..
از اون روز خواهرم با منو شوهرم سر سنگینه
گفته دیگه هیچوقت پامو خونشون نمیزارم، چرا شوهرش قصد داشته حرفی به شوهرم بزنه؟
خوبه که شناختیمش
دیگه هیچوقت خونشون نمیرم...منم تمام مدت تحمل کردم...دخترش واقعا اذیت میکنه اینو من نمیگم همهههه میگن..ولی اون میگه نه دخترمن انگشت نما شده..
منم خیلی تحمل کردم...از اونوقت فقط داره به مادرم گلگی دخترمو میکنه...به خودم حرفی نمیزنه اما مامانم میگه از فلان کار خودت یا دخترت ناراحت شده و اینا....یکی دو ماه پیش بهش پیام دادم، گفتم خواهر اگه ناراحتی داری به خودم بگو، بخدا دخترم منظوری از فلان کار نداشته، من شاید ماهی یه بار بیام خونه بابا همهتونو ببینم اصلا دلم نمیخواد شما یا دیگری رو ناراحت کنم و اینا...
بهم گفت عزیزم تو الان زایمان کردی هورمونات بهم ریخته نمیفهمی چی میگی انگاری افسرده شدی...الان وقت گله کردنت نیست..منم ناراحت نیستم توهم به این چیزا کار نداشته باش...
ادامه
چند روز بعد من رفتم خونه بابام، گفتم مامان شوهرخواهرم اینجوری گفت جلوی شوهرم و اینا، یکم زشت بود...من ترسیدم شوهرم حرفی بزنه..اخه تاحالا هیجوقت تو دعوای بچه ها دخالت نکرده ولی اینکه مردی به دخترش حرفی بزنه خیلی حساسه..گفتم کاش خواهرم به شوهرش بسپره رعایت کنه یه وقت ناراحتی پیش نیاد..
از اون روز خواهرم با منو شوهرم سر سنگینه
گفته دیگه هیچوقت پامو خونشون نمیزارم، چرا شوهرش قصد داشته حرفی به شوهرم بزنه؟
خوبه که شناختیمش
دیگه هیچوقت خونشون نمیرم...منم تمام مدت تحمل کردم...دخترش واقعا اذیت میکنه اینو من نمیگم همهههه میگن..ولی اون میگه نه دخترمن انگشت نما شده..
ادامه
یه پیام ساده بده بهش ولی پیگیر اومدنش نباش
همیشه خواهر کوچیکا کوتاه میان
چقدر سخته روابط پایدار بمونه اینجوری
حتما دامادتون پرش کرده خواهرتو
دعوتش کن ولی مثل مهمان باشه اصلا صمیمی نشو باهاش
فکر چند سال اینده رو بکن که این رفتار هاش بدتر میشه
سخته ولی تو قوی باش حد و مرزت رو رعایت کن به خاطر زندگی خودت و بچه هات
به نظرم زنگ بزن دعوت کن حتما
دعوت کن بلاخره خواهره دیگ زشته فقط اون نباشه بزرگی از شما باشه ب نظر من
رمان شد😵💫😂
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.