۱۵ پاسخ

پسرمنم ازابن حرفا میزنه ولی میدونی ما دلمون نازک شده وگرنه این بنده خداها معنی حرفاشونو نمیفهمن.اینجوری نگو‌دخترت گناه داره

همیشه با خودت تکرار کن تو این دنیا مهربان باش و جان سخت !چون غیر این نمیشه ههمون باید باشیم

عزیزم شما خدارو داری..فک میکنی کسایی که ادم زیاد دروبرشون خیلی خوشحالن.مگه میشه چن روز رفت خونه این و اون.روحیت خوب نگه دار خودت با چیزای خوب سرگرم کن به خودت برس.دخترتم بچه اس من خودم از دخترم تازگی ها یه رفتارهایی میبینم شک میشم.زساد حساسیت نشون نمیدم فقط.

ببین بچه ها تو این سن از این حرفها میزنن
تو باید رابطت با همسرت درست کنی وگرنه دو روز دیگه بچه ی چیز دیگه میگه

بچه ها چون همیشه مادر پیششون هست قدرشو نمیدونن ولی قلبا از همه بیشتر دوسش دارن
پسر منم گاهی از این رفتارا میکنه به شوهرم میگم تو بعش یاد بده ک بمن احترام بذاره

وا خب دختر منم خیلی میگه ،بچه س دیگه اصلا معنی نداره حرفشون اتفاقا من خیلی خوشحال میشم با باباش بره منم قشنگ دراز بکشم 🤣

سعی کن رابطه تو با شوهرت بهتر کنی . خود ب خود دخترتم بهت احترام میزاره
اون الان چیزهایی که دیده و شنیده تکرار میکنه .

بچس درکی از حرفایی که میزنن نداره .. سعی کن باهاش بازی کنی و با تو بهش خوش بگذره .. دقیقا شوهر منم همینه یکی دوبار دخترمو تنها میبرد بیرون ، دخترمم یاد گرفته بود هی باهاش بازی کردم ی جور که بهش خوش بگذره تو بازی هی بهش میگفتم تو تنها با بابا میری من تنها میمونم و غصه میخورم بدون من دیگه نرو الان دیگه وقتی باباش میگه بریم بیرون میگه وایسا مامان هم حاضر بشه باهم بریم

سعی کن کتاب لخونی خودتوسرگرم کنی وفتی شوهرت میادزیادبحث نکنی حرف نزنی باهاش حرفاتو درد دلاتوبنویس پاره کن تانبینه اینطوری اروم میشی امتحان کن دیگه هم محل شوهرت نزاربادخترت خوب باش همسرت بایدارزوش باشه توپیشش بشینی

حتما شوهرت از تو بد گفته پیش بچه

بچت ک نمیدونه معنی این حرفاشوک بچس ازبچه نبایدانتظارداشته باشی نگواینجوری خدانکنه توبایدرابطه توباشوهرت حل کنی مشکل شوهرته ن دخترت

پسر منم نزدیک یه سال هست که نمیزاره من بشینم جلو همش تا بیرون میخوایم بریم میره در عقب رو باز میکنه میگه مامان شما عقب بشین من و بابام جلو میشینیم جایی بخواد بره میگه نیا با بابام میرم اصلا هم ناراحت نمیشم بچه آن دیگه معنی حرفاشونونمیفهمن

عزیزم بچه هست اون که چیزی سرش نمیشه پسر منم بارها این میگه اصلا نباید توجه کنی به این حرفا بیخیال

چرا دخترت اینجوری می‌کنه

ای بابا بچه است این حرفا چیه ، الان پسر منم تنها با باباش رفت پارک منم این حرفا رو بزنم بهتر مستقل بشن

سوال های مرتبط

مامان فندق مامان فندق ۳ سالگی
سلام عصرتون بخیر باشه خانما
خواستم موضوعی بگم من تو شهر غریب زندگی میکنم و یه دختر دارم و هیچ کدوم از خونواده هامون پیشمون نیستن فقط چندتایی آشنا و فامیل هستن که اونا هم از ما دورن و ماهی دوماهی همو ببینیم، زمانی که دخترم نوزاد بود بچه های همسایه هی میومدن به بهانه بازی با دخترم اذیتم میکردن و هیچ کدوم مامانشون دنبالشون نمیومد من چندباری چیزی نگفتم ولی دیدم دارن پرو میشن به مامانشون گفتم و دیگه نیومدن الانم دخترم بزرگ شده و عادت به خونه داره اگر رو بدم بهشون بازم میان یعنی جوری هستن که پیله کنن ول کن نیستن منم رابطه م رو باهاشون محدود کردم در حد سلام و علیک تا نیان شوهرم میگه انگار دوس نداری کسی باهات رفت و آمد کنه گفتم من رفت و آمد اصولی دوس دارم اونا مثل من نیستن که یه روز اومدن خونه من فردا نذارن بچشون بیاد بی خیالن میفرستن خونه من میرن دور کارشون بچشون مدیریت نمیکنن بگن امروز رفتی بسه دیگه چند روز بعد برو دیگه بیان ول کنم نیستن او روز باز یکیشون اومد مامانش به زور بردش بعد زنه جلو خودم میگه بیا بریم بریم باز عصر بیا مگه خونه من مهد کودک منم آسایش میخوام یعنی کارم اشتباهه باید اجازه بدم بیان شوهرم میگه خیلی سخت میگیری
مامان عروسکِ من مامان عروسکِ من ۳ سالگی
خانوما من تا ب امروز ک دخترم 3سال و 8ماهشه در حد توانم هر چی ک دخترم خاست و اراده کرد رو براش خریدم. از خوراکی بگیر تا اسباب بازی و لباس.. ب قدری که تقریبا هر چن روز درمیون لباس جدید میپوشه میره بیرون یا پارک.. همیشه مرتب و تمیز.. بحدی ک وقتی میریم پارک چن تا از خانوما ک سلام علیک داریم ب دخترم میگن وای چه لباس قشنگی پوشیدی یا میگن چه حوصله ای داری لباس و با گیره مو و عینکش رو باهم ست میکنی اکثرا.. خلاصه خاستم بگم ر این حد رسیدگی دارم بهش حالا در کنار اینا اصلا آدم باج دهنده ای نیستم وقتایی شده دخترم چیزی خاسته و من میگفتم نه و این نه واقعا نه بود اگر گریه کنه بهش میگم با گریه تو من هیچ کاری برات نمیکنم هروقت گریه ت تموم شد باهم صحبت میکنیم.. خیلی وقتا خیلی چیزاشو خودم از رو ذوق خودم براش میگیرم... امروز دخترم و شوهرم باهم رفتن پارک یکی از دوستای دخترم هروقت دخترمو میبینه میگه بریم خوراکی بخریم( همراه مامانمون) امروزم ب دخترم گفت بریم مغازه؟ دخترم ب باباش گفت بریم مغازه و شوهر خنگ من از قضا کارتش رو نبرد و ب دخترم گفت بابا تو خونه کلی خوراکی داری( واقعانم داره هفته پیش رفتیم فروشگاه فقط شاید نزدیک ب یه تومن براش خوراکی های مختلف خریدیم بعد شوهرم از سرکارش نزدیک ب 500هزار براش اسنک خریده آورده) خلاصه شوهرم گفت کلی خوراکی داری یهو دخترم گفت وایسا برم از مامان دوستم بپرسم و دویید رفت گفت:
مامان سلوا مامان سلوا ۳ سالگی
سلام .. واااایی دیگه نمیدونم از دست رفتارای سلوا چیکارکنم. دیشب گیرداد برادرزادم پیشش بخوابه اونم نموند رفت خونش 2 ساعت فیکس گریه که بگو بیاد هرچی میگم خب عزیزمن باباش نمیزاره باید خونش بخوابه میگه نه بالاخره خوابش برد به سختی ساعت 6 باز گریه اومده که کولر خاموش کن پنکه رو خاموش کن خاموش کردم بازم گریه که چرا اصلا روشن بودن اینا آخرشم بهم گفت بیشعور! رفت تو اتاق دیگه باز گریه رفتم چیه مامان میگه خفه شو باهام حرف نزن!! باز گریه مامانم رفت دنبالش برد باز خوابوندش .. نمیدونم چرا بامن چپه من تا جای که راه داشته باشه باهاش کنار میام فقط وقتایی که جیغ میکشه و بهانه الکی میاره و گریه میکنه عصبی میشم سرش داد میزنم اونم بیشتر واکنش بقیه رومخمه واسه خودم بود میزاشتم گریه کنه تا وقتی گذاشت برم نازشو بکشم ولی اینجا بچه گریه و جیغ بقیه هم این چرا اینجوری شده ببرش روانپزشک جنی شده ببرش پبش دعانویس چقد لجبازه چقد بی ادبه چقد چقد چقد ... بیشتر دیونه میشم ... تا خونه پیدا کنم برم سرخونه و زندگیم هم خودم هم بچم روانی میشیم
مامان عروسکِ من مامان عروسکِ من ۳ سالگی
دخترا
دختر من یجوریه یا یجوری شده:
قبل عید رفتیم خونه مادرشوهرم و پسردایی شوهرم مجرده چهارشونه و هیکلی و قدبلند اونجا بود دخترم گریه کرد و تا اون یه روزی ک اون اونجا بود دخترم از اتاق بیرون نیومد. اگرم بزور میومد با بغض بود.
یا یروز دیگه یکی از خانم فامیل مادرشوهرم اونجا بود دخترم قشنگ باهاش اوکی بود و حرف و خنده و بازی اما بعد چن ماه ک همون خانم رو دید گریه کرد بحدیکه اونا رفتن از خونه مادرشوهر اگرم ساکت بشه از اتاق بیرون نمیاد. یا یروز دیگه دایی و زندایی شوهرم اومدن خونه مادرشوهر و اصرار داشتن ماهم بریم از قبل ب دخترم گفتم همش میگفت نه نمیام اما واس اینکه عادت نکنه با بدبختی بردیمش اولش بغض کرد بعدش ک دید اونا مهربون و باهاش بازی میکنن باهاشون خوب شد و موقع برگشت میگفت دایی و زندایی و دوس دارم اما چن هفته بعد گفتم بریم خونه مادرشوهرم دخترم میگفت اگه دایی زندایی اونجان نمیام و نریم.
یا چن روز پیش فرشامو نو دادیم قالیشویی کارگرا اومدن پشت در وایستاده بودن ک بیان فرشارو جمع کنن دخترم اونقد گریه کرد یعنی گریه کردا در بحدیکه کبود شد آخرش من با این کمرم با شوهرم تنها وسایل رو بلند کردیم و فرشارو جمع کردیم یعنی دخترم نذاشت اونا بیان داخل و کارشونو بکنن. یا تعمیرات داشتیم تو خونمون هرکاری کردیم دخترم از گریه کبود شد و اجازه نداد اوستا کار بیاد کار کنه مجبور شدم ببرمش بیرون تا اونا بیان کار کنن تو خونه. یا امروز ک قالی هامونو آوردن قبل اینکه بیان تماس گرفتن دخترم تا شنید یکی میخاد بیاد از گریه کبود شد و آخر بردمش بیرون و قالیها رو شوهرم تحویل گرفت هرچیم ازش دلیل میپرسم میگم چرا می‌ترسی گریه میکنی میگه آخه دوس ندارم هیچ دلیل قانع کننده ای نیست.