دوباره هم آیلا بستری ‌شد و از خانوداه شوهرم خواهر بزرگش هرروز اومد چند ساعت کمکم آیلا رو نگه داشت خدا خیرش بده حداقل خوبیایی که من و مامانم وقتی باردار بود و زایمان می‌کرد و یادش هست
بقیه شون اصلا یه زنگ هم نزدن یه بچه دچار معلولیت بود طفلی مریض بود اصلا صدا هم نداشت آورده بودن اتاق کنارمون دو ساعت از بستری شدنش نگذشته بود اتاقش پر ملاقاتی بود تمام فامیلاشون عمه و عمو خاله مادر بزرگ اومده بودن دیدن بچه
واقعا دلم به حال خودم و بچه ام سوخت با همیچین خانواده ی پدری که داره
اصلا نمیخوام تعریف الکی کنم به خدا هرجا میرم انقد آیلا دوست داشتنیه همه براش غش و ضعف میرن تمام پرستارارو همراهی‌های مریضا همش میومدن ازش سر میزدن قربون صدقه اش میرفتن اما میرم خونه ی اون عوضیا هیچ کدوم بهش توجه نمیکنن جز مادر شوهرم عین گاو نگاش میکنن فقط
برادر شوهرم یه بچه غول بی نمک خنک داره همه شون کو....
همونو لیس میزنن

تصویر
۱۱ پاسخ

شاید باورت نشه بردیا که به دنیا اومد هیچکدوم از برادر شوهرام و یکی از خواهر شوهرام یه زنگ نزدن به شوهرم تبریک بگن، فقط یکی از جاری هام پیام داده بود ، حسود که شاخ و دم نداره ، یکی از جاری هام که ۹ ساله ازدواج کرده بچه نداره یکیشم دوتا دختر داره یکیشم بعد ۱۵ سال با درمان نازایی بچه دار شده بود. منم خیلی دلم شکست ولی خوشحالم که قیافه ی واقعیشون برای شوهرم نمایان شد

چی بگم والا.

بعضی هارو همون نبینی بهترن...
یکی میاد کلی هم کمکت میکنه چیزی‌هم نمیگه...
بعضی ها رو سال تا سال نمیبینی ها...
ولی بعدش یبار میان پیشت انقدر نظر میدن و فضولی میکنن و تیکه بارت میکنن نه نگو

فداسرمون
منم بین خانواده خودم و شوهرم مشکلی پیش اومد و از هم ناراحتن الان چون مامانم اومده خونم پیشم بمونه
یه سر نیومدن نوه شونو ببینن که هیچ
یه زنگ برام نزدن که تو مردی زنده ای چیکار شدی یا حالی از دخترم بگیرن باوجود اینکه تموم مدت تو سختی و اسونی ها کنارشون بودم و بخاطر اون ها هفته ها از خانوادم سر نزدم که ناراحت نشن
واقعا دل ادم میگیره از این همه سنگ دلیشون 🙂👌🏻
تازه نوه اولم هست دخترم

انشاءالله زود خوب بشه عزیزم

تازه پدرشوهرت داییته
حالا خانواده شوهر من فقط عمه و عموش بچمو دوست دارن بقیه
حتی مادرشوهرم بچمو ناز نمیکنن
و منم هر دوماهی شاید برم شایدم نرم.
رفت و امدتو کم یا قطع کن
کم حرص و جوش داری
دیگه حرص اونا رو هم بخوری؟

من بچم۱ساله شده پدرشوهرم ۱بارامده خونم انقدبی محبتن ک خدامیدونه.دردوبلای بچم بخوره توسرش

خانواده شوهر من غش و ضعف میرن واسه دخترم از در وارد نشده هرکی از جاش میپره بده ب من بده ب من سر گرفتنش دعوا میشه اینقد ک اینا بچه منو دوس دارن خواهرزاده شونو دوس ندارن

عزیز خودت بچتو ببر پیششون بالا با احترام باهاش رفتار کن
قربون صدقه برو حتی قربون صدقه گریه ها و نق نقاش حتی پیش شوهرت
اونا هم بچتو میزارن رو سرشون
هر طور خودت تو جمع با بچت رفتار کنی بقیه هم خودشونو موظف میکنن همونطور رفتار کنن.

گم گن فامیل شوهرو.ب درد جرز لادیوار میخورن

دیگ عقلشو همین حده فکرشو نکن

ای وااای من چرااا؟؟مگ حالش بهترنشده؟؟

سوال های مرتبط

مامان رادمهر🧸 مامان رادمهر🧸 ۸ ماهگی
مامانا یه مشورت میخواستم ازتون.

سوال اول: برای دندونی رادمهر به نظرتون باغ بگیرم بهتره یا سالن؟(هر دو رو میگم بیان دیزاین کنن) شام و میوه و کیک سرو میشه و پک های دندونی(داخل یه بگ یه ظرف آش دندونی و یه گیفت هست) به مهمونا میخوام بدم.
(خونه خودم یا مادرم برای این همه جمعیت و ریخت و پاش مناسب نیست و اینکه من نه جشن تعیین جنسیت گرفتم نه جشن به دنیا اومدن نه ختنه سرون برای رادمهر، میخوام حداقل جشن دندونی بگیرم چون همه منتظر یه مهمونی از طرف ما هستن)

دومین سوال اینکه؛ من با ۲ تا از عموهام و ۲ تا از عمه هام هیچ ارتباطی ندارم و حتی دیدن پسرم هم نیومدن و زنگم نزدن و... و کلا قطع ارتباطم به خاطر خیلی بی احترامی هایی که به خودم و خانوادم و همسرم کردن؛ از سمت پدرم میمونه یه مادر بزرگم که چون مریضه نمیتونه بیاد، ۱ عمه و شوهرش و یه عمو و زن و بچش
از سمت مادرم پدر بزرگ و مادر بزرگ و ۳ تا دایی و خانواده هاشون و ۳ تا خاله و خانواده هاشون هستن
از سمت همسرم؛ خانواده همسرم، ۵ تا خاله و خانواده هاشون و پدر بزرگ و مادر بزرگ سمت مادری همسرم هستن(همسرم خانواده سمت پدری نداره و همگی فوت کردن)
همسرم با خاله هاش خیلی سر سنگینه چون رفتارای بد با من زیاد انجام دادن، یکی از خاله هاش هم بعد ازدواج ما ۲ بار بچه دار شده و جشن دندونی هیچ کدوم منو دعوت نکرده. همسرم اصرار داره دعوت نکنم اقوامشو ولی من نمیخوام بعدا دلخوری باشه.

《ادامه کامنت》
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۷ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
یاسمین
پارت ۳۹

وقتی خواهرم فرار کرد و رفت بچه‌اش ۱۰ ماهش بود و من ۱۵ سالم.
تمام مسئولیت این بچه رو به عهده گرفتم.
پسرش شیر مادر می‌خورد با رفتن نیارا خیلی بی‌قراری کرد اما چاره‌ای نبود.
یادمه چند شب تا صبح بیدار موندم تا بچه به شیر خشک عادت کرد.
تمام مسئولیت‌هاش از حموم بردنش تا خوابش و نگهداری و آروم کردنش همه چیزش با من بود پسر نیارا شده بود پسر من...
از شانس من دقیقاً همون زمان کرونا اومد ،
مدرسه‌ها آنلاین شد من که اون موقع اصلاً هیچ گوشی نداشتم و اجازه هم نداشتم گوشی داشته باشم مجبور بودم با گوشی مدل پایین مامانم که حافظه نداشت و اینترنتش ضعیف بود و همیشه هنگ میکرد، سر کلاس باشم.
وای از اون روزی که مامانم خونه نبود و کلاس‌های من شروع می‌شد ، دقیقاً اونجا بود که احساس کردم نمی‌تونم درسمو ادامه بدم چون این وضعیت واقعاً برام غیر قابل تحمل بود.
کلاس‌های آنلاین وقتی گوشی ندارم،
بچه‌ای که افتاده گردنم، خستم کرده بود...
یه روز خونه خالم بودیم که یکی تماس گرفت با مامانم گفت خواستگاره...
مامانم معمولا جواب همه خواستگارا رو یکی می‌داد، به همشون می‌گفت بچه ست ، داره درس می‌خونه.
اما اون شب بهشون گفت خبرتو می‌کنم
مامان هاکان🐤💙 مامان هاکان🐤💙 ۹ ماهگی
😔نمیدونم چرا ولی هیشوقت خاطرات بد زایمانم از یادم نمیره کل حاملگی خونه مامانم استراحت مطلق بودم یه نفر از خانواده همسرم نیومدن بگن خوبی بدی .. به کنار بعد زایمان که از بیمارستان مرخص شدیم رفتم خونه مامانم خانوادش گوششو پر کردن و دعوا راه انداختن اومدن بچه رو ببرن بمنم گفتن میایی بیا نمیایی خود دانی منم کسیو که ۹ ماه تو وجودم بودو نمیتونستم ول کنم منم باهاشون اومدممم .. خلاصه با مامانم اینا دعوا کردن و منو اوردن خونه خودم که تازه خونه رو چیده بودم و هیچی نبود مامانمم نزاشتن بیاد پیشم بمونه . خلاصه من اومدم شیر نداشتم اصلا بچمم تا صبح گریه میکرد یزیدا براش شیر خشک نمیدادن که بچه شیر خشکی میشه بچم سه روز گرسنه موند فقط با اب .😭 انقد بی حال بود دیگه گریه هم نمیکرد بردیم دکتر . البته یه دکتر بی سواد . استامیفون داد هر دو ساعت پنج قطره . مادر شوهرمم قطره چکونو پر میکرد میریخت دهن بچم میگفت بزا زود تبش بیاد پایین 😭😭😭😭 بیچاره بچم دیگه یه ذره هم گریه نمیکرد خدا به دادش برسه خاله شوهرم اومد تب سنج اورد دیدیم تب بچه ۳۸.۵ درجا گفت ببریم بیمارستان بردیمش ازمایش گرفتن به زور رگش پیدا میشد بچمو سوراخ کردن دستشو زردیش ۱۵ بود پسرم بستری شد دکتر اومد داد زد گفت به بچه انقد شیر ندادین و استا دادین بدنش کم اب شده خونش لخته زده 😔😔😭😭😭😭خدایا میگفتن اگه دیر میاوردین بچه تلف میشد خدایااا به بزرگیت قسم هیچ مادریو با بچش امتحان نکنه . من با سانسور نوشتم .. من عاشق شوهرم بودم . هستم ولی رفتارایی که با من کرد هیشوقت یادم نمیره تا اخر عمرم بخاطر اون دردایی که کشیدم اون استرسایی که چن روز کشیدم یادم نمیره خدایا مرسی که پسرمو بهم برگردوندی
مامان hosein مامان hosein ۸ ماهگی
خدا هیچ مادریو با بچش امتحان نکنه از دیروز مردمو زنده شدم امروز صبح دکتر وقت عمل داده بودبه چیزی روی مقعد بچم بود انگار جوش بود تازه در اومده بود دکتر اصلان آبادی تادید نامه بستری داد ک بچه باید عمل بشه مگر اینکه مثل جوش بترکه دیگه نیازی ب عمل نیس ولی هیچ امیدی نیس ک بترکه چون خیلی سفت بودداشتم گریه میکردم رو دست بچم سرم بود پرستاره یه خانوم خوشگل بود اومد گفت یه چیزی میگم از من نشنیده بگیربا حرف دکترا الکی بچتو زیر تیغ عمل جراحی نبر برو داروخونه یدونه پماد بگیر اونو بزن یکی دو ساعته کل عفونتش میاد بیرون عین جوش میترکه من می ترسیدم ولی شوهرم گف امتحان کنیم اگه نشد فردا هرچی دکترابگن همون کارو میکنیم خلاصه ماشب برگشتیم خونه و ازاون پماد گرفتم زدم الان شددقیقا همون چیزی ک خانومه گفت بهم گفت اکثردکترا بخاطر منفعت خودشون یه چیزی رو بزرگ میکنن نکن بابچت این کارو الان خداروشکر بچم ب لطف خدا و بواسطه اون خانومه خوب شد منظورم ازاین تاپیک این بود توروخدا باحرف به دکتر الکی بچرو بستری یا زیر عمل نبرینش اولش خوب تحقیق کنین بعد دیروز هزارتا بچه دیدم عین بچه خودم ک امروز قرار بود عمل بشن نمی‌گم همه دکترا اماواقعابعضیاشون اصلا از خدا نمی‌ترسن راه حل نمیدن چون بچه خودشون نیس اهمیت نمیدن این تجربه من از بیمارستان بود
مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۱۲ ماهگی
دیدین چقدر زمان با سرعت داره میگذره؟
انگار همین دیروز بود که با شکم هشت ماهه با قطار راهیِ خونه مامان شدیم و یکماه و نیم بعد با آناهیتای ۱۶ روزه به خونه برگشتیم...
روزای اول مادر شدن خصوصا در مورد بچه اول پر از چالشه..
حالا فکر کن بچه اولت باشه و توو غربتم زندگی کنی و هیچ کمکی هم نداشته باشی..
اون موقعا هر روز بارها و بارها با مادرم و بهترین دوستم تماس میگرفتم تا سوالات مختلف ازشون بپرسم...
بااینکه اناهیتا کلاً ذات ارومی داشت و داره اما اون اوایل واقعا گاهی کم میاوردم...
از سینه‌های پرشیر و زخم سرسینه تا بیخوابی شبانه و نرسیدن به کارای خونه و ...
بازم شکر که بنیامین جون همیشه همراه من و دخترکم بود و هست و هیچوقت بخاطر هیچکس و هیچ چیز ما رو تنها نذاشت و همه جوره معنای یه پدر خوب بودن رو به خانوادش نشون داد :)
همه اون روزا گذشت
حالا دوست من دوباره مادر شده و بچش دو روزشه و با هر پیام و تماسی که با هم داریم، تمام خاطرات اون روزای اول دارن برام تداعی میشن...
آناهیتای منم الان توو هشت ماهگیه و هرروز با کارا و اداهای شیرینش برای من و باباش حسابی دلبری میکنه..
نمیدونم این چه حسیه اما با دیدن نینیِ دوستم دلم دوباره نینی خواست🥲
دلم برای زایمان و اون روزای نینی بودن آناهیتام خیلی تنگ شده...
کاش میشد و میتونستیم زمان رو هم مثل یه فیلم ضبط شده عقب جلو کنیم و از بعضی لحظه‌ها توو زندگیمون بیشتر لذت ببریم..
دریغا که چنین اپشنی روو ساعت دنیا و روزگار وجود نداره و ما فقط میتونیم لحظه حال رو به بهترین شکل زندگی کنیم :)‌

پ.ن:
عکس مربوط به ۱۵ فروردین هست که به همراه بنیامین و آناهیتاجون رفتیم به ارامگاه پدرمون فردوسی بزرگ
ح