۲۱ پاسخ

چون اون عوضی میدونه که شما به کسی نمیگی خیالش راحته.
کاش به خود خواهرشوهرت بگی.

عزیزم به مادر شوهرت بگو اون که شمارو خوب میشناسه و قبول داره حتما بهش بگو

کاش رسواش میکردی.من بودم دیگه پاموتوخونه مادرشوهروخواهرشوهرنمیذاشتم.خداکمکت کنه عزیزم

حالا افتادی عکس العمل مرده چیبود داماده

وای توروخدا بگو به یکی
الان از همه جهت حق با شماست از چی می‌ترسی آخه؟!!!
این سکوتت باعث میشه اون عوضی خیالش کلا راحت بشه با خودش میگه من هرکار کنم این هیچی نمیگه
باور کن بیشتر جرات پیدا می‌کنه آخر خدایی نکرده ی کاری دستت میده
بزار هرچی میخواد بشه بشه فقط به یکی بگو این کثافتو رسوا کن

سلاله جان
هیچکس راجبت بد فکر نمیکنه
تو ک عمل کرده ای، وضعت این جوره کسی نمیتونه خدا نکرده بهت تهمت بزنه
به شوهرت یا مادرشوهرت یا پدرشوهرت بگو
بزار یه جور ادبش کنن دیگ سمتت نیاد، دیگ اذیتت نکنه....

چرا نمیگی به شوهرت دوروز دیگه خودشم بویی ببره بهت ناخودآگاه شک میکنه فک می‌کنه کاری کردی که مخفی میکنی

وایییییی سلاله 🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺

چرا تو سلیطه نیستی دختر ینی چی آخه من دارم روانی میشم
چطور یه ادم اینقدر میتونه عوضی باشه چرا بهشون نمیگی به خدا این حرفا رو پنهون کنی بعدا ب ضرر خودت تموم میشه

عزیزم میتونی یواشکی به مادرشوهرت بگی اگه دوستت داره ازت مواظبت کنه یه‌ جوری بابد پای اون عوضی رو قطع کنی نتونه بهت نزدیک بشه

خوب به مادر شوهرت بگو تنهات نزاره ..بگو خوشم نمیاد از نگاه کردن طرز حرف زدنش..وقتی هم خونه تنها شدی در رو از داخل قفل کن کلید هم بزار روی در باشه...

به شوهرت بگو فقطططط همین از هیچی نترس دیگه از آیت بدتر چی میخواد بشه

خدا لعنتش کنه
خوبه ضربه مغزی نشدی 😑😑😑😑😑😑
دختر به شوهرت بگو
بعدم که میگی قبلا چاقوکشی شده چه ادم نترسی این ک س ا ف ت

بببین عزیزم شما مثل فیلم ابلق شدی
اون کسافت هم چشم داشت به زن برادر زنش
باید ب مادرشوهرت بگی بترسونتش یه جوری ک مثلا اگر شوهر شما بفهمه زندش نمیزاره
فردا ی چیزی میشه اون میگ زن شما ب من نخ میداد
شوهرت از شما طلبکار میشه ک چرا نگفتی

ای وای چ اتفاق تلخی
ولی چرا اینهمه دوستات میگن گوش نمیدی فکرکن این ادم یدفعه دیگ گیرت بیاره و کارخودشو بکنهاونموقع ن عذاب گناه ولت میکنه ن کسی باور میکنه تومقصر نبودی بشین باشوهرت حرف بزن یامادرشوهرت قسمش بده جون بچههاتو ک نخاد خون وخونریزیرابندازه ولی بدونه چ ادماشغالی تو خونوادشونه

عزیزم هنوز درد داری ؟ای کاش همسرت برات قربونی بده ..... واقعا ای کاش بری ازونجا شاید شرایطت بهتر بشه البته فکر میکنم هر جا بری خواهر شوهرتم بیاد پیشت

چیشده مگه

وای توروخدا بگو به یکی
الان از همه جهت حق با شماست از چی می‌ترسی آخه؟!!!
این سکوتت باعث میشه اون عوضی خیالش کلا راحت بشه با خودش میگه من هرکار کنم این هیچی نمیگه
باور کن بیشتر جرات پیدا می‌کنه آخر خدایی نکرده ی کاری دستت میده
بزار هرچی میخواد بشه بشه فقط به یکی بگو این کثافتو رسوا کننن

حتما بامادرشوهرت درجریان بذار اگه منطقی هست

دختر الان تاپیکت ودیدم توروخدا به یکی بگو وگرنه دیوونه میشی از فکر. یاد فیلم ابلق افتادم اون زنه توفیلم هم دقیقا شوهر خواهرشوهرش بهش چشم داشت. من خودم توبچگی خیلی از این لحاظ اذیت شدم وبه کسی نگفتم. الان همش استری دارم همش بهش فکر میکنم

خیلی متاثر شدم واست🥹

سلاله بلا بدور عزیزم
چرا با مادرشوهرت در میون نمیذاری؟

سوال های مرتبط

مامان فنقلی مامان فنقلی ۴ سالگی
اصلا دیونه شدم همشم تقصیر شوهرمه
صبح میخواستم برم بانک پسرمو بیدار کردم صبحانه دادم بعد میگم بلندشو بریم میگه نه بابا میخواد بیاد میگم بابا دیر میاد میگع نه دیشب گفته یه کوچولو بازی کنی میام منم بازی کردم
زنگ زدم باباش کجایی میگه الکی نزدیکم اینم گریه بابا نزدیکه من نمیام بانک
هر چی میگم بابا دیر میاد حرف گوش نمیده باز دوباره زنگ زده باباس کجایی بابا دیر میای ما بریم بانک میگه آره دیر میام
قطع کرده بریم به پسرم میگم منم یک ساعته دارم همینو میگم چرا گوش نمیدی گریه می کنه
دوباره الان میخواستم ببرمش پارک حاضر شدم جیغ و داد و فریاد خط و نشون که من با دوستم میرم هر چی بهش میگم بابا مامانش اجازه نمیده نه با اون باید برم
آخر لباسامو در اوردم گفتم نمیبرمت پارک
شروع کرد گریه کردن منم بغلش گرفتم از صبح داشتم بهش می گفتم چه کارایی کردی می گفت چرا نمیبری منو پارک
مامان دختر همسایمون اجازه نمیداد بیاد با من پلرک
که زنگ خونمون زدن شوهرم
فک کنم همه حرفامو شنید
اومده خونه میگه چیشده پسرم
به جای اینکه به من بگه چیشده
کاری کرده که اصلا از من حرف شنوی نداره
مامان محمد حسام مامان محمد حسام ۴ سالگی
خانما میخوام درد و دل کنم من و شوهرم 7 ماه صحبت کردیم زیر نظر خانواده ها و ازدواج کردیم از اول ازدواجمون شوهرم قصد داشت منو تغییر بده و به قول خودش شبیه خودش کنه و از این طریق افسار زندگیش رو دستش بگیره من وابسته خانواده ام هستم مخصوصا مادرم اون هم میدونست و با خانواده ام در افتاد و یکی یکی پاشون رو از خونه ام برید تا به قول خودش من مستقل بشم تو این گیر و دار من باردار شدم در حالی که با کل خونواده ام قهر بود تو دوران بارداری خیلی اذیتم کرد و من از ماه هشت بارداری افسردگی گرفتم تا سه ماه پس از زایمان حالم بد بود ولی تو اون روزا تنها دل خوشیم و دلیل زندگیم پسرم بود الان هم جونم به جونش بسته است نمی تونم یه لحظه دوریش رو تحمل کنم پسرم هر چی بخواد بخره به من میگه چون باباش براش نمیخره حتی لباساش رو مامانم اینا می‌خرن دکترش رو خودم میبرم خلاصه که باباش هیچ احساس مسئولیت نداره ولی پسرم باباش رو بیشتر از من دوست داره به من میگه من تو رو دوست ندارم بابام رو دوست دارم خیلی دلم گرفته