داستان حقیقی یکی از شما
لیلا
پارت ۸

بعد از اون اتفاق بود که مامانم بی‌پروا تر شده بود دیگه وقتی بابام از سفر برگشت،نه خونه مرتب بود, نه غذایی درست کرده بود ،ن ه حتی اهمیت می‌داد که خونه بمونه!
بابام چیزی نمی‌گفت فکر می‌کرد چون دوسش نداره اینجوری می‌خواد اعتراضشو نشون بده...
طفلک چون نگران حال ما بود با همه خستگیش ،پا می‌شد خونه رو مرتب می‌کرد و برای ما غذا درست می‌کرد بعد منتظر مامانم می‌شد که برگرده.
یه بار یادمه بابام دیگه از این وضعیت خسته شده بود ازش پرسید معلوم هست تو کجا میری؟
مامانم جواب داد دنبال کارم!
بابام تعجب کرد با شک گفت مگه پولی که میدم جوابگوی نیازهات نیست؟
مامانمم یه جوری که انگار دیگه مجبوره با این بدبختی و بیپولی بسازه گفت: چیکار کنم میسازم دیگه!
درسته سنی نداشتیم اما یادمه چه رفاه و بریزبپاشی مامانم داشت...
بابامم گفت باشه، برات یه کارگاه تولیدی میگیرم،هرچی دوست داری یا اصلا بده مستاجر.خوبه؟
مامانمم راضی یه کارگاه به نامش شد.
اما غافل ازاینکه بابام سفر بعدیش زودتر از موعد برگشت و ماشین مامانمو میبینه که توش مامانم با یه مرد جوان دارن سیگار میکشن

۱ پاسخ

اول خخخخ منتظر بودم بزاری

سوال های مرتبط

مامان امیررضا مامان امیررضا ۱۱ ماهگی
یکماه با همین موضوع گذشت هروز منتظر مرگ کوچولوت باشی اخرین شب وضعش وخیم شد پدرم عصبی شد امضا کرد که انتقالش بدن بیمارستان خصوصی اهواز که باما دوساعت و نیم فاصله داشت با کلی بدوبدو امبولانس اجاره گرفت انتقالش دادن اهواز مامان و بابام همراهش رفتم منم کارم شده بود گریه که چه ادمی بودم ناشکری کردم داداشم تشنج مغزی میکرد طوری که فقط تو نوار مشخص بود خیلی عادی و طبیعی داشت رشد میکرد بیمارستان خصوصی یکم بهتر شد البته مامانم نمیتونست شیر بده گفتن شیرت باعث میشه بچه خفه بشه داداشم شیر خشکی شد خلاصه بیست روز دیگه با سختی و استرس گذشت و داداشم مرخص شد مامانم خوب بهش میرسید منم کمکش میکردم چند روز گذشت از مرخص شدنش که مامانم پاهاش شکست دیگه اون موقع مسئولیت بچه افتاد گردن من کنارش میخوابیدم و براش شیر درست میکردم و...یعکم بعد ترخیص از بیمارستان داداشم شده بود زندگیش از شب تا صبح گریه گریه های بد طوری بود که رو پاهام میخوابید تا صبح روی زمین میگذاشتم دوباره گریه میکرد گریش وحشتناک با درد بود دیگه کم کم قلقش دستم اومده بود و فقط بغل من اروم میشد حتی جرئت رفتن به دستشویی رو نداشتم یکروز ظهر نشسته بودیم بابام دستش رو جلوی چشم ها‌ش کشید به مامانم گفت چرا چشماش چیزی رو دنبال نمیکنه مامانم با بابام دعوا کرد گفت چرا عیب میزاری روی بچم چیزی‌ش نیست این حرف بابام باعث شد بره تو مخم هر وقت میخوابید میرفتم توی اینترنت چیزای خوبی نمینوشت توی اینترنت گفته بود نور گوشی رو چشم ها‌ش بگیر اگر بست یعنی مشکل نداره اما دادشم انگار نه انگار حتی پلک نمیزد خیلی عصابم خورد شد مامانم حرفام قبول نمیکرد میگفت مگه بچم چشه اونم نگران بود اما نمیخواست قبول کنه ادامه دارد...
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۷ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
یاسمین
پارت ۳۹

وقتی خواهرم فرار کرد و رفت بچه‌اش ۱۰ ماهش بود و من ۱۵ سالم.
تمام مسئولیت این بچه رو به عهده گرفتم.
پسرش شیر مادر می‌خورد با رفتن نیارا خیلی بی‌قراری کرد اما چاره‌ای نبود.
یادمه چند شب تا صبح بیدار موندم تا بچه به شیر خشک عادت کرد.
تمام مسئولیت‌هاش از حموم بردنش تا خوابش و نگهداری و آروم کردنش همه چیزش با من بود پسر نیارا شده بود پسر من...
از شانس من دقیقاً همون زمان کرونا اومد ،
مدرسه‌ها آنلاین شد من که اون موقع اصلاً هیچ گوشی نداشتم و اجازه هم نداشتم گوشی داشته باشم مجبور بودم با گوشی مدل پایین مامانم که حافظه نداشت و اینترنتش ضعیف بود و همیشه هنگ میکرد، سر کلاس باشم.
وای از اون روزی که مامانم خونه نبود و کلاس‌های من شروع می‌شد ، دقیقاً اونجا بود که احساس کردم نمی‌تونم درسمو ادامه بدم چون این وضعیت واقعاً برام غیر قابل تحمل بود.
کلاس‌های آنلاین وقتی گوشی ندارم،
بچه‌ای که افتاده گردنم، خستم کرده بود...
یه روز خونه خالم بودیم که یکی تماس گرفت با مامانم گفت خواستگاره...
مامانم معمولا جواب همه خواستگارا رو یکی می‌داد، به همشون می‌گفت بچه ست ، داره درس می‌خونه.
اما اون شب بهشون گفت خبرتو می‌کنم
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۷ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
پارت ۱۳
زینب

بعد از اون سفر کذایی معصومه برگشت سر کارش.
فکر کنم چهار پنج روز بعدش بود که شنیدم معصومه جوری به یه دزد سیلی زده که به کرده‌ها و نکرده‌هاش اعتراف کرده.
انگار تازه بعد از ازدواج داشتم این خانواده رو می‌شناختم.
تازه فهمیدم معصومه چه شخصیت وحشی و خشنی داره...
شب‌ها بعد از اینکه شیفت کاریش تموم می‌شد یه سر میومد پیش ما. چون معصومه هم تو همون ساختمون زندگی می‌کرد انباری خونه رو بازسازی کرده بودند و تبدیل به یه خونه کوچیک شده بود،معصومه با شوهرش همونجا زندگی می‌کردند...
یه روز احساس کردم شیر کاکائویی که خوردم بهم نساخته به شدت معدم درد می‌کرد حالت تهوع خیلی بدی داشتم ی می‌خوردم یا هر کاری می‌کردم این حال بهتر نمی‌شد،اون روز یادمه طبق معمول باید شام برای معصومه هم درست می‌کردم.
وقتی معصومه اومد متوجه رنگ پریدگی بدحالیم شد.
با شک گفت حامله‌ای؟
گفتم محاله.
پرسید اون وقت چرا؟
گفتم چون نمی‌خوام بچه‌دار بشم. زوده... و از کاندوم استفاده می‌کنم.
خیلی بی‌قید گفت من همون شب اول پاره‌اش کردم. خیلی احتمال داره الان حامله باشی.
تازه اون لحظه بود فهمیدم که چرا شب عروسی معصومه موند و با عجله گفت من میرم براتون میارم...
خدایا باورم نمی‌شه یعنی حتی اختیار بچه‌دار شدن ما هم دست این زن بود.
ته دلم فقط آرزو می‌کردم اشتباه شده باشه.
روز بعد اولیه بیبی چک زدم ،هاله افتاد.
تمام وجودم در حالی که می‌لرزید حاضر شدم آزمایشگاه رفتم.
دو ساعت بعد جواب آزمایشم اومد.
من حاملم.....
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۷ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
یاسمین
پارت ۴۱

من یه دلیل بزرگ داشتم برای اینکه سهراب رو انتخاب بکنم حامد بعد از جدایی از نیارا خواهر سهراب رو گرفته بود که یعنی نسبتشون می‌شد پسرخاله و دختر خاله.
از بعد اینکه حامد ،نیارا رو طلاق داد،خاله‌هام یه جور دیگه به مامانم نگاه می‌کردم یه جوری باهاش حرف می‌زدن که انگار یعنی تربیت تو مشکل داشت.
منم با خودم گفتم هم سهراب پسر خوبیه هم می‌تونم اینجوری این لکه رو از دامن مامانم پاک بکنم.
از یه طرف دیگه ته دلم خیلی خوشحال بودم احساس آزادی می‌کردم...
احساس نجات...
قرار بود گوشی برام بگیره،
هرجوری دلم می‌خواد لباس بپوشم.
هر وقت دلم می‌خواد اجازه داشته باشم از خونه برم بیرون.
همه آنچه که خونه پدرم نداشتم...
اما ازدواج با سهراب بدی خودشم داشت دیگه اجازه نداشتم درس بخونم،
اجازه نداشتم سر کار برم .
فقط باید خانه دار می‌شدم .
اما قبول کردم...
فاصله بین خواستگاری تا عروسی ما فقط دو ماه طول کشید و من رفتم طبقه بالای خونه مادر شوهرم یعنی خالم زندگی کردم.
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۷ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
پارت ۱۵
زینب

از حق نگذریم چون بچه پسر بود براش سنگ تموم گذاشتن یه روستا رو غذا دادن دو بار گوسفند کشتن براش.
حتی به لطف پسرم از من هم نگهداری کردن.
این بین تنها چیزی که اذیتم می‌کرد این بود که هر وقت معصومه اجازه می‌داد پسرم از تو بغلش بیرون میومد و من می‌تونستم بهش شیر بدم.
راستشو بگم،به خاطر شغل نظامی پدرم ما بچه‌هاش یه چیزیو خیلی خوب یاد گرفته بودیم،مدارا کنیم و بسازیم...
حتی به قیمت سوختن جوانی و عمرمون باز بسازیم. مخصوصاً حالا که یه پسر داشتم.
اما باز با این حال بعد از دوران نقاهتم با بابام تماس گرفتم بهش گفتم: خوشبخت نیستم, آرامش ندارم, خستم...
گفت حالا یه بچه داری قبلش می‌شد بهش فکر کرد ولی الان چی؟؟؟
خواستم بهش بگم من که تو دوران عقدم بهت گفتم .
اما کی جرات داشت بهش حرف بزنه!
راستم می‌گفت ، باید به خاطر پسرم تحمل می‌کردم...
و من ۴ سال اون زندگی رو تحمل کردم...
چهار سال کذایی که پسرم بیشتر از من تو بغل معصومه بود،۴ سال دخالت. ۴ سال تحمل...
یه شب وقتی می‌خواستم عرفان رو بخوابونم،طبق معمول هر شب که بهونه ی عمه اش رو می‌گرفت اون شب وسط گریه‌هاش گفت : من مامان معصومه رو می‌خوام!
تنم یخ زد! با وحشت گفتم عرفان چی گفتی؟ اون همچنان داشت گریه می‌کرد با ناله می‌گفت من مامان معصومه رو می‌خوام...
برگشتم به علی گفتم می‌شنوی چی داره میگه!!!!
علی خیلی بی‌خیال گفت چیزی نیست که! حالا معصومه هم بچه نداره این بچه صداش کنه مامان. چیه مگه!
گفتم مگه مادر مرده است که به عمش بگه مامان؟!
علی بهم گفت تو خیلی عقده‌ای هستی،چی میشه دل یه بنده خدا رو شاد بکنی؟
به هر بدبختی بود اون شب عرفان رو خوابوندم.