۵ پاسخ

خاک تو سر دکتر کنن🥹🥹🥹

بمیرم

ای خدا چقد قلبم درد گرفت

تاپیکاتو زود بنویس منتظرم عزیزم 🥺

وایی خداا 😓

سوال های مرتبط

مامان امیررضا مامان امیررضا ۶ ماهگی
نوار مغز رو گرفتن رفتن پیش دکتر استرس داشتم حس خوبیم نداشتم یه ربع اومدن بیرون دکتر دارو داده بود چیزی نگفته فقط گفته بود خیلی تشنج کرده توی نوار مغزش روزی حداقل ده بار تشنج نشون داده مامانم ازش پرسید چطور تشنجه که مشخص نیست گفت هروقت چشم هاش رو خیلی گرد کرد یا به شدت پرید دستاش بدون داره تشنج میکنه کاری که برام جالب بود و بهش میخندیدم تشنج بود؟ دکتر کلی آمپول براش نوشت بود نامه داد فردا دکتر چشم پزشک برای معاینه برگشتیم خونه کل راه هممون سکوت کرده بودیم هممون بغض تو گلو داشتیم که هر لحظه ممکن بود بترکه امیر علی خواب بود گذاشتمش سر جاش اون کنارم تو اتاق خودم میخوابید دراز کشیدم کنارش دستمو تو دستش گذاشتم بوسش کردم با خودم حرف میزدم میگفتم داداشی هرچی هم که بشه من هواتو دارم آبجی کنارته اجازه نمیده داداش کوچولوش عذاب بکشه شده بهترین دکترارو پیدا میکنم اما اجازه نمیدم درد بکشی اما خیلی خوش خیال بودم فرداش رفتیم دکتر بازم دارو داد ایندفعه باید کلا بی هوش میشد خدایا این داروها چین مگه چقدرش بود کلا چهار پنج ماه بیشتر نداشت چطور میتونست تحمل کنه دکتر اومد گفت باید ببریمش اتاق عمل برای معاینه بچه رو بردن من مامانم بیرون موندیم ادامه دارد...
مامان آرسام و آویسا مامان آرسام و آویسا ۱۱ ماهگی
حاملگی آرسام❤️ (پارت ۷)
بابام گفت پس با جاوید برید عموم میشه .
مامانم گفت من با جاوید دخترمو ببرم مگه شوهر ندارم مگه پسر ندارم نمیخام با پسرم میبرمش.
بابام گفت برید .
ساعت ۵ بود ک داداشم اومد گفت ابجی پاشو بریم دیگ گفت ن زوده .
گفت تو پاشو تا برسیم طول میکشه
خودشم زنگ زد ب بابام ک اجازه بگیره منو ببره بیمارستان .
خلاصه رفتیم بیمارستان ۷ شب رسیدیم ‌
من چهل هفتم تمون شده بود و درد داشتم شدید تا معاینه کنن بستری بشم شد ساعت۸
داداشم کارامو انجام داد وسایلم خرید
همه فک‌میکردن داداشم پدر بچس😂😂😂
وقتی گفتن بستری و لباسام عوض کردم
داداشم تو اتاق انتظار بود من تو سالن یه در شیشه ای فاصلمون بود دست همو گرفته بودیم میرقصیدیم 🤩...
اخ اخ ازاینجا دیگ درد ک نگم عذاب شروع شد
اومدن امپول فشار زدن و دردام شروع شد...
اتاق زایمانم سرویس داشتتک بودم تو اتاق ...
من باهر درد میرفتم حموم اب گرم میرفتم رو‌ شکم و کمرم و اروم میشدم .
بقول دکترم میگفت تو زایمان دراب کردی همش زیر اب بودی .
مامان امیررضا مامان امیررضا ۶ ماهگی
یکماه با همین موضوع گذشت هروز منتظر مرگ کوچولوت باشی اخرین شب وضعش وخیم شد پدرم عصبی شد امضا کرد که انتقالش بدن بیمارستان خصوصی اهواز که باما دوساعت و نیم فاصله داشت با کلی بدوبدو امبولانس اجاره گرفت انتقالش دادن اهواز مامان و بابام همراهش رفتم منم کارم شده بود گریه که چه ادمی بودم ناشکری کردم داداشم تشنج مغزی میکرد طوری که فقط تو نوار مشخص بود خیلی عادی و طبیعی داشت رشد میکرد بیمارستان خصوصی یکم بهتر شد البته مامانم نمیتونست شیر بده گفتن شیرت باعث میشه بچه خفه بشه داداشم شیر خشکی شد خلاصه بیست روز دیگه با سختی و استرس گذشت و داداشم مرخص شد مامانم خوب بهش میرسید منم کمکش میکردم چند روز گذشت از مرخص شدنش که مامانم پاهاش شکست دیگه اون موقع مسئولیت بچه افتاد گردن من کنارش میخوابیدم و براش شیر درست میکردم و...یعکم بعد ترخیص از بیمارستان داداشم شده بود زندگیش از شب تا صبح گریه گریه های بد طوری بود که رو پاهام میخوابید تا صبح روی زمین میگذاشتم دوباره گریه میکرد گریش وحشتناک با درد بود دیگه کم کم قلقش دستم اومده بود و فقط بغل من اروم میشد حتی جرئت رفتن به دستشویی رو نداشتم یکروز ظهر نشسته بودیم بابام دستش رو جلوی چشم ها‌ش کشید به مامانم گفت چرا چشماش چیزی رو دنبال نمیکنه مامانم با بابام دعوا کرد گفت چرا عیب میزاری روی بچم چیزی‌ش نیست این حرف بابام باعث شد بره تو مخم هر وقت میخوابید میرفتم توی اینترنت چیزای خوبی نمینوشت توی اینترنت گفته بود نور گوشی رو چشم ها‌ش بگیر اگر بست یعنی مشکل نداره اما دادشم انگار نه انگار حتی پلک نمیزد خیلی عصابم خورد شد مامانم حرفام قبول نمیکرد میگفت مگه بچم چشه اونم نگران بود اما نمیخواست قبول کنه ادامه دارد...
مامان امیررضا مامان امیررضا ۶ ماهگی
خلاصه تصمیم گرفتیم بریم شیراز بیمارستان چشم خدادوست تحقیق که کردم نوشته بود کسی از اینجا دست خالی بیرون نمیره بابام سرکار بود دروازده شب میرسید همون موقع حرکت کردیم هفت صبح اونجا بودیم رفتیم توی بیمارستان بخش بشدت شلوغ مامانم و بابام بیرون بودن من رفتم تو از چند نفر پرسیدم و راضی بودن دوساعت شد هنوز نوبتمون نشد داداشم شروع کرد گریه کردن بخاطر امپولاش گریه هاش بهتر شده بود و الکی الکی میخندید منشی دید خیلی گریه میکنه مارو فرستاد داخل دکتر معاینه کرد دید خیلی تعجب کرد گفت ساختار چشمش کاملا سالمه چطور نابیناست؟خود دکترم تو کارش موند گفت ببریش دکتر مڠز و اعصاب اون باید پیدا کنه مگرنه که چ‌شمش سالمه
ساله ولی نمیبینه؟چه فایده دوباره دست خالی برگشتیم پوچ و خالی هیچی دستمونو نگرفت برگشتیم خونه بابام گفت من کارام درست میکنم تو از فردا صبح شروع کن هرچی دکتر خوب هست پیدا کن من دوهفته کامل کارم شده بود هفت صبح زنگ زدن به اون دکتر و این دکتر یه کاغذ کنارم میگذاشتم و مینوشتم از بیمارستان فارابی تا مفید و انواع فوق تخصص و پرفسورا نوبت گرفتم هفته بعد میخواستیم بریم تهران و کلی ماجرای عجیب دیگه ادامه دارد...
انشالله فردا
مامان جوجه فلفلی🫑 مامان جوجه فلفلی🫑 ۸ ماهگی
سلام مامانا خواستم تجربمو از باردار شدنم بگم که چه سختی کشیدم تا بعد از ۴سال من تو ۴سال هر ماه اقدام بودم هیچ به هیچ کلی دکتر برومیگفتن تنبلی تخمدان داری خانم قرص میدادن بازم تاثیری نداشت تا ۴سال گذشت یه روز تو اینستا داشتم میچرخیدم دیدم نوشته اولین درمانگر تنبلی تخمدان فلورا تاجیک کنجکاو شدم دیدم چقدر خانمایی که زیر نظر فلورا باردار شده بودن درمان رایگان هم تو پیجش میزاشت ولی خیلیا زیر نظرش بودن خلاصه هر مامایی از هر شهری رو اموزش داده بود که خانم هایی که باردار نمیشن با مامای شهر خودشون درمانشون رو شروع کنن منم دیدم یه مامایی از گرگان هست اموزش درمان رو کامل دیده چقدر خانما باهاش پرونده گرفتن باردار هم شدن دل زدم به دریا چون خودمم گرگان زندگی میکنم باهش پرونده تشکیل دادم تمام ازمایشاتمو فرستادم براش گفت ذخیره تخمدانت پایینه هیچ تخمک گذاری نداری گفتم هیچ دکتری بهم نگفته بود گفت فیبروم هم داری بزرگه خلاصه درمانمو باهاش شروع کردم مو به مو هر چی گفت انجام دادم کلاس یوگاه رفتم موسیقی کار کردم دیگه فکر بچه داری نبودم مرتب هر سوالی داشتم جواب میداد همیشه انلاین بود چک میکردکارای روزانمو تا اینکه پنج ماه از درمانم گذشت گفت ازمایش بده ببینم تو این پنج ماه چه کردی خلاصه ازمایش دادم تنبلی تخمدان نداشتم فیبرمم کوچیکتر شده بود فولیکول بزرگ داشتم سه تا ۲۴ فکرشو کن من همیشه فولیکول پنج شش بود ذخیره تخمدانم اومده بود بالا دیگه اقدام کردم
گفت قبل اقدام چی بخور چیکار کنم اقدام کردم دیدم پریود نشدم بی بی چک زدم منفی بودفرداش زدم بازم منفی دیگه به ماما پیام دادم گفتم منفی گفت برو ازمایش بده رفتم ازمایش دادم دیدم بله گل پسر مامان اندازه یه نخود فرنگی تو شکممه قلبم داشت میومد تو دهنم 😭
مامان آرتا🤍 مامان آرتا🤍 ۹ ماهگی
احساس میکنم این تاریخ باید اینجا یادگاری بمونه
۱۴۰۳/۱۰/۲۷
امروز ارتای من ۶ ماه و ۵ روزشه
و ما امشب برای اولین بار یه حموم جانانه باهم کردیم😁
تا دوماه بعد به دنیا اومدن ارتا که مادرشوهرم حمومش میکرد من و مامانم میترسیدیم
بعد من و مامانم تو اتاق تو وان حمومش کردیم
از ۴ ماه ۴ ماه و نیم دیگه من خودم تنهایی بردمش حموم
حدود ۹ روز بود (میخواستم حموم کنم پریود شدم حالم بد بود) ارتا رو حموم نکرده بودم دیگه واقعا خودم کلافه شده بودم چه برسه بچم
امشب ساعت ۱۲:۳۰ گفتم میخوام حمومش کنم
علی گفت ولش کن بزار فردا شب گفتم نه باید حموم کنم بچه همش عرقه
خلاصه حموم رو گرم کردم ارتا رو بردم حموم
این چندوقت که میبردمش حموم همش جیغ میکشید گریه میکرد
اما امشب😍
اینقدر اروم بود اینقدر اروم بود بردمش زیر شیر اب میخندید😍😍😍
یعنی دلچسب ترین حموم تو این ۶ ماه بود
خیلی خوب بود
علی بیرون میگفت چرا پس گریه نمیکنه گفتم داره میخنده اونم هنگ کرده بود چون با کل اسباب بازی های ارتا جلو در حموم منتظر بود😁😁😁
خلاصه که مامان الهه یه جوری ارتا رو شست که لپاش قرمز شده بود😍😍😍
مثل مامان های خودمون قبلا مارو حموم میبردن چیکارا میکردن من فقط از این کیسه ابی ها بچه رو نکشیدم ۱۰ بار شستمش😁😁😁
خیلی حال داد خیلی اصلا انگار خودم بعد یه سال حموم کردم سبک شدم اصلا😂😂
اینم بگم بچه تخت گرفته خوابیده😁😁😁
از حموم بیرون اومدم خوش اخلاق بود قربونش بشم با باباش همکاری کرد حسابی😍😍😍
مامان جوجه فلفلی🫑 مامان جوجه فلفلی🫑 ۸ ماهگی
از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم پیام دادم ماما گریه میکردما جواب ازمایشمو فرستادم براش اونم خوشحال جیغ میزد میگفت دیدی اخر مامان شدی منم زار میزدم انگار دنیا رو داده بودم خلاصه تازمان تشکیل قلب نزاشتم کسی بدونه فقط به مامانم گفتم حتی شوهرمم نزاشتم بدونه گذشت تا روز تشکیل قلب رفتم دکتر گفت اینم صدای قلبش مبارکت باشه بازم گریه 😭😭خلاصه لحظه به لحظه گریه 😀انه هنوز تو شوک بودم رفتم خونه به ماما گفتم قلبش تشکیل شده دیگه کمکم کرد چی بخورم چی نخورم خداییش لحظه به لحظه کنارم بودشب شد شوهرم یادمه کنارش دراز کشیدم بغلش کردم گفتم اگر یه روز بدونی داری بابا میشی چیکار میکنی گفته سکته میکنم گفتم خوب الان وقتشه سکته کنی 😃حرفامو به مسخره گرفت وخندید گفتم خدا داره بهمون نی نی میده یهو بلد شد نشت گفت یعنی چی گفتم الان یعنی باید سکته کنی هی میگفت اذیتم نکن بگووو چی شده گفتم من دارم مامان میشم یهووو بلند شد دور اتاق میدویدراه میرفت دست گذاشته بود رو قلبش گفتم تمام سکته کرد 😂بازم باورش نمیشد گفت قسم بخور اذیتم نمیکنی جواب ازمایشو نشونش دادم ددیگه باورش شد لباس پوشید بدو بدو برم چی برات بخرم چی بخوری چی هوس کردی منم میخندیدم گفت کیک خامه ایی میوه شکلات اونم رفت بدو بدو خرید خلاصه کلن حرف حرف من بود تو ۹ماه